04.12.2014 - By RadioShahrzad
در ذهن محسن برای بار هزار و یکم می گذرد که یک روز دیگرِ مریم را به باد داده است؛ مریمی که دلش میخواست تا ابد با او بنشیند , حرف بزند. یک بار دیگر باعث شده بود او تن به کارهای سختی بدهد که اگر ده سال پیش سرش را بی وقت برنمی گرداند مجبور به انجامشان نبود. همیشه از خودش می پرسید چرا در سوی دیگر خیابان چیزی توجهش را جلب نکرد؟؛ چرا بچه ای از گوشه ی چشمهاش ندوید که ناخودآگاه رنگ لباس او لااقل نگاهش را به سمت خود بکشاند؟ چرا هوس نکرد همینطور بی هوا به آسمان نگاهی بیندازد؛ یا دختران دبیرستانی کلاسور به دست را دید بزند؛ چرا پریدن یکباره ی گنجشکها از درختی به درخت دیگر برایش جالب نبود؟ چرا حتی همان کاری که باید می کرد را نکرد، و سرش را بی جهت به سمتی که نباید برگرداند؟! «خبری دارم که مطمئنم حسابی ناراحتت می کند…» مکالمه ی مریم با مادرش تمام شده بود و احتمالاً خبر را هم از او شنیده بود. خیلی سخت توجهش را از خاطرات به سمت حرف های او کشاند. دیگر چه چیزی می توانست او را ناراحت کند؟