Ganj e Hozour Programs

Ganje Hozour audio Program #704

03.28.2018 - By Parviz ShahbaziPlay

Download our free app to listen on your phone

Download on the App StoreGet it on Google Play

برنامه صوتی شماره ۷۰۴ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازی ۱۳۹۷ تاریخ اجرا: ۲۶ مارس ۲۰۱۸ ـ ۶ فروردینPDF متن نوشته شده برنامه با فرمتPDF ،تمامی اشعار این برنامهAll Poems, PDF Formatمولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۸۵۵ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2855, Divan e Shamsهله ای دلی که خفته، تو به زیرِ ظِلِّ(۱) ماییشب و روز در نمازی، به حقیقت و غزاییمَهِ بَدر نور بارد، سگِ کوی بانگ داردز برای بانگِ هر سگ، مگذار روشناییبه نمازِ نان بِرُسته(۲)، جزِ نان دگر چه خواهد؟دلِ همچو بَحر باید، که گُهَر کند گداییاگر آن میی که خوردی به سحر، نبود گیرابستان میی که یابی ز تَفَش(۳) ز خود رهاییبه خدا به ذاتِ پاکش، که میی است کز حَراکش(۴)برهد تن از هلاکش، به سعادتِ سماییبستان، مکن ستیزه، تو بدین حیاتِ ریزه(۵)که حیاتِ کامل آمد، ز ورای جان فزاییبِهِلَم(۶)، دگر نگویم، که دریغ باشد ای جانبرِ کور، یوسفی را حرکات و خودنماییمولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۸۳۰ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2830, Divan e Shamsدو سه عوعوِ سگانه نزند رهِ سوارانچه برد ز شیرِ شَرزه(۷) سگ و گاوِ کاهدانی(۸)سگِ خشم و گاوِ شهوت چه زنند پیشِ شیری؟که به بیشه حقایق بدرد صفِ عیانیمولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۶۵۲ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 652, Divan e Shamsدانی که در این کوی رضا بانگِ سگان چیست؟تا هر که مُخَنَّث(۹) بُوَد آنش برماندحاشا ز سواری که بُوَد عاشقِ این راهکه بانگِ سگِ کوی دلش را بطپاندمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 14مه فشانَد نور و سگ عو عو کندهر کسی بر خلقتِ خود می‌تندهر کسی را خدمتی داده قضادر خورِ آن، گوهرش در ابتلاچونکه نگذارد سگ آن نعرهٔ سَقَم(۱۰)من مَهَم، سَیرانِ(۱۱) خود را چون هِلَم(۱۲)؟چونکه سرکه سرکِگی(۱۳) افزون کندپس شِکَر را واجب افزونی بودقهر سرکه، لطف همچون انگبین(۱۴)کین دو باشد رُکنِ هر اِسکَنجبینانگبین گر پای کم آرد(۱۵) ز خَل(۱۶)آید آن اسکنجبین اندر خَلَل(۱۷)قوم، بر وی سرکه‌ها می‌ریختندنوح را دریا فزون می‌ریخت قندقندِ او را بُد مَدَد از بحرِ جودپس ز سرکهٔ اهلِ عالم می‌فزودمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 28زاغ در رَز(۱۸)، نعرهٔ زاغان زندبلبل از آوازِ خوش کی کم کند؟مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۶۴Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 1464بَدر(۱۹)، بر صدرِ فلک شد شب، روانسَیر را نگذارد از بانگِ سگانطاعِنان(۲۰) همچون سگان بر بَدرِ توبانگ می‌دارند سوی صدرِ تواین سگان کَرّاند ز امرِ اَنصِتُوا(۲۱)از سَفَه(۲۲)، وَع وَع کنان بر بَدرِ توهین بمگذار ای شفا رنجور راتو ز خشمِ کَر، عصای کور رامولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۰۸۷Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 2087مه فشاند نور و سگ وَع وَع کندسگ ز نورِ ماه کی مَرتَع کند(۲۳)؟شبروان و همرهانِ مه به تَگ(۲۴)ترکِ رفتن کی کنند از بانگِ سگ؟جزو، سوی کُل دوان مانندِ تیرکی کند وقف از پی هر گَنده‌پیر(۲۵)؟مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۹۷Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 497کافر و مؤمن خدا گویند لیکدر میانِ هر دو فرقی هست نیکآن گدا گوید خدا، از بهرِ نانمتّقی گوید خدا، از عینِ جانگر بدانستی گدا از گفتِ خویشپیشِ چشم او نه کم ماندی، نه بیشسال ها گوید خدا آن نان‌خواههمچو خر، مُصحَف(۲۶) کشد از بهرِ کاهگر به دل در تافتی گفتِ لبشذره ذره گشته بودی قالبشمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۷۴۲Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 2742خاک را من خوار کردم یک سریتا ز خواری عاشقان بویی بریخاک را دادیم سبزی و نویتا ز تبدیلِ فقیر آگه شویبا تو گویند این جِبالِ راسِیات(۲۷)وصفِ حالِ عاشقان اندر ثَبات(۲۸)گرچه آن معنی ست و این نقش، ای پسرتا به فهمِ تو کند نزدیک‌ترغصّه را با خار تشبیهی کنندآن نباشد، لیک تنبیهی کنندآن دلِ قاسِی(۲۹) که سنگش خواندندنامناسب بُد، مثالی راندنددر تصور در نیاید عینِ آنعیب بر تصویر نِه، نَفیش مدانمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۲Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 3182فعل توست این غُصه‌های دم به دماین بود معنی قَدْ جَفَّ الْقَلَم*که نگردد سنّتِ ما از رَشَد(۳۰)نیک را نیکی بود، بد راست بد* حدیثجَفَّ الْقَلَمُ بِما أنْتَ لاقٍ.خشك شد قلم به آنچه سزاوار بودی.مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۸۲۵Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1825بیهُده چه مُول مُولی(۳۱) می‌زنیدر چنین چَه کو امیدِ روشنی؟نه تو را از روی ظاهر طاعتینه تو را در سِرّ و باطن نیتینه تو را شبها مناجات و قیامنه تو را در روز پرهیز و صِیام(۳۲)نه تو را حفظِ زبان ز آزار کسنه نظر کردن به عبرت پیش و پسپیش چِه بْوَد؟ یادِ مرگ و نَزْعِ(۳۳) خویشپس چه باشد؟ مردنِ یاران ز پیشنه تو را بر ظلم توبهٔ پر خروشای دَغا(۳۴) گندم‌نمایِ جوفروشچون ترازوی تو کژ بود و دَغاراست چون جویی ترازوی جزا؟مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۹۹۲Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 2992دیو گوید: ای اسیرِ طبع و تنعرضه می‌کردم، نکردم زور، منوآن فرشته گویدت: من گفتمتکه از این شادی فزون گردد غمتمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۳۳Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 433هست این ذرّاتِ جسمی ای مفیدپیشِ این خورشیدِ جسمانی پدیدهست ذرّاتِ خَواطِر(۳۵) و افتِکار(۳۶)پیشِ خورشید حقایق آشکارمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۳۵Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 435حکایتِ آن صیّادی که خویشتن در گیاه پیچیده بود و دستهٔ گل و لاله را کُلَه‌وار به سر فرو کشیده، تا مرغان او را گیاه پندارند، و آن مرغِ زیرک بوی برد اندکی که این آدمی است، که بر این شکل گیاه ندیدم، اما هم تمام بوی نبرد، به افسونِ او مغرور شد زیرا در ادراکِ اول قاطعی نداشت، در ادراکِ مکرِ دوم قاطعی داشت وَ هُوَ الْـحِرْصُ وَ الطَّمَعُ لا سِيَّما عِنْدَ فَرْطِ الْحاجَةِ وَ الْفَقْرِ قالَ النَّبیُّ صَلَّی الله کادَ الْفَقْرُ اَنْ يَكُونُ كُفراً( و آن حرص و آز است خاصّه به گاه زیادی نیاز و نداری. حضرت رسول فرمود نزدیک است که فقر و تهیدستی به کفر و ناسپاسی انجامد)« در ادراک اول قاطعی نداشت » یعنی ادراک او از این که صیاد گیاه و سبزه نیست، برای خود او نیز قطعی نبود. عبارت عربی عنوان « وَ هُوَ الْـحِرْصُ…» یعنی: و آن حرص و طمع است که باعث این درک ناقص و این گمراهی می شود، بخصوص هنگام نیاز و ناداری. در سطر آخر عنوان مولانا به این حدیث نبوی اشاره می کند که: چه بسا کار فقر و ناداری به کافری می کشد.حديثکادَ الْفَقْرُ اَنْ يَكُونُ كُفراًنزدیک است که فقر و تهیدستی به کفر و ناسپاسی انجامد.رفت مرغی در میانِ مرغزاربود آنجا دام از بهرِ شکاردانهٔ چندی نهاده بر زمینو آن صیاد آنجا نشسته در کمینخویشتن پیچیده در برگ و گیاهتا در افتد صیدِ بیچاره ز راهمرغک آمد سوی او از ناشناختپس طَوافی کرد و پیشِ مرد تاختگفت او را کیستی تو سبزپوش؟در بیابان، در میانِ این وُحوش(۳۷)گفت: مردِ زاهدم من مُنقَطِع(۳۸)با گیاهی گشتم اینجا مُقتَنِع(۳۹)زهد و تقوی را گزیدم دین و کیشزآنکه می‌دیدم اَجَل را پیشِ خویشمرگِ همسایه، مرا واعِظ(۴۰) شدهکسب و دکّانِ مرا بر هم زدهچون به آخر، فرد خواهم ماندنخو نباید کرد با هر مرد و زنرو بخواهم کرد آخر در لَحَد(۴۱)آن به آید که کنم خو با اَحَدچو زَنَخ(۴۲) را بست خواهند ای صنمآن به آید که زَنَخ کمتر زنمای به زَربَفت و کمر آموختهآخرستت جامهٔ نادوختهرو به خاک آریم کز وی رُسته‌ایمدل چرا در بی‌وفایان بسته‌ایم؟جَدّ و خویشان مان قدیمی چار طَبعما به خویشی عاریت بستیم طَمعسال ها همصحبتی و همدمیبا عناصر داشت جسمِ آدمیروحِ او خود از نُفُوس(۴۳) و از عُقُول(۴۴)روح، اصولِ خویش را کرده نُکول(۴۵)از نُفُوس و از عُقُولِ پر صفانامه می‌آید به جان کای بی‌وفایارَکانِ(۴۶) پنج روزه یافتیرو ز یارانِ کهن بر تافتی؟کودکان گرچه که در بازی خوشندشب کشانشان سوی خانه می‌کشندشد برهنه وقتِ بازی طفلِ خُرددزد از ناگه قبا و کفش بردآن چنان گرم او به بازی در فتادکان کلاه و پیرهن رفتش ز یادشد شب و بازیِّ او شد بی ‌مددرو ندارد کو سوی خانه رودنی شنیدی اِنَّما الدُّنیا لَعِب**باد دادی رخت و گشتی مُرتَعِب(۴۷)مگر آیه "دنیا بازیچه است" را نشیده ای که متاع عمر و ایمانت را بر باد دادی و هراسان شدی؟پیش از آنکه شب شود جامه بجوروز را ضایع مکن در گفت و گومن به صحرا خلوتی بگزیده‌امخلق را من دزدِ جامه دیده‌امنیمِ عمر از آرزوی دِلسِتان(۴۸)نیم عمر از غصّه‌های دشمنانجُبّه(۴۹) را برد آن، کُلَه را این ببردغرقِ بازی گشته ما چون طفلِ خُردنک شبانگاهِ اَجَل نزدیک شدخَلِّ(۵۰) هذا اللَّعْبَ، بَسَّک(۵۱) لاتَعُد(۵۲)اکنون شب مرگ نزدیک شده است. این بازی را رها کن، بس است دیگر. بدان رجوع مکن.هین سوارِ توبه شو، در دزد رَسجامه‌ها از دزد بستان باز پسمَرکَبِ توبه عجایب مَرکَب استبر فلک تازد به یک لحظه ز پستلیک مَرکَب را نگه می‌دار از آنکو بدزدید آن قبایت را نهانتا ندزدد مَرکَبت را نیز همپاس دار این مَرکَبت را دم به دم** قرآن كريم، سوره انعام(۶)، آيه ۳۲Quran, Sooreh Anaam(#6), Line #32وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا لَعِبٌ وَلَهْوٌ ...و زندگى دنيا چيزى جز بازيچه و لهو نيست...مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۶۷Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 467حکایت آن شخص که دزدان، قوچ او را بدزدیدند، و بر آن قناعت نکردند، به حیله جامه‌هاش را هم دزدیدندآن یکی قُچ(۵۳) داشت، از پس می‌کشیددزد قُچ را برد، حبلش را بریدچونکه آگه شد، دوان شد چپ و راستتا بیابد کان قُچِ برده کجاستبر سرِ چاهی بدید آن دزد راکه فغان می‌کرد کای واوَیلَتا(۵۴)گفت: نالان از چه ای ای اوستاد؟گفت: هَمیانِ(۵۵) زَرَم در چَه فتادگر توانی در روی، بیرون کشیخُمس(۵۶) بدهم مر تو را با دلخوشیخُمسِ صد دینار بِستانی به دستگفت او: خود این بهای دَه قُچ استگر دری بر بسته شد، ده در گشادگر قُچی شد، حق عوض اُشتُر بدادجامه‌ها بر کند و اندر چاه رفتجامه‌ها را برد هم آن دزد، تَفت(۵۷)حازِمی(۵۸) باید که ره تا دِه بردحَزم نبود طمع طاعون آورداو یکی دزدست فتنه ‌سیرتیچون خیال او را به هر دم صورتیکس نداند مکرِ او اِلّا خدادر خدا بگریز و وارَه زآن دَغا(۵۹)مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۲۴Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 524او بگفت و او بگفت از اِهتِزاز(۶۰)بحثشان شد اندرین معنی درازمثنوی را چابک و دلخواه کنماجرا را مُوجِز(۶۱) و کوتاه کنبعد از آن گفتش که گندم آنِ کیست؟گفت: امانت از یتیمِ بی وَصی(۶۲) ستمالِ اَیْتام(۶۳) است، امانت پیشِ منزآنکه پندارند ما را مُؤتَمَن(۶۴)گفت: من مُضطَرَّم(۶۵) و مجروح‌حالهست مُردار این زمان بر من حلالهین به دستوری(۶۶) ازین گندم خورمای امین و پارسا و محترمگفت: مُفتیِّ(۶۷) ضرورت هم توییبی‌ضرورت گر خوری، مجرم شویور ضرورت هست، هم پرهیز بهور خوری، باری ضَمانِ(۶۸) آن بدهمرغ بس در خود فرو رفت آن زمانتوسَنَش(۶۹) سَر بستَد از جذبِ عِنان(۷۰)چون بخورد آن گندم، اندر فَخ(۷۱) بماندچند او یاسین و الاَنعام خواندبعدِ در ماندن چه افسوس و چه آه؟پیش از آن بایست این دودِ سیاهآن زمان که حرص جنبید و هوسآن زمان می‌گو که ای فریادرسکان زمان پیش از خرابی بصره استبوک(۷۲) بصره وارَهَد هم زآن شکست(۱) ظِلّ: سایه(۲) نان بِرُسته: کسی که از خمیدن و تعظیم به نان( نان دهنده) بالیده و رشد کرده است(۳) تَف: گرمی، حرارت(۴) حَراک: حرکت، نیروی محرکه(۵) حیاتِ ریزه: زندگی ناقص و مختصر(۶) هِلیدن: گذاشتن، وا گذاشتن(۷) شَرزه: خشمگین، زورمند(۸) سگ کاهدانی: سگی که به سبب سر و صدای بیهوده در کاهدان محصور می شود، سگ کاهدانی نماد تنبلی و بیکارگی است(۹) مُخَنَّث: مرد بدکاره، مردی که حالات و اطوار زنان را از خود بروز بدهد(۱۰) سَقَم: زشت، کریه، دل آزار، بیمارگونه(۱۱) سَیران: سیر و گردش(۱۲) هِلَم: ترک گویم، فرو گذارم، از مصدر هلیدن(۱۳) سرکِگی: ترشی، درد ایجاد کردن، توانایی ایجاد درد(۱۴) انگبین: عسل(۱۵) پای کم آوردن: کم آمدن(۱۶) خَل: سرکه(۱۷) خَلَل: سستی، شکاف بین دو چیز، اینجا منظور نقصان و خرابی است، جمع خِلال(۱۸) رَز: تاک و درخت انگور، در اینجا به معنی باغ(۱۹) بَدر: ماه شب چهاردهم که قرص کامل است(۲۰) طاعِن: طعنه‌زننده، سرزنش‌کننده(۲۱) اَنصِتُوا: خاموش باشید(۲۲) سَفَه: نادانی، بی خردی(۲۳) مَرتَع کردن: تغذیه کردن، خوردن(۲۴) تَگ: دویدن، دو، تاخت(۲۵) گَنده‌پیر: من ذهنی پر از درد که بوی درد می دهد(۲۶) مُصحَف: کتاب، قرآن(۲۷) جِبالِ راسِیات: کوههای پابرجا و استوار(۲۸) ثَبات: پایداری(۲۹) قاسِی: سفت و سخت(۳۰) رَشَد: به راه راست رفتن، از گمراهی درآمدن(۳۱) مُول مُول: مول به معنی مکث و درنگ است و تکرار آن یعنی درنگ از پی درنگ، این دست آن دست کردن(۳۲) صِیام: روزه(۳۳) نَزْع: کندن چیزی از جایی، جان کندن(۳۴) دَغا: ناراست، نادرست، حیله، فریب(۳۵) خَواطِر: جمع خاطر، اندیشه ها(۳۶) اِفتِکار: اندیشیدن(۳۷) وُحوش: جمع وحش، جانوران صحرایی(۳۸) مُنقَطِع: بریده، گسسته، گوشه‌ گیر(۳۹) مُقتَنِع: قانع(۴۰) واعِظ: وعظ‌ کننده، پند دهنده، اندرز دهنده(۴۱) لَحَد: گور(۴۲) زَنَخ: چانه(۴۳) نُفُوس: جمع نفس(۴۴) عُقُول: جمع عَقل، خردها، دانش ها(۴۵) نُکول: خودداری کردن، فراموش کردن(۴۶) یارَکان: دوستان حقیر و کوچک(۴۷) مُرتَعِب: ترسنده(۴۸) دِلسِتان: معشوق، محبوب، دلربا(۴۹) جُبّه: لباس بلند و گشادی که روی لباس ها بپوشند(۵۰) خَلِّ: رها کن، واگذار(۵۱) بَسَّک: بس است تو را(۵۲) لاتَعُد: باز مگرد، رجوع مکن(۵۳) قُچ: قوچ، میش نر(۵۴) واوَیلَتا: کلمه ای برای اظهار حزن و افسوس، ای وای، فریاد (۵۵) هَمیان: کیسه پول(۵۶) خُمس: یک پنجم(۵۷) تَفت: تند، باشتاب(۵۸) حازِم: محتاط و زیرک، با تدبیر(۵۹) دَغا: حیله گر(۶۰) اِهتِزاز: جنبیدن، تکان خوردن، در اینجا به معنی هیجان(۶۱) مُوجِز: مختصر، کوتاه(۶۲) یتیمِ بی وَصی: یتیمی که قیّم و سرپرست نداشته باشد(۶۳) اَیْتام: یتیمان(۶۴) مُؤتَمَن: امین، مورد اعتماد(۶۵) مُضطَر: بیچاره، ناچار(۶۶) به دستوری: به اذن و اجازه(۶۷) مُفتی: فتوا دهنده(۶۸) ضَمان: تعهد کردن، به عهده گرفتن(۶۹) توسَن: اسب سرکش(۷۰) عِنان: لگام، دهانۀ اسب(۷۱) فَخ:‌ دام(۷۲) بوک: باشد که، شاید************************تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسانمولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۸۵۵ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2855, Divan e Shamsهله ای دلی که خفته تو به زیرِ ظل ماییشب و روز در نمازی به حقیقت و غزاییمه بدر نور بارد سگ کوی بانگ داردز برای بانگ هر سگ مگذار روشناییبه نمازِ نان برسته جزِ نان دگر چه خواهددل همچو بحر باید که گهر کند گداییاگر آن میی که خوردی به سحر نبود گیرابستان میی که یابی ز تفش ز خود رهاییبه خدا به ذات پاکش که میی است کز حراکشبرهد تن از هلاکش به سعادت سماییبستان مکن ستیزه تو بدین حیات ریزهکه حیات کامل آمد ز ورای جان فزاییبهلم دگر نگویم که دریغ باشد ای جانبر کور یوسفی را حرکات و خودنماییمولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۸۳۰ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2830, Divan e Shamsدو سه عوعو سگانه نزند ره سوارانچه برد ز شیرِ شرزه سگ و گاوِ کاهدانیسگ خشم و گاو شهوت چه زنند پیش شیریکه به بیشه حقایق بدرد صف عیانیمولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۶۵۲ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 652, Divan e Shamsدانی که در این کوی رضا بانگ سگان چیستتا هر که مخنث بود آنش برماندحاشا ز سواری که بود عاشق این راهکه بانگ سگ کوی دلش را بطپاندمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 14مه فشاند نور و سگ عو عو کندهر کسی بر خلقت خود می‌تندهر کسی را خدمتی داده قضادر خور آن گوهرش در ابتلاچونکه نگذارد سگ آن نعرهٔ سقممن مهم سیران خود را چون هلمچونکه سرکه سرکگی افزون کندپس شکر را واجب افزونی بودقهر سرکه لطف همچون انگبینکین دو باشد رکن هر اسکنجبینانگبین گر پای کم آرد ز خلآید آن اسکنجبین اندر خللقوم بر وی سرکه‌ها می‌ریختندنوح را دریا فزون می‌ریخت قندقند او را بد مدد از بحرِ جودپس ز سرکهٔ اهل عالم می‌فزودمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 28زاغ در رز نعرهٔ زاغان زندبلبل از آوازِ خوش کی کم کندمولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۶۴Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 1464بدر بر صدرِ فلک شد شب روانسیر را نگذارد از بانگ سگانطاعنان همچون سگان بر بدر توبانگ می‌دارند سوی صدرِ تواین سگان کراند ز امرِ انصتوااز سفه وع وع کنان بر بدر توهین بمگذار ای شفا رنجور راتو ز خشم کر عصای کور رامولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۰۸۷Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 2087مه فشاند نور و سگ وع وع کندسگ ز نورِ ماه کی مرتع کندشبروان و همرهان مه به تگترک رفتن کی کنند از بانگ سگجزو سوی کل دوان مانند تیرکی کند وقف از پی هر گنده‌پیرمولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۹۷Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 497کافر و مؤمن خدا گویند لیکدر میانِ هر دو فرقی هست نیکآن گدا گوید خدا از بهر نانمتقی گوید خدا از عین جانگر بدانستی گدا از گفت خویشپیش چشم او نه کم ماندی نه بیشسال ها گوید خدا آن نان‌خواههمچو خر مصحف کشد از بهر کاهگر به دل در تافتی گفت لبشذره ذره گشته بودی قالبشمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۷۴۲Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 2742خاک را من خوار کردم یک سریتا ز خواری عاشقان بویی بریخاک را دادیم سبزی و نویتا ز تبدیل فقیر آگه شویبا تو گویند این جبال راسیاتوصف حال عاشقان اندر ثباتگرچه آن معنی ست و این نقش ای پسرتا به فهم تو کند نزدیک‌ترغصه را با خار تشبیهی کنندآن نباشد لیک تنبیهی کنندآن دل قاسی که سنگش خواندندنامناسب بد مثالی راندنددر تصور در نیاید عین آنعیب بر تصویر نه نفیش مدانمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۲Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 3182فعل توست این غصه‌های دم به دماین بود معنی قد جف القلم*که نگردد سنت ما از رشدنیک را نیکی بود بد راست بد* حدیثجَفَّ الْقَلَمُ بِما أنْتَ لاقٍ.خشك شد قلم به آنچه سزاوار بودی.مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۸۲۵Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1825بیهده چه مول مولی می‌زنیدر چنین چه کو امید روشنینه تو را از روی ظاهر طاعتینه تو را در سر و باطن نیتینه تو را شبها مناجات و قیامنه تو را در روز پرهیز و صیامنه تو را حفظ زبان ز آزار کسنه نظر کردن به عبرت پیش و پسپیش چه بود یاد مرگ و نزع خویشپس چه باشد مردن یاران ز پیشنه تو را بر ظلم توبهٔ پر خروشای دغا گندم‌نمای جوفروشچون ترازوی تو کژ بود و دغاراست چون جویی ترازوی جزامولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۹۹۲Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 2992دیو گوید ای اسیر طبع و تنعرضه می‌کردم نکردم زور منوآن فرشته گویدت من گفتمتکه از این شادی فزون گردد غمتمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۳۳Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 433هست این ذرات جسمی ای مفیدپیش این خورشید جسمانی پدیدهست ذرات خواطر و افتکارپیش خورشید حقایق آشکارمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۳۵Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 435حکایتِ آن صیّادی که خویشتن در گیاه پیچیده بود و دستهٔ گل و لاله را کُلَه‌وار به سر فرو کشیده، تا مرغان او را گیاه پندارند، و آن مرغِ زیرک بوی برد اندکی که این آدمی است، که بر این شکل گیاه ندیدم، اما هم تمام بوی نبرد، به افسونِ او مغرور شد زیرا در ادراکِ اول قاطعی نداشت، در ادراکِ مکرِ دوم قاطعی داشت وَ هُوَ الْـحِرْصُ وَ الطَّمَعُ لا سِيَّما عِنْدَ فَرْطِ الْحاجَةِ وَ الْفَقْرِ قالَ النَّبیُّ صَلَّی الله کادَ الْفَقْرُ اَنْ يَكُونُ كُفراً( و آن حرص و آز است خاصّه به گاه زیادی نیاز و نداری. حضرت رسول فرمود نزدیک است که فقر و تهیدستی به کفر و ناسپاسی انجامد)« در ادراک اول قاطعی نداشت » یعنی ادراک او از این که صیاد گیاه و سبزه نیست، برای خود او نیز قطعی نبود. عبارت عربی عنوان « وَ هُوَ الْـحِرْصُ…» یعنی: و آن حرص و طمع است که باعث این درک ناقص و این گمراهی می شود، بخصوص هنگام نیاز و ناداری. در سطر آخر عنوان مولانا به این حدیث نبوی اشاره می کند که: چه بسا کار فقر و ناداری به کافری می کشد.حديثکادَ الْفَقْرُ اَنْ يَكُونُ كُفراًنزدیک است که فقر و تهیدستی به کفر و ناسپاسی انجامد.رفت مرغی در میان مرغزاربود آنجا دام از بهرِ شکاردانهٔ چندی نهاده بر زمینو آن صیاد آنجا نشسته در کمینخویشتن پیچیده در برگ و گیاهتا در افتد صید بیچاره ز راهمرغک آمد سوی او از ناشناختپس طوافی کرد و پیش مرد تاختگفت او را کیستی تو سبزپوشدر بیابان در میان این وحوشگفت مرد زاهدم من منقطعبا گیاهی گشتم اینجا مقتنعزهد و تقوی را گزیدم دین و کیشزآنکه می‌دیدم اجل را پیش خویشمرگ همسایه مرا واعظ شدهکسب و دکان مرا بر هم زدهچون به آخر فرد خواهم ماندنخو نباید کرد با هر مرد و زنرو بخواهم کرد آخر در لحدآن به آید که کنم خو با احدچو زنخ را بست خواهند ای صنمآن به آید که زنخ کمتر زنمای به زربفت و کمر آموختهآخرستت جامهٔ نادوختهرو به خاک آریم کز وی رسته‌ایمدل چرا در بی‌وفایان بسته‌ایمجد و خویشان مان قدیمی چار طبعما به خویشی عاریت بستیم طمعسال ها همصحبتی و همدمیبا عناصر داشت جسم آدمیروح او خود از نفوس و از عقولروح اصول خویش را کرده نکولاز نفوس و از عقول پر صفانامه می‌آید به جان کای بی‌وفایارکان پنج روزه یافتیرو ز یاران کهن بر تافتیکودکان گرچه که در بازی خوشندشب کشانشان سوی خانه می‌کشندشد برهنه وقت بازی طفل خرددزد از ناگه قبا و کفش بردآن چنان گرم او به بازی در فتادکان کلاه و پیرهن رفتش ز یادشد شب و بازی او شد بی ‌مددرو ندارد کو سوی خانه رودنی شنیدی انما الدنیا لعب**باد دادی رخت و گشتی مرتعبمگر آیه "دنیا بازیچه است" را نشیده ای که متاع عمر و ایمانت را بر باد دادی و هراسان شدی؟پیش از آنکه شب شود جامه بجوروز را ضایع مکن در گفت و گومن به صحرا خلوتی بگزیده‌امخلق را من دزد جامه دیده‌امنیم عمر از آرزوی دلستاننیم عمر از غصه‌های دشمنانجبه را برد آن کله را این ببردغرق بازی گشته ما چون طفل خردنک شبانگاه اجل نزدیک شدخل هذا اللعب بسک لاتعداکنون شب مرگ نزدیک شده است. این بازی را رها کن، بس است دیگر. بدان رجوع مکن.هین سوارِ توبه شو در دزد رسجامه‌ها از دزد بستان باز پسمرکب توبه عجایب مرکب استبر فلک تازد به یک لحظه ز پستلیک مرکب را نگه می‌دار از آنکو بدزدید آن قبایت را نهانتا ندزدد مرکبت را نیز همپاس دار این مرکبت را دم به دم** قرآن كريم، سوره انعام(۶)، آيه ۳۲Quran, Sooreh Anaam(#6), Line #32وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا لَعِبٌ وَلَهْوٌ ...و زندگى دنيا چيزى جز بازيچه و لهو نيست...مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۶۷Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 467حکایت آن شخص که دزدان، قوچ او را بدزدیدند، و بر آن قناعت نکردند، به حیله جامه‌هاش را هم دزدیدندآن یکی قچ داشت از پس می‌کشیددزد قچ را برد حبلش را بریدچونکه آگه شد دوان شد چپ و راستتا بیابد کان قچ برده کجاستبر سرِ چاهی بدید آن دزد راکه فغان می‌کرد کای واویلتاگفت نالان از چه ای ای اوستادگفت همیان زرم در چه فتادگر توانی در روی بیرون کشیخمس بدهم مر تو را با دلخوشیخمس صد دینار بستانی به دستگفت او خود این بهای ده قچ استگر دری بر بسته شد ده در گشادگر قچی شد حق عوض اشتر بدادجامه‌ها بر کند و اندر چاه رفتجامه‌ها را برد هم آن دزد تفتحازمی باید که ره تا ده بردحزم نبود طمع طاعون آورداو یکی دزدست فتنه ‌سیرتیچون خیال او را به هر دم صورتیکس نداند مکرِ او الا خدادر خدا بگریز و واره زآن دغامولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۲۴Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 524او بگفت و او بگفت از اهتزازبحثشان شد اندرین معنی درازمثنوی را چابک و دلخواه کنماجرا را موجز و کوتاه کنبعد از آن گفتش که گندم آن کیستگفت امانت از یتیم بی وصی ستمال ایتام است امانت پیش منزآنکه پندارند ما را مؤتمنگفت من مضطرم و مجروح‌حالهست مردار این زمان بر من حلالهین به دستوری ازین گندم خورمای امین و پارسا و محترمگفت مفتی ضرورت هم توییبی‌ضرورت گر خوری مجرم شویور ضرورت هست هم پرهیز بهور خوری باری ضمان آن بدهمرغ بس در خود فرو رفت آن زمانتوسنش سر بستد از جذب عنانچون بخورد آن گندم اندر فخ بماندچند او یاسین و الانعام خواندبعد در ماندن چه افسوس و چه آهپیش از آن بایست این دود سیاهآن زمان که حرص جنبید و هوسآن زمان می‌گو که ای فریادرسکان زمان پیش از خرابی بصره استبوک بصره وارهد هم زآن شکست

More episodes from Ganj e Hozour Programs