Ganj e Hozour Programs

Ganje Hozour audio Program #948

02.02.2023 - By Parviz ShahbaziPlay

Download our free app to listen on your phone

Download on the App StoreGet it on Google Play

برنامه شماره ۹۴۸ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازی۱۴۰۱ تاریخ اجرا: ۳۱ ژانویه ۲۰۲۳ -۱۲ بهمنبرای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۹۴۸ بر روی این لینک کلیک کنید.برای دانلود فایل صوتی برنامه ۹۴۸ با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.PDF متن نوشته شده برنامه با فرمتتمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه ریز مناسب پرینت تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه درشت  PDF متن نوشته شده بخش تلفنی برنامه با فرمتخوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتیخوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویریفلوچارت مطرح شده در برنامه ۹۴۸ (نسخه‌ی مناسب پرینت رنگی)فلوچارت مطرح شده در برنامه ۹۴۸ (نسخه‌ی مناسب پرینت سیاه و سفید)برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی‌ بر روی این لینک کلیک کنید.مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۸۰خیزید مخسپید که نزدیک رسیدیمآوازِ خروس و سگِ آن کوی شنیدیموالله که نشانهایِ قرویِ(۱) دهِ یار استآن نرگس و نسرین و قَرَنفُل(۲) که چریدیماز ذوقِ چراگاه و ز اشتابِ چریدنوز حرص، زبان و لب و پدفوز(۳) گزیدیمچون تیر پریدیم و بسی صید گرفتیمگرچه چو کمان از زهِ احکام خمیدیمما عاشقِ مستیم، به صد تیغ نگردیمشیریم که خونِ دلِ فَغفور(۴) چشیدیممستانِ الستیم، بجز باده ننوشیمبر خوانِ جهان نی ز پیِ آش و ثَریدیم(۵)حق داند و حق دید که در وقتِ کشاکشاز ما چه کشیدند و از ایشان چه کشیدیمخیزید، مخسپید که هنگامِ صبوح استاستارهٔ روز(۶) آمد و آثار بدیدیمشب بود و همه قافله محبوسِ رِباطی(۷)خیزید کز آن ظلمت و آن حبس رهیدیمخورشید رسولان بفرستاد در آفاق(۸)کاینک یَزَکِ(۹) مشرق و ما جَیشِ(۱۰) عَتیدیم(۱۱)هین، رو به شَفَق(۱۲) آر اگر طایرِ(۱۳) روزیکز سویِ شفق چون نَفَسِ صبح دمیدیمهرکس که رسولیِّ شفق را بِشِناسدما نیز در اظهار بَرو فاش و پدیدیمو آن کس که رسولیِّ شفق را نپذیردهم محرمِ ما نیست، بَرو پرده تنیدیمخفاش نپذرفت فرو دوخت ازو چشمما پردهٔ آن دوخته را هم بدریدیمتریاقِ(۱۴) جهان دید و گمان برد که زهر استای مژده دلی را که ز پندار خریدیمخامش کن تا واعظِ خورشید بگویدکو بر سرِ منبر شد و ما جمله مریدیم(۱) قَرْوْ: جوی آب، علایم پیدا شدن و کشف شدن. قُرو: گلزار(۲) قَرَنفُل: گل میخک(۳) پَدفوز: گرداگرد دهان(۴) فَغفور: لقب پادشاهان چین(۵) ثَرید: آبگوشت(۶) استارهٔ روز: کنایه از خورشید(۷) رِباط: کاروانسرا(۸) آفاق: کرانه‌های آسمان، جهان هستی، وجود(۹) یَزَک: پیش‌قراول و مقدمهٔ لشکر(۱۰) جیش: لشکر(۱۱) عَتید: مهیّا، آماده(۱۲) شَفَق: سرخی هنگام طلوعِ خورشید(۱۳) طایر: پرواز کننده، پرنده(۱۴) تریاق: پادزهر، نوش‌دارو----------مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۸۰خیزید مخسپید که نزدیک رسیدیمآوازِ خروس و سگِ آن کوی شنیدیموالله که نشانهایِ قرویِ دهِ یار استآن نرگس و نسرین و قَرَنفُل که چریدیماز ذوقِ چراگاه و ز اشتابِ چریدنوز حرص، زبان و لب و پدفوز گزیدیممولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۴۹خُطوتَیْنی(۱۵) بود این رَه تا وِصالمانده‌ام در رَه ز شَستَت(۱۶) شصت سالاین راه تا وصال به معشوق دو قدم بیشتر فاصله ندارد، درحالیکه من در این راه شصت سال است که از کمند وصال تو دور مانده ام.(۱۵) خُطوتَیْن: دو قدم، دو گام؛ بایزید نیز خُطوتَیْن را اینگونه بیان می‌کند: هر چه هست در دو قدم حاصل آید که یکی بر نصیب‌های خود نهد و یکی بر فرمان‌های حق. آن یک قدم را بردارد و آن دیگر بر جای بدارد.(۱۶) شَست: قلّاب ماهیگیری----------مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٩۵٧ترس و نومیدیت دان آوازِ غولمی‌کَشَد گوشِ تو تا قَعْرِ سُفول(۱۷)هر ندایی که تو را بالا کشیدآن ندا می‌دان که از بالا رسیدهر ندایی که تو را حرص آوردبانگِ گرگی دان که او مَردُم دَرَد(۱۷) سُفول: پستی----------مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۵۲دانی که در این کوی رضا بانگِ سگان چیست؟تا هر که مُخَنَّث(۱۸) بُوَد آنش بِرَمانَدحاشا ز سواری که بُوَد عاشقِ این راهکه بانگِ سگِ کوی دلش را بِطَپانَد(۱۹)(۱۸) مُخَنَّث: ترسو(۱۹) طَپیدن: لرزیدن، بی‌آرام شدن، بی‌قراری کردن----------مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۲۳۷خوابِ خرگوش و سگ اندر پی خطاستخواب، خود در چشمِ ترسنده کجاست؟مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۳۸یک سگ است، و در هزاران می‌‏رودهرکه در وَی رفت، او او می‌‏شودهر که سَردت کرد، می‏دان کو در اوستدیو، پنهان گشته اندر زیرِ پوست‏مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۵۳نفس و شیطان، هر دو یک‌ تن بوده‌انددر دو صورت خویش را بنموده‌اندچون فرشته و عقل، که ایشان یک بُدندبهرِ حکمت‌هاش دو صورت شدنددشمنی داری چنین در سِرِّ خویشمانعِ عقل‌ست و، خصمِ جان و کیشمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۴۴دم او جان دَهَدَت رو ز نَفَخْتُ بپذیرکارِ او کُنْ فَیکون‌ است نه موقوفِ عللمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۲۰هله ای دل به سما رو، به چراگاهِ خدا روبه چراگاهِ ستوران(۲۰) چو یکی چند چَریدیتو همه طمْع بر آن نِه، که دَرو نیست امیدتکه ز نومیدیِ اوّل تو بدین سوی رسیدی(۲۰) ستور: چهارپا----------مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۴۶۸جُز توکّل جز که تسلیمِ تمامدر غم و راحت همه مکرست و داممولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۷۷جز که تسلیم و رضا کو چاره‌ای؟در کفِ شیرِ نرِ خون‌خواره‌ایمولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۸۸بازگَرد از هست، سویِ نیستیطالبِ رَبّی و ربّانیستی(۲۱)(۲۱) ربّانی: خداپرست، عارف----------مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۹۰کارگاهِ صُنعِ(۲۲) حق، چون نیستی استپس بُرونِ کارگه بی‌قیمتی است(۲۲) صُنع: آفرینش، آفریدن----------مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۵۶ هین قُمِ اللَّیْلَ که شمعی ای هُمامشمع اندر شب بُوَد اندر قیامقرآن كريم، سورهٔ مُزَّمِّل (۷۳)، آيات ۱ و ۲«يَا أَيُّهَا الْمُزَّمِّلُ،(١) قُمِ اللَّيْلَ إِلَّا قَلِيلً.(٢)»«اى جامه فکرت بر خود پيچيده،(١) شب ذهن را بیدار و هشیار بمان، مگر اندكى را.(٢)»مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۵۳خوانْد مُزَّمِّل نَبی را زین سببکه بُرون آی از گلیم ای بُوالْهَرَب(۲۳)از اینرو خداوند، پیامبر را «گلیم به خود پیچیده» خواند و بدو خطاب کرد که: ای گُریزان از خلایق، از گلیمِ خلوت و انزوا بیرون‌ آ.(۲۳) بُوالْهَرَب: گریزان----------مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۰۵۳نفست اژدرهاست، او کی مُرده است؟از غم و بی‌آلتی افسرده استمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۳۴توبه کن، بیزار شو از هر عَدو(۲۴)کو ندارد آبِ کوثر در کدو(۲۴) عَدو: دشمن----------مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۱۴۶بر کنارِ بامی ای مستِ مُدامپست بنشین یا فرود آ، وَالسَّلامهر زمانی که شدی تو کامرانآن دَمِ خوش را کنارِ بام دانمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۸۲چونکه چشمش را گشاید امرِ قُمْ(۲۵)پس بخندد چون سحر بارِ دُوُم(۲۵) قُمْ: برخیز----------قرآن كريم، سورهٔ مدثر (۷۴)، آيات ۱ و ۲«يَا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ،(١) قُمْ فَأَنْذِرْ.(٢)»«اى جامه فکرت در سر كشيده،(١) برخيز و هشدار ده.(٢)»مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۸۲چون در عدم آییم و سر از یار برآریماز سنگِ سیه نعرهٔ اقرار برآریمقرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۱۵۶«الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلـَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ.»«كسانى كه چون مصيبتى به آنها رسيد گفتند: «ما از آنِ خدا هستيم و به او بازمى‌گرديم.»»مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۸۲بر کارگهِ دوست چو بر کار نشینیممر جمله جهان را همه از کار برآریمگلزارِ رخِ دوست چو بی‌پرده ببینیمصد شعله ز عشق از گل و گلزار برآریممولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۶۸جمله استادان پیِ اظهارِ کارنیستی جویند و جایِ اِنکسار(۲۶)لاجَرَم استادِ استادان صَمَد(۲۷)کارگاهش نیستیّ و لا بُوَدهر کجا این نیستی افزون‌تر استکارِ حق و کارگاهش آن سَر است(۲۶) اِنکسار: شکسته‌شدن، شکستگی؛ مَجازاً خضوع و فروتنی(۲۷) صَمَد: بی‌نیاز و پاینده، از صفاتِ خداوند----------عطار، منطق‌الطیر، فی التوحید باری تعالی جل و علا، حکایت عیاری که اسیر نان و نمک خورده را نکشتتو مباش اصلا، کمال این است و بستو ز تو لا شو، وصال این است و بسمولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۹۵هر که را مُشکِ نصیحت سود نیستلاجَرَم با بُویِ بَد خُو کردنی‌ستمولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۹۷کِرم کو زاده است در سِرگین، اَبَدمی‌نگرداند به عنبر، خُویِ خَودچون نَزَد بر وی نثارِ رَشِّ(۲۸) نوراو همه جسم است، بی‌دل چون قُشور(۲۹)ور زِ رَشِّ نور، حق قسمیش دادهم‌چو رسمِ مِصر، سِرگین مرغ‌ زاد(۲۸) رَشّ: پاشیدن(۲۹) قُشور: جمع قِشر به معنی پوست----------مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۰۶۳تا به دیوارِ بلا نآید سَرش  نشنود پندِ دل آن گوشِ کرشمولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۲۶۴پند گفتن با جَهولِ(۳۰) خوابناکتخم افگندن بُوَد در شوره‌خاک(۳۰) جَهول: نادان----------مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۸۲خُنُک جانی که بر بامَش همی چوبَک زَنَد(۳۱) امشبشود همچون سَحَر خندان، عَطایِ بی ‌عدد بیند(۳۱) چوبَک زدن: پاسبانی کردن، نگهبانی کردن----------مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۷۶۰حق، فِشانْد آن نور را بر جانهامُقبِلان(۳۲) برداشته دامانهاوآن نثارِ نور را او یافتهروی، از غیرِ خدا برتافتههر که را دامانِ عشقی نا بُدهز آن نثارِ نور، بی‌بهره شدهحدیث«إِنَّ اللهَ تَعالیٰ خَلَقَ خَلْقَهُ فِی ظُلْمَةٍ فَاَلْقٰى عَلَيْهِمْ مِنْ نُورِهِ. فَمَنْ أَصَابَهُ مِنْ ذٰلِکَ النُّورِ اهْتَدَىٰ وَ مَنْ اَخْطَأَهُ ضَلَّ.»«همانا خداوندِ بلند مرتبه، آفریدگان را در تاریکی بیآفرید. پس روشنیِ خود را بر آنان بتابانید. هر که را آن نور، برخورَد به راه راست آید، و هر که را آن نور برنخورَد به گمراهی رود.»(۳۲) مُقبِل: نیک‌بخت----------مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۳۶۳کورم از غیر خدا، بینا بدومقتضایِ(۳۳) عشق این باشد بگو(۳۳) مقتضا: لازمه، اقتضا شده----------مولوی، دیوان شمس، رباعیات، رباعی شمارهٔ ۹۷۳یک شب چو ستاره گر نَخُسپی تا روزدرتابَد این چنین مهِ جان‌افروز(۳۴)در تاریکیست آبِ حیوان، تو مَخُسپشاید که شبی در آب اندازی پوز(۳۵-۳۶)(۳۴) جان‌افروز: نشاط ‌آورنده، تازه ‌کننده و روشن ‌کنندۀ جان.(۳۵) پوز: دور و بر دهان، دهان(۳۶) پوز در آب انداختن: آب خوردن، سیراب شدن----------مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۹۹۶ پیشتر از واقعه(۳۷)، آسان بُوَددر دلِ مردم، خیال نیک و بَدچون درآید اندرونِ کارزار(۳۸)آن زمان گردد بر آن کس کار، زار چون نه شیری، هین مَنه تو پای، پیشکآن‌ اَجَل گُرگ است و، جانِ توست، میشور ز اَبدالیّ(۳۹) و، میشَت شیر شدایمن آ، که مرگِ تو سرزیر(۴۰) شد کیست اَبْدال، آنکه او مُبْدَل(۴۱) شودخمرش(۴۲) از تبدیلِ یزدان، خَل(۴۳) شود لیک مستی، شیرگیری وز گمانشیر پنداری تو خود را هین مران گفت حق ز اهلِ نفاقِ ناسَدید(۴۴)بَأسُهُمْ مٰابَیْنَهُمْ بَأسٌ شَدید خداوند دربارهٔ اهل نفاق که مردمی ناراست‌اند، فرمود: آنان در جمع خود دلاوری و شجاعت زیاد اظهار می کنند.قرآن کریم، سورهٔ حشر (۵۹)، آیهٔ ۱۴«… بَأْسُهُمْ بَيْنَهُمْ شَدِيدٌ ۚ…»«…به همدیگر اظهار شجاعت می‌کنند…»(۳۷) واقعه: حادثه، پیکار(۳۸) کارزار:‌ میدان جنگ، جنگ ‌و جدال، پیکار، نبرد(۳۹) اَبدال: مردم شریف، صالح، و نیکوکار، مردان خدا(۴۰) سرزیر: مغلوب، سرازیر، سرنگون(۴۱) مُبدَل: عوض‌شده، تبدیل‌شده(۴۲) خَمر: شراب(۴۳) خَل: سرکه(۴۴) ناسَدید: ناراست، نادرست----------مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۴۵۷اسم خواندی، رو مُسَمّی(۴۵) را بجومَه به بالا دان، نه اندر آبِ جُو(۴۵) مُسَمّی: نامیده شده، نام کرده شده ، صاحبِ نام----------مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۰۸۷ای ز غم مُرده که دست از نان تهیستچون غفورست و رحیم، این ترس چیست‏؟مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۰۳در میانِ همدگر مردانه‌انددر غزا چون عورتانِ(۴۶) خانه‌اندگفت پیغمبر، سپهدارِ غُیوب(۴۷)لاشُجاعَه یاٰ فَتیٰ قَبْلَ الْحُروب حضرت رسول، که سردار و سپهسالار جهان غیب است، فرموده است: ای جوان، پیش از جنگ، شجاعت مفهومی ندارد.(۴۶) عورتان: زنان(۴۷) غُیوب: جمع غیب، غایب شدن، ناپدید شدن----------مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۰۲ شَشَه(۴۸) می‌گیر و روزِ عاشوراتو نتانی به کربلا بودن(۴۸) شَشَه: شش روز اوّل بعد از عید فطر----------مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۰۵وقتِ لافِ غَزْو(۴۹)، مستان کف کنندوقتِ جوش‌ جنگ‌، چون کفْ بی‌فنند وقتِ ذکر غَزْو، شمشیرش درازوقت کَرّ و فَرّ(۵۰) تیغش چون پیاز وقت اندیشه، دلِ او زخم‌جُوپس به یک سوزن تهی شد خیکِ اومن عجب دارم ز جُویایِ صفاکو رَمَد در وقتِ صیقل از جَفاعشق چون دعوی، جَفا دیدن گواهچون‌ گواهت ‌نیست، ‌شد دعوی تباه چون‌ گواهت خواهد این ‌قاضی، مَرَنجبوسه دِه بر مار، تا یابی تو گنجآن جَفا با تو نباشد ای پسربلکه با وصفِ بدی، اندر تو در بر نَمَد، چوبی که آن را مرد زدبر نمد آن را نزد، بر گرد زد گر بزد مر اسب را آن کینه‌ کَش(۵۱)آن نزد بر اسب، زد بر سُکْسُکش(۵۲)تا ز سُکْسُک وارَهَد خوش‌پی(۵۳) شودشیره را زندان کنی تا مِی شود(۴۹) غَزْو: جنگ کردن، جنگاوری(۵۰) کَرّ و فَرّ: جنگ و گریز(۵۱) کینه کش: انتقام‌جو، انتقام‌گیرنده(۵۲) سُکسُک: اسبی که تند حرکت کند و ضمن راه رفتن خود را سخت بجنباند به طوری که سوار دچار تکان‌های شدید شود، اسبی که بد راه برود، اسب تیزرو، ضدِّ راهوار(۵۳) خوشْ‌پَی: خوش رفتار و راهوار، خوش‌خو----------مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۴۹خُطوتَیْنی(۵۴) بود این رَه تا وِصالمانده‌ام در رَه ز شَستَت(۵۵) شصت سالاین راه تا وصال به معشوق دو قدم بیشتر فاصله ندارد، درحالیکه من در این راه شصت سال است که از کمند وصال تو دور مانده‌ام.(۵۴) خُطوتَیْن: دو قدم، دو گام؛ بایزید نیز خُطوتَیْن را اینگونه بیان می‌کند: هر چه هست در دو قدم حاصل آید که یکی بر نصیب‌های خود نهد و یکی بر فرمان‌های حق. آن یک قدم را بردارد و آن دیگر بر جای بدارد.(۵۵) شَست: قلّاب ماهیگیری----------مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۱۵گفت: چندان آن یتیمک را زدیچون نترسیدی ز قهر ایزدی؟ گفت: ‌او را کی زدم ای‌ جان و دوست؟من بر آن دیوی زدم کو اندروستمادر ار گوید تو را: مرگِ تو بادمرگِ آن خُو خواهد و، مرگِ فِساد آن گروهی کز ادب بگریختندآبِ مردی، و آبِ مردان ریختندعاذلانْشان(۵۶) از وَغا(۵۷) وا راندندتا چنین حیز(۵۸) و مُخَنَّث(۵۹) ماندندلاف(۶۰) و غُرّهٔ(۶۱) ژاژخا(۶۲) را کم شنوبا چنین‌ها در صفِ هَیْجا(۶۳) مروز آنکه زادُوکُمْ خَبالاً گفت حقکز رِفاقِ(۶۴) سُست، بَرگردان وَرَق(۶۵) «زیرا خداوند فرمود: «جز تباهی به شما نیفزایند.» از دوستان و همراهان سست‌عنصر روی‌گردان شو.»قرآن کریم، سورهٔ توبه (۹)، آیهٔ ۴۷«…مَا زَادُوكُمْ إِلَّا خَبَالًا…»«…جز تباهی و دلسردی بر شما نیفزایند…»که گر ایشان با شما همره شوندغازیان(۶۶) بی‌مغز همچون کَه شوند خویشتن را با شما هم‌‌صف کنندپس گریزند و دلِ صف بشکنندپس سپاهی اندکی بی‌ این نفربِهْ که با اهلِ نفاق آید حَشَر(۶۷)(۵۶) عاذِل: سرزنش کننده، ملامتگر(۵۷) وَغا: جنگ، داد و فریاد، جار و جنجال(۵۸) حیز: نامرد(۵۹) مُخَنَّث: نامرد، ترسو(۶۰) لاف: ادّعا(۶۱) غُرّه: غریدن، آواز بلند. و غِرّه به معنی فریفتن و گول زدن است.(۶۲) ژاژخا: بیهوده گو(۶۳) هَیْجا: جنگ، نبرد(۶۴) رِفاق: جمع رفقه، یاران ، همراهان(۶۵) برگردان ورق: در اینجا یعنی روی برگردان، صفحهٔ قلب خود را از آنان برگردان و با آنان دوستی مکن، ورق برگشتن مثلی است در فارسی که به معنی دگرگون شدن کار است.(۶۶) غازی: جنگجو(۶۷) حَشَر: جمعیت، ازدحام، لشکر----------مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۴۱زین همرهانِ سست‌عناصر دلم گرفتشیرِ خدا(۶۸) و رستمِ دَستانم آرزوست(۶۸) شیرِ خدا: اسدالله، از القابِ حضرت علی----------مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۴۴۲ رویِ زشت توست نه رخسارِ مرگجانِ تو همچون درخت و، مرگ، بَرگ از تو رُسته‌ست، ار نکوی ‌است ار بد ‌استناخوش و خوش، هر ضمیرت از خودَستگر به خاری خسته‌یی(۶۹)، خود کِشته‌ایور حریر و قَزْ(۷۰) دَری خود رشته‌ای(۶۹) خَسته: زخمی(۷۰) قَزْ: ابریشم، پرنیان----------مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۶۵چونکه بد کردی، بترس، آمِن مباشزآنکه تخم است و برویانَد خُداشمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۲۷جُرم بر خود نِهْ، که تو خود کاشتیبا جزا و عدلِ حق کن آشتیمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۱۹فعلِ تو که زاید از جان و تنتهمچو فرزندت بگیرد دامنتمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۱۳یار در آخر زمان کرد طَرَب‌سازی‌ایباطنِ او جِدِّ جِد، ظاهرِ او بازی‌ایجملهٔ عشّاق را یار بدین عِلم کُشتتا نکُند هان و هان، جهلِ تو طنّازی‌ایمولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۶عاشقان از بی‌مرادی‌هایِ خویشبا‌خبر گشتند از مولایِ خویشبی‌مرادی شد قَلاووزِ(۷۱) بهشتحُفَّتِ الْجَنَّة شنو ای خوشْ‌سرشتحدیث«حُفَّتِ الْجَنَّةُ بِالْمَكَارِهِ وَحُفَّتِ النَّارُ بِالشَّهَوَاتِ.»«بهشت در چیزهای ناخوشایند پوشیده شده و دوزخ در شهوات.»(۷۱) قَلاووز: پیش‌آهنگ، پیشروِ لشکر---------- مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۷۰عاقلان، اشکسته‌اش از اضطرارعاشقان، اشکسته با صد اختیارمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۱اگر نه عشقِ شمس الدین بُدی در روز و شب ما رافراغت‌ها کجا بودی ز دام و از سبب ما را؟بُتِ شهوت برآوردی، دَمار از ما ز تابِ خوداگر از تابش عشقش، نبودی تاب و تب، ما رامولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۶۰لذّتِ بی‌کرانه‌ای است، عشق شده‌ست نامِ اوقاعده خود شکایت است، ور نه جفا چرا بُوَد؟مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۴۲چه چگونه بُد عدم را؟ چه نشان نهی قِدَم(۷۲) را؟نگر اوّلین قَدَم را که تو بس نکو نهادی(۷۲) قِدَم: دیرینگی، قدیم (مقابل حدوث)----------مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۸۲۹گفتم دوش عشق را: ای تو قرین و یارِ منهیچ مباش یک نَفَس غایب از این کنارِ منمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۳۶از قَرین بی‌قول و گفت‌وگویِ اوخو بدزدد دل نهان از خویِ اومولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۱می‌رود از سینه‌ها در سینه‌هااز رهِ پنهان، صلاح و کینه‌هامولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۸۵۶گرگِ درّنده‌ست نفسِ بَد، یقینچه بهانه می‌نهی بر هر قرین؟مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۲۳۰آشنایی گیر شب ها تا به روزبا چنین اِستارهای دیوْسوزهر یکی در دفعِ دیوِ بَدگُمانهست نفت‌اندازِ(۷۳) قلعهٔ آسمان(۷۳) نفت اندازَنده: کسی که آتش می‌بارد.----------مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۵۱۴بر قرینِ خویش مَفزا در صِفتکآن فراق آرد یقین در عاقبتمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶تا کنی مر غیر را حَبْر(۷۴) و سَنی(۷۵)خویش را بدخُو و خالی می‌کنی(۷۴) حَبر: دانشمند، دانا(۷۵) سَنی: رفیع، بلند مرتبه----------مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۱مردهٔ خود را رها کرده‌ست اومردهٔ بیگانه را جوید رَفومولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷۹دیده آ، بر دیگران، نوحه‌گریمدّتی بنشین و، بر خود می‌گِریمولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۳۵در گویّ(۷۶) و در چَهی ای قَلتَبان(۷۷)دست وادار از سِبالِ(۷۸) دیگرانچون به بُستانی رسی زیبا و خَوشبعد از آن دامانِ خَلقان گیر و کَشای مُقیمِ حبسِ چار و پنج و شَشنغزجایی، دیگران را هم بکَش(۷۶) گَو: گودال(۷۷) قَلتَبان: بی‌حمیّت، بی‌غیرت(۷۸) سِبال: سبیل----------مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۸۰چون تیر پریدیم و بسی صید گرفتیمگرچه چو کمان از زهِ احکام خمیدیممولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۷در زمانه صاحبِ دامی بُوَد؟همچو ما احمق که صیدِ خود کند؟مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۵شب شود، در دامِ تو یک صید نیدام بر تو جز صُداع(۷۹) و قید نیپس تو خود را صید می‌کردی به دامکه شدی محبوس و محرومی ز کام(۷۹) صُداع: سردرد----------مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۹۵باز این در را رها کردی ز حرص؟گِردِ هر دکّان همی‌گردی چو خرس؟مولوی، مثنوی، دفتر چهارم،‌ بیت ۳۱۳۷ گفت: رَو، هر که غم دین برگزیدباقیِ غم‌ها خدا از وی بُریدمولوی، مثنوی، دفتر سوّم، بیت ۲۹۹۶ساخت موسی قدس در، بابِ صَغیرتا فرود آرند سر قومِ زَحیر(۸۰)ز آنکه جَبّاران(۸۱) بُدند و سرفرازدوزخ آن بابِ صغیر است و نیاز(۸۰) قوم زَحیر: مردم بیمار و آزاردهنده(۸۱) جَبّار: ستمگر، ظالم---------- مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۷ترک کن این جبر را که بس تهی‌ستتا بدانی سِرِّ سِرِّ جبر چیستترک کن این جبرِ جمعِ مَنبَلان(۸۲)تا خبر یابی از آن جبرِ چو جانترکِ معشوقی کن و، کن عاشقیای گمان برده که خوب و فایقی(۸۳)(۸۲) مَنبَل: تنبل، کاهل، بیکار(۸۳) فایق: برگزیده، چیره، مسلّط----------مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۷۶۲پس در آ در کارگه، یعنی عدمتا ببینی صُنع(۸۴) و صانع(۸۵) را به همکارگه چون جایِ روشن‌دیدگی(۸۶) استپس برونِ کارگه، پوشیدگی استرو به هستی داشت فرعونِ عَنودلاجرم از کارگاهش کور بودلاجَرَم می‌خواست تبدیلِ قَدَرتا قضا را باز گرداند ز دَرخود قضا بر سَبْلَتِ آن حیله‌مندزیر لب می‌کرد هر دم ریش‌خندصد هزاران طفل کُشت او بی‌گناهتا بگَردد حُکم و تقدیرِ اله(۸۴) صُنع: آفرینش(۸۵) صانع: آفریدگار(۸۶) روشن‌دیدگی: روشن‌‌بینی----------مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۶۸از هر جهتی تو را بلا دادتا بازکَشَد به بی‌جَهاتَت(۸۷)(۸۷) بی‌جَهات: موجودی که برتر از جا و جهت است، عالَمِ الهی----------مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۲۲زخم پذیر و پیش رو، چون سپرِ شجاعتیگوش به غیرِ زِه(۸۸) مَدِه تا چو کمان خمانَمَت(۸۸) زِه: چلۀ کمان، رودۀ تابیده که به ‌کمان می‌بستند----------مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۶۲گر نخواهی که کمان‌وار اَبَد کَژ مانیچون کَشَندَت سویِ خود همچو کمان، نَستیزیمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۸۰ما عاشقِ مستیم، به صد تیغ نگردیمشیریم که خونِ دلِ فَغفور چشیدیممولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۹۳دیدهٔ سیر است مرا، جانِ دلیر است مرازَهرهٔ شیرَست مرا، زُهرهٔ تابنده شدممولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴عِلّتی بتّر ز پندارِ کمالنیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۸۹)از دل و از دیده‌ات بس خون رودتا زِ تو این مُعْجِبی(۹۰) بیرون رود(۸۹) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه(۹۰) مُعجِبی: خودبینی----------مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۸۰مستانِ الستیم، بجز باده ننوشیمبر خوانِ جهان نی ز پیِ آش و ثَریدیممولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۹۶بر دَرِ آن مُنْعِمانِ چرب‌دیگمی‌دَوی بهرِ ثَریدِ مُرده‌ریگچربش(۹۱) اینجا دان که جان فربه شودکارِ نا اومید اینجا بهْ ‌شودصومعهٔ‌ عیساست خوانِ اهلِ دلهان و هان، ای مبتلا این دَر مَهِلْ(۹۱) چربش: چربی، پیه----------مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۹ای جانِ جانِ جانِ جان، ما نآمدیم از بهرِ نانبَرجِهْ گدارویی مکُن، در بزمِ سلطان ساقیامولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۳۴۰ما بدانستیم ما این تن نه‌ایماز وَرایِ تن، به یزدان می‌زی‌ایممولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۸۰حق داند و حق دید که در وقتِ کشاکشاز ما چه کشیدند و از ایشان چه کشیدیممولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۴از این سو می‌کشانندت، و زآن سو می‌کشانندتمَرو ای ناب با دُردی، بِپَر زین دُرد(۹۲)، رو بالا(۹۲) دُرد: آنچه از مایعات خصوصاً شراب ته‌نشین شود و در تهِ ظرف جا بگیرد، لِرْد.----------مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۷۴حکیمیم، طبیبیم، ز بغداد رسیدیمبسی علّتیان(۹۳) را ز غم بازخریدیمسَبَل‌های(۹۴) کهن را، غم بی‌سر و بُن راز رگ هاش و ز پی‌هاش به چنگاله(۹۵) کشیدیمطبیبان فصیحیم، که شاگردِ مسیحیمبسی مرده گرفتیم، در او روح دمیدیمبپرسید از آن‌ها که دیدند نشان‌هاکه تا شُکر بگویند که ما از چه رهیدیم(۹۳) علّتیان: بیماران(۹۴) سَبَل‌: بیماری‌ای که در چشم پدید آید.(۹۵) چنگاله: آلتی آهنین و باریک و سرکج که طبیبان به کار برند.----------مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۲۸۵بستهٔ ‌شیرِ زمینی چون حُبوب(۹۶)جُو فطامِ(۹۷) خویش از قُوتُ الْقُلوب(۹۸)حرفِ حکمت ‌خور، که شد نورِ سَتیر(۹۹)ای تو نورِ بی‌حُجُب را ناپذیرتا پذیرا گردی ای جان نور راتا ببینی بی‌حُجُب، مستور را(۹۶) حُبوب: غلّات و حبوبات(۹۷) فطام: از شیر گرفتن، کنایه از قطع شهواتِ جسمانی و تجدیدِ حیاتِ روحانی(۹۸) قُوتُ الْقُلوب: غذای روحانی(۹۹) سَتیر: مستور، پوشیده----------مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۸۰خیزید، مخسپید که هنگامِ صبوح استاستارهٔ روز آمد و آثار بدیدیممولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۷۱۹آفتابی در سخن آمد که خیزکه بر آمد روز بَرجه، کم ستیزتو بگویی: آفتابا کو گواه؟گویدت: ای کور از حق دیده خواهروز روشن، هر که او جوید چراغعین جُستن کوریش دارد بَلاغ(۱۰۰)ور نمی‌بینی، گمانی بُرده‌ایکه صباحَ‌ست و، تو اندر پَرده‌ایکوریِ خود را مکن زین گفت، فاشخامُش و، در انتظارِ فضل باش در میانِ روز گفتن: روز کو؟خویش رسوا کردن است ای روزجوصبر و خاموشی جذوبِ(۱۰۱) رحمت استوین نشان جُستن نشان علّت استأنصِتُوا(۱۰۲) بپذیر تا بر جانِ توآید از جانان جزای أنصِتُوا(۱۰۰) بَلاغ:‌ دلالت(۱۰۱) جَذوب: بسیار جذب کننده(۱۰۲) أنصِتُوا: خاموش باشید----------مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۸۰شب بود و همه قافله محبوسِ رِباطیخیزید کز آن ظلمت و آن حبس رهیدیممولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۵۹من غلامِ آنکه اندر هر رِباط(۱۰۳)خویش را واصل نداند بر سِماط(۱۰۴)بس رِباطی که بباید ترک کردتا به مَسْکَن دررسد یک روز مرد(۱۰۳) رِباط: خانه، سرا، منزل، کاروان‌سرا(۱۰۴) سِماط: بساط، سفره، خوان، فضای یکتایی، فضای بی‌نهایتِ گشوده شده----------مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۱۷۴چون مبارک نیست بر تو این علومخویشتن گُولی(۱۰۵) کُن و، بگذر ز شومچون ملایک گو که: لا عِلْمَ لَنایا الهی، غَیْرَ ما عَلَّمْتَنامانند فرشتگان بگو: خداوندا، ما را دانشی نیست جز آنچه خود به ما آموختی.قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۳۲«قَالُوا سُبْحَانَكَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا ۖ إِنَّكَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.»«گفتند: منّزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما آموخته‌اى دانشى نيست. تويى داناى حكيم.»(۱۰۵) گُول: ابله، نادان، احمق----------مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۹۶۱بی‌نهایت حضرت است این بارگاهصدر را بگذار، صدرِ توست راهمولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۸۴۰جهدِ فرعونی، چو بی‌توفیق بودهرچه او می‌دوخت، آن تفتیق(۱۰۶) بود(۱۰۶) تفتیق: شکافتن----------مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۰۸کار آن کار است ای مُشتاقِ مَستکاندر آن کار، ار رسد مرگت خوش استشد نشانِ صدقِ ایمان ای جوانآنکه آید خوش تو را مرگ اندر آنگر نشد ایمانِ تو ای جان چنیننیست کامل، رو بجُو اِکمالِ دینمولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۹۶صد هزاران سال ابلیسِ لعینبود اَبْدالِ(۱۰۷) اَمیرالْـمُؤْمِنینپنجه زد با آدم از نازی که داشتگشت رسوا، همچو سِرگین وقتِ چاشت(۱۰۸)(۱۰۷) اَبْدال: بَدَل، جانشین(۱۰۸) چاشت: اوّلِ روز، ساعتی از آفتاب گذشت----------مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۵۳نفس و شیطان، هر دو یک‌ تن بوده‌انددر دو صورت خویش را بنموده‌اندچون فرشته و عقل، که ایشان یک بُدندبهرِ حکمت‌هاش دو صورت شدنددشمنی داری چنین در سِرِّ خویشمانعِ عقل‌ست و، خصمِ جان و کیشمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۷۷اصل، خود جذب است، لیک ای خواجه‌تاش(۱۰۹)کار کن، موقوفِ آن جذبه مباش(۱۰۹) خواجه‌تاش: دو غلام را گویند که یک صاحب دارند.----------مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۲۱ز آنکه زادُوکُمْ خَبالاً گفت حقکز رِفاقِ(۱۱۰) سُست، بَرگردان وَرَق(۱۱۱) زیرا خداوند فرمود: «جز تباهی به شما نیفزایند.» از دوستان و همراهان سست‌عنصر روی‌گردان شو.(۱۱۰) رِفاق: جمع رفقه، یاران ، همراهان(۱۱۱) برگردان ورق: در اینجا یعنی روی برگردان، صفحهٔ قلب خود را از آنان برگردان و با آنان دوستی مکن، ورق برگشتن مثلی است در فارسی که به معنی دگرگون شدن کار است.----------مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۳۴توبه کن بیزار شو از هر عَدوکو ندارد آبِ کوثر در کدوهر که را دیدی ز کوثر سرخ‌رُواو محمدخوست با او گیر خوتا اَحَبَّ لـِلَّه(۱۱۲) آیی در حسابکز درختِ احمدی با اوست سیبهر که را دیدی ز کوثر خشک‌لبدشمنش می‌دار هم‌چون مرگ و تبگر چه بابای تو است و مامِ(۱۱۳) توکو حقیقت هست خون‌آشامِ تو(۱۱۲) اَحَبَّ لـِلَّه: دوست داشت برای خدا(۱۱۳) مام: مادر----------مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۸۰هین، رو به شَفَق آر اگر طایرِ روزیکز سویِ شفق چون نَفَسِ صبح دمیدیممولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۱صبح نزدیک‌ است، خامُش، کم‌ خروشمن همی‌ کوشم پیِ تو، تو، مَکوشمولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷حِسِّ خُفّاشت، سویِ مغرب دَوانحِسِّ دُرپاشت(۱۱۴)، سویِ مشرق روان(۱۱۴) دُرْپاش: نثار کنندهٔ مروارید، پاشندهٔ مروارید، کنایه از حِسِّ روحانیِ انسان.----------مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۷۱عدمِ تو همچو مشرق، اَجَلِ تو همچو مغربسوی آسمان دیگر که به آسمان نمانَدمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۰۸۳چون تو خفّاشان، بسی بینند خوابکین جهان مانَد یتیم از آفتابمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۵۲بهرِ خدا بیا بگو، ور نه بِهِل(۱۱۵) مرا که تایک دو سخن به نایبی بَردَهَم از زبانِ تو(۱۱۵) بِهِل: رها کن----------مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۸۰و آن کس که رسولیِّ شفق را نپذیردهم محرمِ ما نیست، بَرو پرده تنیدیمحافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۱۷۸اگر از پرده بُرون شد دلِ من عیب مکُنشُکرِ ایزد که نه در پردهٔ پندار بماندمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۸۰تریاقِ جهان دید و گمان برد که زهر استای مژده دلی را که ز پندار خریدیممولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۷۶اندر آن صحرا که رُست این زَهرِ ترنیز روییده‌ست تِریاق(۱۱۶) ای پسرگویدت تریاق: از من جُو سپَرکه ز زهرم من به تو نزدیکترگفتِ او، سحرست و ویرانیِ توگفتِ من، سحرست و دفعِ سِحرِ او(۱۱۶) تریاق: ترکیبی از داروهای مسکّن و مخدّر که در طبّ قدیم به عنوان ضد درد و ضد سم به کار میرفته، پادزهر.----------مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۸۰خامش کن تا واعظِ خورشید بگویدکو بر سرِ منبر شد و ما جمله مریدیم-------------------------مجموع لغات:(۱) قَرْوْ: جوی آب، علایم پیدا شدن و کشف شدن. قُرو: گلزار(۲) قَرَنفُل: گل میخک(۳) پَدفوز: گرداگرد دهان(۴) فَغفور: لقب پادشاهان چین(۵) ثَرید: آبگوشت(۶) استارهٔ روز: کنایه از خورشید(۷) رِباط: کاروانسرا(۸) آفاق: کرانه‌های آسمان، جهان هستی، وجود(۹) یَزَک: پیش‌قراول و مقدمهٔ لشکر(۱۰) جیش: لشکر(۱۱) عَتید: مهیّا، آماده(۱۲) شَفَق: سرخی هنگام طلوعِ خورشید(۱۳) طایر: پرواز کننده، پرنده(۱۴) تریاق: پادزهر، نوش‌دارو(۱۵) خُطوتَیْن: دو قدم، دو گام؛ بایزید نیز خُطوتَیْن را اینگونه بیان می‌کند: هر چه هست در دو قدم حاصل آید که یکی بر نصیب‌های خود نهد و یکی بر فرمان‌های حق. آن یک قدم را بردارد و آن دیگر بر جای بدارد.(۱۶) شَست: قلّاب ماهیگیری(۱۷) سُفول: پستی(۱۸) مُخَنَّث: ترسو(۱۹) طَپیدن: لرزیدن، بی‌آرام شدن، بی‌قراری کردن(۲۰) ستور: چهارپا(۲۱) ربّانی: خداپرست، عارف(۲۲) صُنع: آفرینش، آفریدن(۲۳) بُوالْهَرَب: گریزان(۲۴) عَدو: دشمن(۲۵) قُمْ: برخیز(۲۶) اِنکسار: شکسته‌شدن، شکستگی؛ مَجازاً خضوع و فروتنی(۲۷) صَمَد: بی‌نیاز و پاینده، از صفاتِ خداوند(۲۸) رَشّ: پاشیدن(۲۹) قُشور: جمع قِشر به معنی پوست(۳۰) جَهول: نادان(۳۱) چوبَک زدن: پاسبانی کردن، نگهبانی کردن(۳۲) مُقبِل: نیک‌بخت(۳۳) مقتضا: لازمه، اقتضا شده(۳۴) جان‌افروز: نشاط ‌آورنده، تازه ‌کننده و روشن ‌کنندۀ جان.(۳۵) پوز: دور و بر دهان، دهان(۳۶) پوز در آب انداختن: آب خوردن، سیراب شدن(۳۷) واقعه: حادثه، پیکار(۳۸) کارزار:‌ میدان جنگ، جنگ ‌و جدال، پیکار، نبرد(۳۹) اَبدال: مردم شریف، صالح، و نیکوکار، مردان خدا(۴۰) سرزیر: مغلوب، سرازیر، سرنگون(۴۱) مُبدَل: عوض‌شده، تبدیل‌شده(۴۲) خَمر: شراب(۴۳) خَل: سرکه(۴۴) ناسَدید: ناراست، نادرست(۴۵) مُسَمّی: نامیده شده، نام کرده شده ، صاحبِ نام(۴۶) عورتان: زنان(۴۷) غُیوب: جمع غیب، غایب شدن، ناپدید شدن(۴۸) شَشَه: شش روز اوّل بعد از عید فطر(۴۹) غَزْو: جنگ کردن، جنگاوری(۵۰) کَرّ و فَرّ: جنگ و گریز(۵۱) کینه کش: انتقام‌جو، انتقام‌گیرنده(۵۲) سُکسُک: اسبی که تند حرکت کند و ضمن راه رفتن خود را سخت بجنباند به طوری که سوار دچار تکان‌های شدید شود، اسبی که بد راه برود، اسب تیزرو، ضدِّ راهوار(۵۳) خوشْ‌پَی: خوش رفتار و راهوار، خوش‌خو(۵۴) خُطوتَیْن: دو قدم، دو گام؛ بایزید نیز خُطوتَیْن را اینگونه بیان می‌کند: هر چه هست در دو قدم حاصل آید که یکی بر نصیب‌های خود نهد و یکی بر فرمان‌های حق. آن یک قدم را بردارد و آن دیگر بر جای بدارد.(۵۵) شَست: قلّاب ماهیگیری(۵۶) عاذِل: سرزنش کننده، ملامتگر(۵۷) وَغا: جنگ، داد و فریاد، جار و جنجال(۵۸) حیز: نامرد(۵۹) مُخَنَّث: نامرد، ترسو(۶۰) لاف: ادّعا(۶۱) غُرّه: غریدن، آواز بلند. و غِرّه به معنی فریفتن و گول زدن است.(۶۲) ژاژخا: بیهوده گو(۶۳) هَیْجا: جنگ، نبرد(۶۴) رِفاق: جمع رفقه، یاران ، همراهان(۶۵) برگردان ورق: در اینجا یعنی روی برگردان، صفحهٔ قلب خود را از آنان برگردان و با آنان دوستی مکن، ورق برگشتن مثلی است در فارسی که به معنی دگرگون شدن کار است.(۶۶) غازی: جنگجو(۶۷) حَشَر: جمعیت، ازدحام، لشکر(۶۸) شیرِ خدا: اسدالله، از القابِ حضرت علی(۶۹) خَسته: زخمی(۷۰) قَزْ: ابریشم، پرنیان(۷۱) قَلاووز: پیش‌آهنگ، پیشروِ لشکر(۷۲) قِدَم: دیرینگی، قدیم (مقابل حدوث)(۷۳) نفت اندازَنده: کسی که آتش می‌بارد.(۷۴) حَبر: دانشمند، دانا(۷۵) سَنی: رفیع، بلند مرتبه(۷۶) گَو: گودال(۷۷) قَلتَبان: بی‌حمیّت، بی‌غیرت(۷۸) سِبال: سبیل(۷۹) صُداع: سردرد(۸۰) قوم زَحیر: مردم بیمار و آزاردهنده(۸۱) جَبّار: ستمگر، ظالم(۸۲) مَنبَل: تنبل، کاهل، بیکار(۸۳) فایق: برگزیده، چیره، مسلّط(۸۴) صُنع: آفرینش(۸۵) صانع: آفریدگار(۸۶) روشن‌دیدگی: روشن‌‌بینی(۸۷) بی‌جَهات: موجودی که برتر از جا و جهت است، عالَمِ الهی(۸۸) زِه: چلۀ کمان، رودۀ تابیده که به ‌کمان می‌بستند(۸۹) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه(۹۰) مُعجِبی: خودبینی(۹۱) چربش: چربی، پیه(۹۲) دُرد: آنچه از مایعات خصوصاً شراب ته‌نشین شود و در تهِ ظرف جا بگیرد، لِرْد.(۹۳) علّتیان: بیماران(۹۴) سَبَل‌: بیماری‌ای که در چشم پدید آید.(۹۵) چنگاله: آلتی آهنین و باریک و سرکج که طبیبان به کار برند.(۹۶) حُبوب: غلّات و حبوبات(۹۷) فطام: از شیر گرفتن، کنایه از قطع شهواتِ جسمانی و تجدیدِ حیاتِ روحانی(۹۸) قُوتُ الْقُلوب: غذای روحانی(۹۹) سَتیر: مستور، پوشیده(۱۰۰) بَلاغ:‌ دلالت(۱۰۱) جَذوب: بسیار جذب کننده(۱۰۲) أنصِتُوا: خاموش باشید(۱۰۳) رِباط: خانه، سرا، منزل، کاروان‌سرا(۱۰۴) سِماط: بساط، سفره، خوان، فضای یکتایی، فضای بی‌نهایتِ گشوده شده(۱۰۵) گُول: ابله، نادان، احمق(۱۰۶) تفتیق: شکافتن(۱۰۷) اَبْدال: بَدَل، جانشین(۱۰۸) چاشت: اوّلِ روز، ساعتی از آفتاب گذشت(۱۰۹) خواجه‌تاش: دو غلام را گویند که یک صاحب دارند.(۱۱۰) رِفاق: جمع رفقه، یاران ، همراهان(۱۱۱) برگردان ورق: در اینجا یعنی روی برگردان، صفحهٔ قلب خود را از آنان برگردان و با آنان دوستی مکن، ورق برگشتن مثلی است در فارسی که به معنی دگرگون شدن کار است.(۱۱۲) اَحَبَّ لـِلَّه: دوست داشت برای خدا(۱۱۳) مام: مادر(۱۱۴) دُرْپاش: نثار کنندهٔ مروارید، پاشندهٔ مروارید، کنایه از حِسِّ روحانیِ انسان.(۱۱۵) بِهِل: رها کن(۱۱۶) تریاق: ترکیبی از داروهای مسکّن و مخدّر که در طبّ قدیم به عنوان ضد درد و ضد سم به کار میرفته، پادزهر.

More episodes from Ganj e Hozour Programs