بعد از ملاقات با فاطمه، سانتیاگو با خودش فکر میکنه: گنج چیه؟ افسانه شخصی به چه درد میخوره؟ فاطمه رو بچسب. بیخیال همهچی. ولی به جای این که سرش به کار خودش باشه، یه اشتباهی میکنه و میره تو حالت عرفانی و یه چیزایی میبینه و یه تعبیرایی میکنه که نزدیکه سرش رو به باد بده.