چون امیران از حسد جوشان شدند
عاقبت بر شاه خود طعنه زدند
|
کین ایاز تو ندارد سی خرد
جامگی سی امیر او چون خورد
|
شاه بیرون رفت با آن سی امیر
سوی صحرا و کهستان صیدگیر
|
کاروانی دید از دور آن ملک
گفت امیری را برو ای مؤتفک
|
رو بپرس آن کاروان را بر رصد
کز کدامین شهر اندر میرسد
|
رفت و پرسید و بیامد که ز ری
گفت عزمش تا کجا درماند وی
|
دیگری را گفت رو ای بوالعلا
باز پرس از کاروان که تا کجا
|
رفت و آمد گفت تا سوی یمن
گفت رختش چیست هان ای موتمن
|
ماند حیران گفت با میری دگر
که برو وا پرس رخت آن نفر
|
باز آمد گفت از هر جنس هست
اغلب آن کاسههای رازیست
|
گفت کی بیرون شدند از شهر ری
ماند حیران آن امیر سست پی
|
همچنین تا سی امیر و بیشتر
سسترای و ناقص اندر کر و فر
|
گفت امیران را که من روزی جدا
امتحان کردم ایاز خویش را
|
که بپرس از کاروان تا از کجاست
او برفت این جمله وا پرسید راست
|
بیوصیت بیاشارت یک به یک
حالشان دریافت بی ریبی و شک
|
هر چه زین سی میر اندر سی مقام
کشف شد زو آن به یکدم شد تمام