داستان‌های مثنوی

#65 - نگاه کردن عزراییل بر مرد

03.18.2022 - By فخری قمیشیPlay

Download our free app to listen on your phone

Download on the App StoreGet it on Google Play

اد مردی چاشتگاهی در رسید

*

در سرا عدل سلیمان در دوید

|

رویش از غم زرد و هر دو لب کبود

*

پس سلیمان گفت ای خواجه چه بود

|

گفت عزرائیل در من این چنین

*

یک نظر انداخت پر از خشم و کین

|

گفت هین اکنون چه می‌خواهی بخواه

*

گفت فرما باد را ای جان پناه

|

تا مرا زینجا به هندستان برد

*

بوک بنده کان طرف شد جان برد

|

نک ز درویشی گریزانند خلق

*

لقمهٔ حرص و امل زانند خلق

|

ترس درویشی مثال آن هراس

*

حرص و کوشش را تو هندستان شناس

|

باد را فرمود تا او را شتاب

*

برد سوی قعر هندستان بر آب

|

روز دیگر وقت دیوان و لقا

*

پس سلیمان گفت عزرائیل را

|

کان مسلمان را بخشم از بهر آن

*

بنگریدی تا شد آواره ز خان

|

گفت من از خشم کی کردم نظر

*

از تعجب دیدمش در ره‌گذر

|

که مرا فرمود حق کامروز هان

*

جان او را تو بهندستان ستان

|

از عجب گفتم گر او را صد پرست

*

او به هندستان شدن دور اندرست

|

تو همه کار جهان را همچنین

*

کن قیاس و چشم بگشا و ببین

|

از کی بگریزیم از خود ای محال

*

از کی برباییم از حق ای وبال

More episodes from داستان‌های مثنوی