داستان‌های مثنوی

#71 - عارفی که بر مرگ فرزند نمی‌گریست

06.07.2022 - By فخری قمیشیPlay

Download our free app to listen on your phone

Download on the App StoreGet it on Google Play

بود شیخی رهنمایی پیش ازین

***

آسمانی شمع بر روی زمین

|

چون پیمبر درمیان امتان

***

در گشای روضهٔ دار الجنان

|

گفت پیغامبر که شیخ رفته پیش

***

چون نبی باشد میان قوم خویش

|

یک صباحی گفتش اهل بیت او

***

سخت‌دل چونی بگو ای نیک‌خو

|

ما ز مرگ و هجر فرزندان تو

***

نوحه می‌داریم با پشت دوتو

|

تو نمی‌گریی نمی‌زاری چرا

***

یا که رحمت نیست در دل ای کیا

|

چون ترا رحمی نباشد در درون

***

پس چه اومیدست‌مان از تو کنون

|

ما باومید تویم ای پیش‌وا

***

که بنگذاری تو ما را در فنا

|

چون بیارایند روز حشر تخت

***

خود شفیع ما توی آن روز سخت

|

در چنان روز و شب بی‌زینهار

***

ما به اکرام تویم اومیدوار

|

دست ما و دامن تست آن زمان

***

که نماند هیچ مجرم را امان

|

گفت پیغامبر که روز رستخیز

***

کی گذارم مجرمان را اشک‌ریز

|

من شفیع عاصیان باشم بجان

***

تا رهانمشان ز اشکنجهٔ گران

|

عاصیان واهل کبایر را بجهد

***

وا رهانم از عتاب نقض عهد

|

صالحان امتم خود فارغ‌اند

***

از شفاعتهای من روز گزند

|

بلک ایشان را شفاعتها بود

***

گفتشان چون حکم نافذ می‌رود

|

هیچ وازر وزر غیری بر نداشت

***

من نیم وازر خدایم بر فراشت

***

این برنامه‌ای است از رادیو بامداد

تمامی قسمت‌های این مجموعه را می‌توانید در وبسایت رادیو بامداد بشنوید

www.RadioBamdad.com

More episodes from داستان‌های مثنوی