10.20.2022 - By فخری قمیشی
یک حکایت بشنو اینجا ای پسر تا نگردی ممتحن اندر هنر آن جهود و مؤمن و ترسا مگر همرهی کردند با هم در سفر با دو گمره همره آمد مؤمنی چون خرد با نفس و با آهرمنی مرغزی و رازی افتند از سفر همره و همسفره پیش همدگر در قفس افتند زاغ و جغد و باز جفت شد در حبس پاک و بینماز کرده منزل شب به یک کاروانسرا اهل شرق و اهل غرب و ما ورا مانده در کاروانسرا خرد و شگرف روزها با هم ز سرما و ز برف چون گشاده شد ره و بگشاد بند بسکلند و هر یکی جایی روند چون قفس را بشکند شاه خرد جمع مرغان هر یکی سویی پرد پر گشاید پیش ازین بر شوق و یاد در هوای جنس خود سوی معاد