03.13.2023 - By فخری قمیشی
رفت لقمان سوی داود صفا * دید کو میکرد ز آهن حلقهها | جمله را با همدگر در میفکند * ز آهن پولاد آن شاه بلند | صنعت زراد او کم دیده بود * درعجب میماند وسواسش فزود | کین چه شاید بود وا پرسم ازو * که چه میسازی ز حلقه تو بتو | باز با خود گفت صبر اولیترست * صبر تا مقصود زوتر رهبرست | چون نپرسی زودتر کشفت شود * مرغ صبر از جمله پرانتر بود | ور بپرسی دیرتر حاصل شود * سهل از بی صبریت مشکل شود | چونک لقمان تن بزد هم در زمان * شد تمام از صنعت داود آن | پس زره سازید و در پوشید او * پیش لقمان کریم صبرخو | گفت این نیکو لباسست ای فتی * در مصاف و جنگ دفع زخم را | گفت لقمان صبر هم نیکو دمیست * که پناه و دافع هر جا غمیست | صبر را با حق قرین کرد ای فلان * آخر والعصر را آگه بخوان | صد هزاران کیمیا حق آفرید * کیمیایی همچو صبر آدم ندید