05.10.2014 - By RadioShahrzad
چشم که باز کردم، خودم را روی کاناپهای که دید خوبی به قاب عکس خانم مرحوم سرهنگ داشت، پیدا کردم. دور و برم همهمه بود. با آنکه به هوش آمده بودم مادام هنوز به صورتم آب میپاشید؛ احساس کردم تمام پیراهنم خیس است، اما او دست برنمیداشت. بوی اسپند هم بالا گرفته بود. سرم را که خواستم بچرخانم، درد غریبی از فرق سر تا نوک پایم را رفت و آمد. کمکم متوجه شدم که هر چه هست، از مشت آقای راننده است. زیرچشمی میتوانستم ببینمش که خیلی دمق، دستبند به دست، کنار مامور آگاهی گوشهای نشسته است و با انگشتر عقیقش ورمیرود. خواهر امیر هنوز گوشهای ایستاده بود و گریه میکرد. خودش هم تا کمر خم شده بود روی صورتم که مطمئن شود حالم خوب است و مدام عذرخواهی میکرد. حتی نمیتوانستم درست نفس بکشم، با هر دم و بازدم درد بود که امانم را میبرید. مریم، چادر به سر، دورتر ایستاده بود. باز نگاهم به راننده افتاد. حالا با کف دست مرتب به پیشانیاش میزد.