RadioShahrzad

داستان صوتی شکار | قسمت پنجم

05.10.2014 - By RadioShahrzadPlay

Download our free app to listen on your phone

Download on the App StoreGet it on Google Play

چشم که باز کردم، خودم را روی کاناپه­ای که دید خوبی به قاب عکس خانم مرحوم سرهنگ داشت، پیدا کردم. دور و برم همهمه بود. با آنکه به هوش آمده بودم مادام هنوز به صورتم آب می­پاشید؛ احساس کردم تمام پیراهنم خیس است، اما او دست بر­نمی­داشت. بوی اسپند هم بالا گرفته بود. سرم را که خواستم بچرخانم، درد غریبی از فرق سر تا نوک پایم را رفت و آمد. کم­کم متوجه شدم که هر چه هست، از مشت آقای راننده است. زیرچشمی می­توانستم ببینمش که خیلی دمق، دستبند به دست، کنار مامور آگاهی گوشه­ای نشسته است و با انگشتر عقیقش ور­می­رود. خواهر امیر هنوز گوشه­ای ایستاده بود و گریه می­کرد. خودش هم تا کمر خم شده بود روی صورتم که مطمئن شود حالم خوب است و مدام عذرخواهی می­کرد. حتی نمی­توانستم درست نفس بکشم، با هر دم و بازدم درد بود که امانم را می­برید. مریم، چادر به سر، دورتر ایستاده بود. باز نگاهم به راننده افتاد. حالا با کف دست مرتب به پیشانی­اش می­زد.

More episodes from RadioShahrzad