Ganj e Hozour Programs

Ganje Hozour audio Program #949

02.09.2023 - By Parviz ShahbaziPlay

Download our free app to listen on your phone

Download on the App StoreGet it on Google Play

برنامه شماره ۹۴۹ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازی۱۴۰۱ تاریخ اجرا: ۷ فوريه ۲۰۲۳ -۱۹ بهمنبرای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۹۴۹ بر روی این لینک کلیک کنید.برای دانلود فایل صوتی برنامه ۹۴۹ با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.PDF متن نوشته شده برنامه با فرمتتمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه ریز مناسب پرینت تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه درشت  PDF متن نوشته شده بخش تلفنی برنامه با فرمتخوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتیخوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویریفلوچارت مطرح شده در برنامه ۹۴۹ (نسخه‌ی مناسب پرینت رنگی)فلوچارت مطرح شده در برنامه ۹۴۹ (نسخه‌ی مناسب پرینت سیاه و سفید)برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی‌ بر روی این لینک کلیک کنید.مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۳۰گر دیو و پری حارِس(۱) با تیغ و سپر باشدچون حکمِ خدا آید، آن زیر و زبر باشدبر هر چه امیدستت، کی گیرد او دستتبر شکلِ عصا آید وآن مارِ دوسر باشدوآن غصّه که می‌گویی: آن چاره نکردم دیهر چاره که پنداری، آن نیز غَرَر(۲) باشدخود کرده شِمُر آن را، چه خیزد از آن سودا؟اندر پیِ صد چون آن صد دامِ دگر باشدآن چاره همی‌کردم، آن مات نمی‌آمدآن چارهٔ لنگت را آخر چه اثر باشد؟از مات تو قوتی کن، یاقوت شو او را توتا او تو شوی، تو او، این حِصن(۳) و مَفَر(۴) باشد(۱) حارس: نگهبان، پاسبان(۲) غَرَر: هلاکت، فریب خوردن(۳) حِصن: قلعه، پناهگاه(۴) مَفَر: گریزگاه، پناهگاه----------مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۴۵عقلِ جُزوی، گاه چیره، گَه نگونعقلِ کلّی، ایمن از رَیْبُ الْـمَنون(۵)(۵) رَیْبُ الْـمَنون: حوادثِ ناگوار----------مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰چون ز زنده مُرده بیرون می‌کندنفسِ زنده سویِ مرگی می‌تندمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۲۱سرنگون زآن شد، که از سَر دور ماندخویش را سَر ساخت و تنها پیش راندمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۵۶قضا که تیرِ حوادث به تو همی‌انداختتو را کُند به عنایت از آن سپس سِپَریمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۷در زمانه صاحبِ دامی بُوَد؟همچو ما احمق که صیدِ خود کند؟مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۹۲دست، کورانه بِحَبْلِ الله زنجز بر امر و نهیِ یزدانی مَتَنچیست حَبْلُ الله؟ رها کردن هواکین هوا شد صَرصَری مر عاد راقرآن کریم، سورهٔ آل عمران (۳)، آیهٔ ۱۰۳«وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعًا وَلَا تَفَرَّقُوا …»«و همگان دست در ريسمان خدا زنيد و پراكنده مشويد…»خلق در زندان نشسته، از هواستمرغ را پَرها ببسته، از هواستماهی اندر تابهٔ‌(۶) گرم، از هواسترفته از مستوریان(۷) شرم، از هواستخشم شِحنه(۸)، شعلهٔ نار، از هواستچارمیخ و هیبتِ دار، از هواست(۶) تابه: ماهی‌تابه، ظرفی پهن و مدوّر مخصوص سرخ کردن طعام.(۷) مستور: پاکدامن(۸) شِحنه: داروغه، مأمور----------مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۱۳بر قضا کم نِه بهانه، ای جوانجُرمِ خود را چون نهی بر دیگران؟مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۱۵گِردِ خود برگَرد و جُرم خود ببینجنبش از خود بین و، از سایه مَبینمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۲۶جرمِ خود را بر کسی دیگر منههوش و گوش خود بدین پاداش دِهجُرم بر خود نِه، که تو خود کاشتیبا جزا و عدلِ حق کن آشتیرنج را باشد سبب بد کردنیبد ز فعلِ خود شناس از بخت نیمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۳۰مُتّهم کن نفس خود را ای فتیٰمُتّهم کم کن جزای عدل راتوبه کن، مردانه سر آور به رهکه فَمَنْ یَعْمَل بِمِثقالٍ یَرَهقرآن کریم، سورهٔ الزلزال (٩٩)، آیات ٧ و ٨«فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْرًا يَرَهُ» (٧)«پس هر كس به وزن ذره‌اى نيكى كرده باشد آن را مى‌بيند.»«وَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ» (٨)«و هر كس به وزن ذره‌اى بدى كرده باشد آن را مى‌بيند.»مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۴۵ذرّه‌یی گر جهدِ تو افزون بوددر ترازویِ خدا موزون بودمولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۶عاشقان از بی‌مرادی‌هایِ خویشبا‌خبر گشتند از مولایِ خویشبی‌مرادی شد قَلاووزِ(۹) بهشتحُفَّتِ الْجَنَّة شنو ای خوشْ‌سرشتحدیث«حُفَّتِ الْجَنَّةُ بِالْمَكَارِهِ وَحُفَّتِ النَّارُ بِالشَّهَوَاتِ.»«بهشت در چیزهای ناخوشایند پوشیده شده و دوزخ در شهوات.»(۹) قَلاووز: پیش‌آهنگ، پیشروِ لشکر----------مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۷۰عاقلان، اشکسته‌اش از اضطرارعاشقان، اشکسته با صد اختیارعاقلانش، بندگانِ بندی‌اندعاشقانش، شِکّری و قندی‌انداِئْتِیا کَرْهاً مهارِ عاقلاناِئْتِیا طَوْعاً بهارِ بیدلان«از روی کراهت و بی میلی بیایید، افسار عاقلان است، اما از روی رضا و خرسندی بیایید، بهار عاشقان است.»قرآن كريم، سورهٔ فصّلت(۴۱)، آيهٔ ۱۱«ثُمَّ اسْتَوَىٰ إِلَى السَّمَاءِ وَهِيَ دُخَانٌ فَقَالَ لَهَا وَلِلْأَرْضِ ائْتِيَا طَوْعًا أَوْ كَرْهًا قَالَتَا أَتَيْنَا طَائِعِينَ.»«سپس به آسمان پرداخت و آن دودى بود. پس به آسمان و زمين گفت: خواه يا ناخواه بياييد. گفتند: فرمانبردار آمديم.»مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۰۶۳تا به دیوارِ بلا نآید سَرش  نشنود پندِ دل آن گوشِ کرشمولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۸۸بازگَرد از هست، سویِ نیستیطالبِ رَبّی و ربّانیستی(۱۰)(۱۰) ربّانی: خداپرست، عارف----------مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۲۳۲چون قضا آید، شود دانش به خوابمَه، سیه گردد، بگیرد آفتاب‌‌مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۷۶۵لاجَرَم می‏‌خواست تبدیلِ قَدَرتا قضا را باز گرداند ز دَرخود قضا بر سَبْلَتِ(۱۱) آن حیله‌‏مندزیرِ لب می‏‌کرد هر دَم ریش‏خندصد هزاران طفل کُشت او بی‏‌گناهتا بگَردد حُکم و تقدیرِ اله‏(۱۱) سَبْلَت: سبیل----------مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۲۵۸گر قضا پوشد سیه، همچون شَبَتهم قضا دستت بگیرد عاقبتگر قضا صد بار، قصدِ جان کندهم قضا جانت دهد، درمان کنداین قضا صد بار اگر راهت زندبر فراز چرخ، خَرگاهت(۱۲) زنداز کَرَم دان این که می‌‌ترساندتتا به مُلکِ ایمنی بنشاندت‌‌(۱۲) خرگاه: خیمهٔ بزرگ، سراپرده----------مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۱۶۶تا درآمد حکم و تقدیرِ اله  عقلِ حارس(۱۳) خیره‌‌سر گشت و تباه (۱۳) حارِس: نگهبان، پاسبان----------مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۱۹۴چون قضا آید، نبینی غیرِ پوستدشمنان را باز نشناسی ز دوست‌‌مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۰۹بر هر چه همی‌لرزی، می‌دان که همان ارزیزین روی دل عاشق از عرش فزون باشدمولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۵۰۷شاد از وی شو، مشو از غیرِ ویاو بهارست و دگرها، ماهِ دیهر چه غیرِ اوست، اِستدراجِ توستگرچه تخت و ملک توست و تاجِ توستقرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیات ۱۸۱ و ۱۸۲«وَمِمَّنْ خَلَقْنَا أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَبِهِ يَعْدِلُونَ.» (١٨١)«از آفريدگان ما گروهى هستند كه به حق راه مى‌نمايند و به عدالت رفتار مى‌كنند.»«وَالَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لَا يَعْلَمُونَ.» (١٨٢)«و آنان را كه آيات ما را دروغ انگاشتند، از راهى كه خود نمى‌دانند به تدريج خوارشان مى‌سازيم (به تدريج به لب پرتگاه می کشانیم)، (به تدريج به افسانه من ذهنی می کشانیم).»مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۰۱تنِ با سر نداند سرِّ کُن راتنِ بی‌سر شناسد کاف و نون(۱۴) راقرآن کریم، سورهٔ یس (۳۶)، آیهٔ ۸۲«إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ»«چون بخواهد چيزى را بيافريند، فرمانش اين است كه مى‌گويد: موجود شو، پس موجود مى‌شود.»(۱۴) کاف و نون: کُن، اشاره به آیهٔ ۸۲، سورهٔ یس (۳۶)----------مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۲۰تو همه طَمْع بر آن نِه، که دَرو نیست امیدتکه ز نومیدیِ اوّل تو بدین سوی رسیدیمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۶۸از هر جهتی تو را بلا دادتا بازکَشَد به بی‌جَهاتَت(۱۵)گفتی که خمُش کنم نکردیمی‌خندد عشق بر ثباتت(۱۵) بی‌جَهات: موجودی که برتر از جا و جهت است، عالَم الهی----------مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۲۳ هزار ابرِ عنایت بر آسمانِ رضاستاگر ببارم، از آن ابر بر سَرَت بارممولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۴۶۸جُز توکّل جز که تسلیمِ تمامدر غم و راحت همه مکرست و داممولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۷۷جز که تسلیم و رضا کو چاره‌ای؟در کفِ شیرِ نرِ خون‌خواره‌ایمولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۰۸ من عجب دارم ز جُویایِ صفاکو رَمَد در وقتِ صیقل از جَفاعشق چون دعوی، جَفا دیدن گواهچون‌ گواهت ‌نیست، ‌شد دعوی تباه چون‌ گواهت خواهد این ‌قاضی، مَرَنجبوسه دِه بر مار، تا یابی تو گنجمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۹۵۰رَهَد(۱۶) ز خویش و ز پیش و ز جانِ مرگ‌اندیش(۱۷)رَهَد ز خوف(۱۸) و رَجا(۱۹) و رَهَد ز باد و ز بود(۲۰)(۱۶) رَهیدن: رها شدن، خلاص شدن(۱۷) مرگ‌اندیش: آن که پیوسته در اندیشه مردن باشد. مجازاً، من ذهنی که با اندیشیدن و عمل به آن خودش را تباه می سازد.(۱۸) خوف: ترس(۱۹) رجا: امید(۲۰) باد و بود: من ذهنی و آثار آن، بود و نبود----------مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۹۹هر آن کسی که تو از نوشِ او بنوشیدیز بعدِ نوش، کند نیشِ اوت فَصّادی(۲۱)(۲۱) فصّادی: رگ‌زنی، حجامتگری----------مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰ پیش از تو خامانِ دگر، در جوشِ این دیگِ جهان(۲۲)بس برطپیدند و نشد، درمان نبود الّـا رضا (۲۲) دیگِ جهان: جهان به دیگ تشبیه شده، درون ذهن همانیده----------مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۰۳کی دهد زندانیی در اِقتِناص(۲۳)مردِ زندانیِّ دیگر را خلاص؟اهلِ دنیا جملگان زندانی‌اندانتظارِ مرگِ دارِ فانی‌اندجز مگر نادر یکی فردانی‌ای(۲۴)تَن به زندان، جان او کیوانی‌ای(۲۵)پس جزایِ آنکه دید او را مُعین(۲۶)مانْد یوسف حبس در بِضْعَ سِنین(۲۷)یادِ یوسف، دیو از عقلش سِتُرد(۲۸)وز دلش، دیو آن سخن از یاد بُردزین گنه کآمد از آن نیکوخصال(۲۹)ماند در زندان ز داوَر(۳۰) چند سالقرآن کریم، سورهٔ یوسف (۱۲)، آیهٔ ۴۲«وَقَالَ لِلَّذِي ظَنَّ أَنَّهُ نَاجٍ مِنْهُمَا اذْكُرْنِي عِنْدَ رَبِّكَ فَأَنْسَاهُ الشَّيْطَانُ ذِكْرَ رَبِّهِ فَلَبِثَ فِي السِّجْنِ بِضْعَ سِنِينَ.»«و (یوسف) به يكى از آن دو كه مى‌دانست رها مى‌شود، گفت: مرا نزد مولاى خود ياد كن. اما شيطان از خاطرش زدود كه پيش مولايش از او ياد كند، و چند سال در زندان بماند.»که چه تقصیر آمد از خورشیدِ داد(۳۱)؟تا تو چون خُفّاش اُفتی در سَواد(۳۲)هین چه تقصیر آمد از بَحر(۳۳) و سَحاب(۳۴)تا تو یاری خواهی از ریگ و سَراب(۳۵)عام اگر خُفّاش‌طبع‌اند و مَجاز(۳۶)یوسفا، داری تو آخِر چشمِ بازگر خُفاشی رفت در کور و کبود(۳۷)بازِ(۳۸) سلطان دیده را باری چه بود؟پس ادب کردَش بدین جُرم اوستادکه مَساز از چوبِ پوسیده عِماد(۳۹)قرآن کریم، سورهٔ منافقون (۶۳)، آیهٔ ۴«وَإِذَا رَأَيْتَهُمْ تُعْجِبُكَ أَجْسَامُهُمْ ۖ وَإِنْ يَقُولُوا تَسْمَعْ لِقَوْلِهِمْ ۖ كَأَنَّهُمْ خُشُبٌ مُسَنَّدَةٌ ….»«چون آنها را ببينى تو را از ظاهرشان خوش مى‌آيد، و چون سخن بگويند به سخنشان گوش مى‌دهى، گويى چوب‌هايى هستند به ديوار تكيه داده.»(۲۳) اِقتِناص: شکار کردن، شکار، در اینجا به معنی اسیر و گرفتار.(۲۴) فردان: یگانه، یکتا(۲۵) کیوان: از سیاره‌های منظومهٔ شمسی، زُحَل، کیوانی یعنی انسان زنده به حضور عمیق.(۲۶) مُعین: یار، یاری کننده(۲۷) بِضْعَ سِنین: چند سال(۲۸) سِتُردن: پاک کردن، زدودن(۲۹) نیکوخصال: خوش‌اخلاق، آنکه دارای خصلت‌های خوب است.(۳۰) داوَر: کسی که بر همهٔ جهان داوری کند؛ خداوند.(۳۱) داد: عدالت، منظور از خورشیدِ داد شمسِ عدالتِ الهی است.(۳۲) سَواد: سیاهی(۳۳) بَحر: دریا(۳۴) سَحاب: ابر(۳۵) سَراب: زمین صاف و هموار که در اثر گرمای زیاد، از فاصله دور به نظر آب می نماید.(۳۶) مَجاز: باطل گرا، غیرواقع(۳۷) کور و کبود: در اینجا به معنی زشت و ناقص، گول و نادان، من ذهنی.(۳۸) باز: نوعی پرنده شکاری که در قدیم آن را برای شکار کردن جانوران تربیت می‌کردند.(۳۹) عِماد: ستون، تکیه‌گاه----------مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴علّتی بتّر ز پندارِ کمالنیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۴۰)(۴۰) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه----------مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹در تگِ جو هست سِرگین ای فَتیٰ(۴۱)گرچه جو صافی نماید مر تو را(۴۱) فَتیٰ: جوان، جوانمرد----------مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۱۴۶بر کنارِ بامی ای مستِ مُدام(۴۲)پست بنشین یا فرود آ، وَالسَّلامهر زمانی که شدی تو کامرانآن دَمِ خوش را کنارِ بام دان(۴۲) مُدام: شراب----------مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰کرده حق ناموس را صد من حَدید(۴۳)ای بسی بسته به بندِ ناپدید(۴۳) حَدید: آهن----------مولوی، دیوان شمس، رباعی شمارهٔ ۱۶۵۱یارب، تو مرا به نفسِ طنّاز(۴۴) مدهبا هر چه بجز تُست، مرا ساز مدهمن در تو گریزان شدم از فتنهٔ خویشمن آنِ تواَم، مرا به من باز مده(۴۴) طنّاز: حیله‌گر، مکّار----------مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۳۶۶ای بسا سرمستِ نار و نارجُوخویشتن را نورِ مطلق داند اوجز مگر بندهٔ خدا، یا جذبِ حقبا رهش آرَد، بگردانَد ورقتا بداند کآن خیالِ نارِیه(۴۵)در طریقت نیست اِلّا عارِیه(۴۶)(۴۵) نارِیه: آتشین(۴۶) عارِیه: قرضی----------مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۶۷که درونِ سینه شرحت داده‌ایمشرح اَندر سینه‌ات بِنهاده‌ایممولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۱۷۵چون مَلایک گُو که: لٰا عِلْمَ لَناٰیا الٰهی، غَیْرَ ماٰ عَلَّمْتَناٰمانند فرشتگان بگو: خداوندا، ما را دانشی نیست جز آنچه خود به ما آموختی.قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۳۲«قَالُوا سُبْحَانَکَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا ۖ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.»«گفتند: منّزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما آموخته‌اى دانشى نيست. تويى داناى حكيم.»مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۳۰ چون ملایک، گوی: لا عِلْمَ لَناتا بگیرد دستِ تو عَلَّمْتَنامانند فرشتگان بگو: «ما را دانشی نیست.» تا «جز آنچه به ما آموختی.» دستِ تو را بگیرد.مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۴۴ دمِ او جان دهدت رو ز نَفَخْتُ(۴۷) بپذیرکارِ او کُنْ فَیَکُون‌ست، نه موقوفِ علل(۴۷) نَفَخْتُ: دمیدم----------مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۹۰کارگاهِ صُنعِ(۴۸) حق، چون نیستی استپس بُرونِ کارگه بی‌قیمتی است(۴۸) صُنع: آفرینش، آفریدن---------- مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۵۵۴از مسبِّب می‌رسد هر خیر و شرنیست اسباب و وسایط ای پدرمولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۴۹خُطوتَیْنی(۴۹) بود این رَه تا وِصالمانده‌ام در رَه ز شَسْتَت(۵۰) شصت سالاین راه تا وصال به معشوق دو قدم بیشتر فاصله ندارد، درحالیکه من در این راه شصت سال است که از کمند وصال تو دور مانده‌ام.(۴۹) خُطوتَیْن: دو قدم، دو گام؛ بایزید نیز خُطوتَیْن را اینگونه بیان می‌کند: هر چه هست در دو قدم حاصل آید که یکی بر نصیب‌های خود نهد و یکی بر فرمان‌های حق. آن یک قدم را بردارد و آن دیگر بر جای بدارد.(۵۰) شَست: قلّابِ ماهیگیری----------مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۴۶۶پیشِ چوگانهای حکمِ کُنْ فَکانمی‌دویم اندر مکان و لامَکانقرآن کریم، سورهٔ یس (۳۶)، آیهٔ ۸۲«إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ.»«چون بخواهد چيزى را بيافريند، فرمانش اين است كه مى‌گويد: موجود شو، پس موجود مى‌شود.»مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۱۷کافیَم، بدْهم تو را من جمله خیربی‌سبب، بی‌واسطهٔ یاریِ غیرکافیَم بی‌نان تو را سیری دهمبی‌سپاه و لشکرت میری دهمبی‌بهارت نرگس و نسرین دهمبی‌کتاب و اوستا تلقین دهمکافیَم بی داروَت درمان کنمگور را و چاه را میدان کنممولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۱۲عشق و ناموس، ای برادر راست نیستبر درِ ناموس ای عاشق مَایستمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۸۴یکی گولی(۵۱) همی‌خواهم که در دلبر نظر داردنمی‌خواهم هنرمندی که دیده در هنر دارددلی همچون صدف خواهم که در جان گیرد آن گوهردلِ سنگین نمی‌خواهم که پندارِ گهر داردز خودبینی جدا گشته، پر از عشقِ خدا گشتهز مالشهایِ(۵۲) غم غافل به مالنده عَبَر دارد(۵۳)(۵۱) گول: ابله، نادان، احمق(۵۲) مالش: گوشمالی، مجازات(۵۳) عَبَر داشتن: اعتبار گرفتن، عبور کردن----------مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۱۷۴چون مبارک نیست بر تو این علومخویشتن گُولی کُن و، بگذر ز شوممولوی، مثنوی، دفتر چهارم،‌ بیت ۳۱۳۷گفت: رَو، هر که غم دین برگزیدباقیِ غم‌ها خدا از وی بُریدمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۹۵۴هنر چو بی‌هنری آمد اندرین درگاههنروران، ز چه شادیت؟ چون نه زین نفریدمولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۵۹ننگرم کس را و گر هم بنگرماو بهانه باشد و، تو مَنْظَرممولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۴۶من آن کسم که تو نامم نهی، «نمی‌دانم»چو من اسیرِ توام، پس امیرِ میرانممولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۴۸پس هنر، آمد هلاکت خام راکز پیِ دانه، نبیند دام رااختیار آن را نکو باشد که اومالکِ خود باشد اندر اِتَّقُوا(۵۴)(۵۴) اِتَّقُوا: بترسید، تقوا پیشه کنید.----------مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۴۰۶آدمی دید است و باقی پوست استدید، آن است آن، که دیدِ دوست استچونکه دیدِ دوست نَبْوَد کور بِهْدوست، کو باقی نباشد، دُور بِهْمولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۹۲۱دیدهٔ ما چون بسی علّت(۵۵) دَروسترو فنا کُن دیدِ خود در دیدِ دوستدید ما را دید او نِعْمَ الْعِوَض(۵۶)یابی اندر دید او کل غَرَض(۵۵) علّت: بیماری(۵۶) نِعْمَ الْعِوَض: بهترین عوض----------مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۸۸صلا رندان دگرباره، که آن شاهِ قِمار آمداگر تلبیسِ(۵۷) نو دارد، همانست او که پار(۵۸) آمدز رندان کیست این‌کاره(۵۹)؟ که پیشِ شاهِ خون‌خوارهمیان بندد(۶۰) دگرباره که اینک وقتِ کار آمدبیا ساقی سَبُک‌ دستم(۶۱)، که من باری میان بستمبه جانِ تو که تا هستم مرا عشق اختیار آمد(۵۷) تلبیس: پوشاندن، فریب و خدعه به کار بردن، پوشاندن حقیقت امری، روپوش(۵۸) پار: پارسال(۵۹) این‌کاره: اهل عمل، اهل کار(۶۰) میان بستن: سخت پیِ انجامِ کاری بودن، کمر همت بستن(۶۱) سَبُک دست: چابک دست، دست مبارک و خوش‌یُمن----------منسوب به مولانادیده‌ای خواهم که باشد شه‌شناستا شناسد شاه را در هر لباسمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۸۸چو گلزارِ تو را دیدم، چو خار و گُل بروییدمچو خارم سوخت در عشقت، گلم بر تو نثار آمدپیاپی فتنه انگیزی، ز فتنه بازنگریزیولیک این بار دانستم که یارِ من عیار(۶۲) آمداگر بر رو زند یارم، رخی دیگر به پیش آرمازیرا رنگِ رخسارم ز دستش آبدار آمدتویی شاها و دیرینه، مقامِ(۶۳) توست این سینهنمی‌گویی کجا بودی؟ که جان بی‌تو نزار(۶۴) آمدشهم گوید در این دشتم، تو پنداری که گم گشتمنمی‌دانی که صبرِ من غلافِ ذوالفقار آمدمرا برّید و خون آمد، غزل پرخون برون آمدبرید از من صلاح‌الدّین، به سویِ آن دیار آمد(۶۲) عیار: عیّار، چابک(۶۳) مقام: محل اقامت(۶۴) نزار: ضعیف، ناتوان----------مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۹۶۵گفتم: ز هر خیالی، دردِ سَرَست ما راگفتا: بِبُر سَرش را، تو ذوالفقارِ ماییمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۷با چنین شمشیرِ دولت تو زبون مانی چرا؟گوهری باشی و از سنگی فرومانی چرا؟حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۳۱۷تا شدم حلقه به گوشِ درِ میخانهٔ عشقهر دَم آید غمی از نو به مبارک‌بادممولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۶۲۲چون تو گوشی، او زبان، نی جنس توگوشها را حق بفرمود: اَنْصِتُوا قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۲۰۴«وَإِذَا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَأَنْصِتُوا لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ.»«هر گاه قرآن خوانده شود، گوش فرادهید و خموشی گزینید، باشد که از لطف و رحمت پروردگار برخوردار شوید.»کودک اوّل چون بزاید شیرْنوش(۶۵) مدّتی خاموش باشد، جمله گوش‌‌ مدّتی می‌‌بایدش لب‌ دوختن از سخن، تا او سخن آموختن‌‌ور نباشد گوش و تی‌‌تی(۶۶) می‌‌کند خویشتن را گُنگِ گیتی می‌‌کند کَرِّ اصلی، کِش نبود آغاز گوش لال باشد، کی کند در نطق، جُوش؟‌‌ زآنکه اوّل سمع(۶۷) باید نطق را سویِ منطق از رَهِ سمع اندر آاُدْخُلُوا الْاَبْیٰاتَ مِنْ اَبْوابِهاوَاطْلُبُوا الْاَغْراضَ فی اَسْبٰابِهابرای در‌آمدن به خانه‌ها باید از درهای آن وارد شوید. و برای نیل به مقصود و مطلوب خود باید خواهان توسّل به علل و اسباب آن شوید.قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۱۸۹«… وَلَيْسَ الْبِرُّ بِأَنْ تَأْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ ظُهُورِهَا وَلَٰكِنَّ الْبِرَّ مَنِ اتَّقَىٰ ۗ وَأْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ أَبْوَابِهَا ۚ وَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ.»«… و پسنديده نيست كه از پشت خانه‌ها به آنها داخل شويد، ولى پسنديده راه كسانى است كه پروا مى‌كنند و از درها به خانه‌ها درآييد و از خدا بترسيد تا رستگار شويد.»(۶۵) شیرنوش: نوشندهٔ شیر، شیرخوار(۶۶) تی‌تی: کلمه‌ای که مرغان را بدان خوانند، زبان کودکانه(۶۷) سَمع: شنیدن----------مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰بر خارپشتِ هر بلا خود را مزن تو هم، هلا!ساکن نشین، وین ورد خوان: جاءَ الْقَضا ضاقَ الْفَضاچون قضا آید، فضا تنگ می شود.فرمود ربّ العالمین با صابرانم همنشینای همنشینِ صابران افْرِغْ عَلَیْنا صَبْرَنَاقرآن کریم، سوره بقره (۲)، آیه ۲۵۰«وَلَمَّا بَرَزُوا لِجَالُوتَ وَجُنُودِهِ قَالُوا رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَيْنَا صَبْرًا وَثَبِّتْ أَقْدَامَنَا وَانْصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْكَافِرِينَ» «چون با جالوت و سپاهش رو به رو شدند، گفتند: اى پروردگار ما، بر ما شكيبايى  ببار و ما را ثابت‌قدم گردان و بر كافران پيروز ساز.»قرآن کریم، سوره اَنْفال (۸)، آیه ۴۶«… وَاصْبِرُوا ۚ إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ.»«... صبر پيشه گيريد كه خدا همراه صابران است.»مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۶۲۹نطق، کان موقوفِ(۶۸) راهِ سمع نیست جُز که نطقِ خالقِ بی‌‌طَمْع نیست‌‌ مُبْدِع(۶۹) است او، تابعِ اُستاد، نی مَسْنَدِ(۷۰) جمله، ورا اِسناد، نی‌‌ باقیان هم در حِرَف(۷۱)، هم در مَقال تابعِ استاد و محتاجِ مثال‌‌زین سخن، گر نیستی بیگانه‌‌یی دَلْق(۷۲) و اشکی گیر در ویرانه‌‌یی‌‌ زآنکه آدم، زآن عتاب(۷۳)، از اشک رَست اشکِ‌ تر باشد دمِ توبه‌پرست‌‌ بهرِ گریه آمد آدم بر زمین تا بُوَد گریان و نالان و حَزین‌‌(۷۴)آدم از فردوس و از بالایِ هفت پایْ ماچان(۷۵) از برایِ عُذْر رفت‌‌ گر ز پُشتِ آدمی، وز صُلْبِ(۷۶) او در طلب می‌‌باش هم در طُلْبِ(۷۷) او زآتشِ دل و آبِ دیده نُقل ساز بوستان از ابر و خورشیدست باز(۷۸) تو چه دانی ذوق ِآبِ دید‌‌گان عاشقِ نانی، تو چون نادیدگان(۷۹)‌‌ گر تو این انبان(۸۰)، ز نان خالی کُنی پُر ز گوهرهایِ اِجلالی(۸۱) کنی‌‌ طفلِ جان، از شیرِ شیطان باز کُن بعد از آنَش با مَلَک انباز کُن‌‌تا تو تاریک و ملول و تیره‌‌ایدان که با دیوِ لعین(۸۲) همشیره‌‌ای‌‌(۸۳)(۶۸) موقوف: منوط، متوقّف(۶۹) مُبْدِع: پدید آورنده(۷۰) مَسْنَد: تکیه گاه(۷۱) حِرَف: پیشه‌ها، صنعت‌ها، جمعِ حرفه(۷۲) دَلق: پوستین، جامهٔ درویشی(۷۳) عِتاب: ملامت، سرزنش(۷۴) حَزین‌‌: اندوهگین(۷۵) پایْ ماچان: پایینِ مجلس، کفش‌کَنی(۷۶) صُلْب: تیرهٔ پشت کمر، مجازاً نسل(۷۷) طُلْب: جماعتی از مردم که در یکجا جمع شوند.(۷۸) باز: گشاده، منبسط. کنایه از سبز و خرّم.(۷۹) نادیده: حریص، آزمند(۸۰) اَنبان: کیسه(۸۱) اِجلالی: گرانقدر(۸۲) لعین: ملعون(۸۳) همشیره‌‌: در اینجا به معنی همراه و دمساز----------مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۵۳نفس و شیطان، هر دو یک‌ تن بوده‌انددر دو صورت خویش را بنموده‌اندچون فرشته و عقل، که ایشان یک بُدندبهرِ حکمت‌هاش دو صورت شدنددشمنی داری چنین در سِرِّ خویشمانعِ عقل‌ست و، خصمِ جان و کیشمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۴۲چه چگونه بُد عدم را؟ چه نشان نهی قِدَم(۸۴) را؟نگر اوّلین قَدَم را که تو بس نکو نهادی(۸۴) قِدَم: دیرینگی، قدیم (مقابل حدوث)----------مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۴۴۳از تو رُسته‌ست، ار نکوی ‌است ار بد ‌استناخوش و خوش، هر ضمیرت از خودَستگر به خاری خسته‌یی(۸۵)، خود کِشته‌ایور حریر و قَزْ(۸۶) دَری خود رشته‌ای(۸۵) خَسته: زخمی(۸۶) قَزْ: ابریشم، پرنیان----------مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۶۵چونکه بد کردی، بترس، آمِن مباشزآنکه تخم است و برویانَد خُداشمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۲۷جُرم بر خود نِهْ، که تو خود کاشتیبا جزا و عدلِ حق کن آشتیمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۱۹فعلِ تو که زاید از جان و تنتهمچو فرزندت بگیرد دامنتمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۲فعلِ توست این غُصّه‌هایِ دَم به دَماین بُوَد معنیِّ قَدْ جَفَّ الْقَلَمحديث«جَفَّ الْقَلَمُ بِما اَنْتَ لاقٍ»«خشك شد قلم به آنچه سزاوار بودی.»مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۴۸ چون تو را روزِ اَجَل(۸۷) آید به پیشیار گوید از زبانِ حالِ خویش تا بدینجا بیش همره نیستمبر سرِ گورت زمانی بیستم فعلِ تو وافی‌ست، زو کُن مُلْتَحَد(۸۸)که درآید با تو در قعرِ لَحَد(۸۷) اَجَل: مُردن(۸۸) مُلْتَحَد: پناهگاه----------مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۵۱در تفسیر قولِ مصطفیٰ علیه‌السَّلام: «لٰابُدَّ مِنْ قَرینٍ یُدْفَنُ مَعَکَ وَ هُوَ حَیٌ وَ تُدْفَنُ مَعهُ وَ اَنْتَ مَیَّتٌ اِنْ کٰانَ کَریماً اَکْرَمَکَ وَ اِنْ کٰانَ لَئیماً اَسْلَمَکَ وَ ذٰلِکَ الْقَرینُ عَمَلُکَ فَاَصْلِحْهُ مَا اسْتَطَعْتَ» صَدَقَ رَسُولُ اللهِحدیث««لٰابُدَّ مِنْ قَرینٍ یُدْفَنُ مَعَکَ وَ هُوَ حَیٌ وَ تُدْفَنُ مَعهُ وَ اَنْتَ مَیَّتٌ اِنْ کٰانَ کَریماً اَکْرَمَکَ وَ اِنْ کٰانَ لَئیماً اَسْلَمَکَ وَ ذٰلِکَ الْقَرینُ عَمَلُکَ فَاَصْلِحْهُ مَا اسْتَطَعْتَ» صَدَقَ رَسُولُ اللهِ»»««ناگزیر تو را همنشینی است که با تو به گور شود در حالی که زنده‌ است. و تو با او به گور شویدر حالی که تو مُرده‌ای. اگر آن همنشین بزرگوار باشد تو را بزرگ دارد، و اگر فرومایه باشد تو را خوار کند. و آن همنشین، عمل توست. پس تا می‌توانی عملت را اصلاح کن.» راست فرمود رسول خدا.»پس پیمبر گفت: بهرِ این طریقباوفاتر از عمل نَبْوَد رفیق گر بود نیکو، ابد یارت شودور بود بَد، در لحد مارت شود این عمل، وین کسب، در راهِ سَداد(۸۹)کی توان کرد ای پدر بی‌اوستاد؟دُون‌ترین کسبی که در عالَم رودهیچ بی‌ارشادِ استادی بود؟ اوّلش علم‌ست، آنگاهی عملتا دهد بَر(۹۰)، بعدِ مهلت یا اَجَلاِسْتَعینُوا فِی ‌الْحِرَف یا ذَا النُّهیٰمِنْ کریمٍ صالحٍ مِنْ أهْلِهٰاای خردمندان، در فراگرفتنِ پیشه‌ها از شخصی صالح و بزرگوار و لایق و متبحّر در آن پیشه‌ها یاری بجویید.اُطْلُبِ الدُّرَّ اَخی وَسْطَ الصَّدَفوَاطْلُبِ الْفَنَّ مِن اَرْبابِ الْحِرَفای برادر، مروارید را در میانِ صدف طلب کن، و فن را از صنعت‌گران.اِنْ رَأَیْتُمْ نٰاصِحینَ اَنْصِفُوابٰادِرُوا التَعْلیمَ لٰاتَسْتَنْکِفُوااگر اندرزدهندگانِ‌ خیراندیش را دیدید، در حقّشان انصاف دهید و به سوی آموختن بشتابید و سر باز نزنید.در دَباغی گر خَلَق(۹۱) پوشید مردخواجگیِّ خواجه را آن کم نکردوقتِ دَم آهنگر ار پوشید دلقاِحتشامِ(۹۲) او نشد کم پیشِ خلقپس لباسِ کبر بیرون کن ز تنمَلبسِ(۹۳) ذُل(۹۴) پوش در آموختن علم‌آموزی، طریقش قولی استحِرفَت‌آموزی، طریقش فعلی است فقر خواهی آن به صحبت قایم استنه زبانت کار می‌آید، نه دستدانشِ آن را، ستاند جان ز جاننه ز راهِ دفتر و، نه از زبان در دلِ سالک اگر هست آن رُموزرمزدانی نیست سالک را هنوز تا دلش را شرحِ آن سازد ضیاپس اَلَمْ نَشْرَحْ بفرماید خداقرآن کریم، سورهٔ انشراح (۹۴)، آیات ۱ تا ۳«أَلَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ. وَوَضَعْنَا عَنْکَ وِزْرَکَ. الَّذِی أَنْقَضَ ظَهْرَکَ.»«آيا سينه‌ات را برايت نگشوديم؟ و بار گرانَت را از پشتت برنداشتيم؟ بارى كه بر پشتِ تو سنگينى مى‌كرد؟»که درونِ سینه شرحت داده‌ایمشرح اندر سینه‌ات بنهاده‌ایم تو هنوز از خارج آن را طالبی؟مَحْلَبی(۹۵)، از دیگران چون حالِبی(۹۶)؟چشمهٔ شیرست در تو، بی‌کنارتو چرا می‌ شیر جویی از تَغار(۹۷)؟مَنفَذی داری به بحر، ای آبگیرننگ دار از آب جُستن از غدیر(۹۸)که اَلَمْ نَشْرَحْ نه شرحت هست باز؟چون شدی تو شرح‌جو و کُدیه‌ساز(۹۹)؟ در نگر در شرحِ دل در اندرونتا نیاید طعنهٔ لٰاتُبْصِرُونقرآن کریم، سورهٔ ذاریات (۵۱)، آیهٔ ۲۱«وَفِي أَنْفُسِكُمْ ۚ أَفَلَا تُبْصِرُونَ»«و نيز در وجود خودتان. آيا نمى‌بينيد؟»قرآن کریم، سورهٔ واقعه (۵۶)، آیهٔ ۸۵«وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْكُمْ وَلَٰكِنْ لَا تُبْصِرُونَ»«ما از شما به او نزديكتريم ولى شما نمى‌بينيد.»(۸۹) سَداد: راستی و درستی(۹۰) بَر: میوه(۹۱) خَلَق: کهنه، مُندَرِس(۹۲) احتشام: حشمت و بزرگی یافتن(۹۳) مَلبس: لباس، جامه(۹۴) ذُل: خواری و انکسار(۹۵) مَحْلَب: جای دوشیدن شیر (اسم مکان) و مِحْلَب، ظرفی که در آن شیر بدوشند (اسم آلت).(۹۶) حالِب: دوشندهٔ شیر، در اینجا به معنی جویندهٔ شیر(۹۷) تَغار: ظرف سفالی بزرگی که در آن ماست می‌ریزند.(۹۸) غدیر: آبگیر، برکه(۹۹) کُدیه‌ساز: گدایی کننده، تکدّی کننده----------مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۸۲۹گفتم دوش عشق را: ای تو قرین و یارِ منهیچ مباش یک نَفَس غایب از این کنارِ منمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۳۶از قَرین بی‌قول و گفت‌وگویِ اوخو بدزدد دل نهان از خویِ اومولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۱می‌رود از سینه‌ها در سینه‌هااز رهِ پنهان، صلاح و کینه‌هامولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۸۵۶گرگِ درّنده‌ست نفسِ بَد، یقینچه بهانه می‌نهی بر هر قرین؟مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۲۳۰آشنایی گیر شب‌ها تا به روزبا چنین اِستارهای دیوْسوزهر یکی در دفعِ دیوِ بَدگُمانهست نفت‌اندازِ(۱۰۰) قلعهٔ آسمان(۱۰۰) نفت اندازَنده: کسی که آتش می‌بارد.----------مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۵۱۴بر قرینِ خویش مَفزا در صِفتکآن فراق آرد یقین در عاقبتمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶تا کنی مر غیر را حَبْر(۱۰۱) و سَنی(۱۰۲)خویش را بدخُو و خالی می‌کنی(۱۰۱) حَبر: دانشمند، دانا(۱۰۲) سَنی: رفیع، بلند مرتبه----------مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۱مردهٔ خود را رها کرده‌ست اومردهٔ بیگانه را جوید رَفومولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷۹دیده آ، بر دیگران، نوحه‌گریمدّتی بنشین و، بر خود می‌گِریمولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۳۵در گویّ(۱۰۳) و در چَهی ای قَلتَبان(۱۰۴)دست وادار از سِبالِ(۱۰۵) دیگرانچون به بُستانی رسی زیبا و خَوشبعد از آن دامانِ خَلقان گیر و کَشای مُقیمِ حبسِ چار و پنج و شَشنغزجایی، دیگران را هم بکَش(۱۰۳) گَو: گودال(۱۰۴) قَلتَبان: بی‌حمیّت، بی‌غیرت(۱۰۵) سِبال: سبیل----------مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۳۰گر دیو و پری حارِس با تیغ و سپر باشدچون حکمِ خدا آید، آن زیر و زبر باشدبر هر چه امیدستت، کی گیرد او دستتبر شکلِ عصا آید وآن مار دوسر باشدوآن غصّه که می‌گویی: آن چاره نکردم دیهر چاره که پنداری، آن نیز غَرَر باشدمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۳۰خود کرده شِمُر آن را، چه خیزد از آن سودا؟اندر پیِ صد چون آن صد دامِ دگر باشدمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۹تا گشاید عُقدهٔ(۱۰۶) اِشکال رادر حَدَث(۱۰۷) کرده‌ست زرّین بیل راعُقده را بگشاده گیر ای مُنتهیعقده‌یی سخت‌ست بر کیسهٔ تهیدر گشادِ عُقده‌ها گشتی تو پیرعقدهٔ چندی دگر بگشاده گیرعقده‌یی کآن بر گلویِ ماست سختکه بدانی که خسی(۱۰۸) یا نیک‌بخت؟حلِّ این اِشکال کُن، گر آدمیخرجِ این کُن دَم، اگر آدم‌ دَمی(۱۰۶) عُقده: گِره(۱۰۷) حَدَث: مدفوع(۱۰۸) خَس: خار، خاشاک، پست و فرومایه----------مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۳۰از مات تو قوتی کن، یاقوت شو او را توتا او تو شوی، تو او، این حِصن و مَفَر باشدمولوى، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۲۲جمله عالَم زین غلط کردند راهکز عَدَم ترسند و، آن آمد پناهمولوى، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۹۱هیچ کُنجی بی‌دَد(۱۰۹) و بی‌دام نیستجز به خلوت‌گاهِ حق، آرام نیست(۱۰۹) دَد: حیوانِ درّنده و وحشی----------مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۷۳۰گفت: غیرِ راستی نَرْهاندتداد، سویِ راستی می‌‏خواندت-------------------------مجموع لغات:(۱) حارس: نگهبان، پاسبان(۲) غَرَر: هلاکت، فریب خوردن(۳) حِصن: قلعه، پناهگاه(۴) مَفَر: گریزگاه، پناهگاه(۵) رَیْبُ الْـمَنون: حوادثِ ناگوار(۶) تابه: ماهی‌تابه، ظرفی پهن و مدوّر مخصوص سرخ کردن طعام.(۷) مستور: پاکدامن(۸) شِحنه: داروغه، مأمور(۹) قَلاووز: پیش‌آهنگ، پیشروِ لشکر(۱۰) ربّانی: خداپرست، عارف(۱۱) سَبْلَت: سبیل(۱۲) خرگاه: خیمهٔ بزرگ، سراپرده(۱۳) حارِس: نگهبان، پاسبان(۱۴) کاف و نون: کُن، اشاره به آیهٔ ۸۲، سورهٔ یس (۳۶)(۱۵) بی‌جَهات: موجودی که برتر از جا و جهت است، عالَم الهی(۱۶) رَهیدن: رها شدن، خلاص شدن(۱۷) مرگ‌اندیش: آن که پیوسته در اندیشه مردن باشد. مجازاً، من ذهنی که با اندیشیدن و عمل به آن خودش را تباه می سازد.(۱۸) خوف: ترس(۱۹) رجا: امید(۲۰) باد و بود: من ذهنی و آثار آن، بود و نبود(۲۱) فصّادی: رگ‌زنی، حجامتگری(۲۲) دیگِ جهان: جهان به دیگ تشبیه شده، درون ذهن همانیده(۲۳) اِقتِناص: شکار کردن، شکار، در اینجا به معنی اسیر و گرفتار.(۲۴) فردان: یگانه، یکتا(۲۵) کیوان: از سیاره‌های منظومهٔ شمسی، زُحَل، کیوانی یعنی انسان زنده به حضور عمیق.(۲۶) مُعین: یار، یاری کننده(۲۷) بِضْعَ سِنین: چند سال(۲۸) سِتُردن: پاک کردن، زدودن(۲۹) نیکوخصال: خوش‌اخلاق، آنکه دارای خصلت‌های خوب است.(۳۰) داوَر: کسی که بر همهٔ جهان داوری کند؛ خداوند.(۳۱) داد: عدالت، منظور از خورشیدِ داد شمسِ عدالتِ الهی است.(۳۲) سَواد: سیاهی(۳۳) بَحر: دریا(۳۴) سَحاب: ابر(۳۵) سَراب: زمین صاف و هموار که در اثر گرمای زیاد، از فاصله دور به نظر آب می نماید.(۳۶) مَجاز: باطل گرا، غیرواقع(۳۷) کور و کبود: در اینجا به معنی زشت و ناقص، گول و نادان، من ذهنی.(۳۸) باز: نوعی پرنده شکاری که در قدیم آن را برای شکار کردن جانوران تربیت می‌کردند.(۳۹) عِماد: ستون، تکیه‌گاه(۴۰) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه(۴۱) فَتیٰ: جوان، جوانمرد(۴۲) مُدام: شراب(۴۳) حَدید: آهن(۴۴) طنّاز: حیله‌گر، مکّار(۴۵) نارِیه: آتشین(۴۶) عارِیه: قرضی(۴۷) نَفَخْتُ: دمیدم(۴۸) صُنع: آفرینش، آفریدن(۴۹) خُطوتَیْن: دو قدم، دو گام؛ بایزید نیز خُطوتَیْن را اینگونه بیان می‌کند: هر چه هست در دو قدم حاصل آید که یکی بر نصیب‌های خود نهد و یکی بر فرمان‌های حق. آن یک قدم را بردارد و آن دیگر بر جای بدارد.(۵۰) شَست: قلّابِ ماهیگیری(۵۱) گول: ابله، نادان، احمق(۵۲) مالش: گوشمالی، مجازات(۵۳) عَبَر داشتن: اعتبار گرفتن، عبور کردن(۵۴) اِتَّقُوا: بترسید، تقوا پیشه کنید.(۵۵) علّت: بیماری(۵۶) نِعْمَ الْعِوَض: بهترین عوض(۵۷) تلبیس: پوشاندن، فریب و خدعه به کار بردن، پوشاندن حقیقت امری، روپوش(۵۸) پار: پارسال(۵۹) این‌کاره: اهل عمل، اهل کار(۶۰) میان بستن: سخت پیِ انجامِ کاری بودن، کمر همت بستن(۶۱) سَبُک دست: چابک دست، دست مبارک و خوش‌یُمن(۶۲) عیار: عیّار، چابک(۶۳) مقام: محل اقامت(۶۴) نزار: ضعیف، ناتوان(۶۵) شیرنوش: نوشندهٔ شیر، شیرخوار(۶۶) تی‌تی: کلمه‌ای که مرغان را بدان خوانند، زبان کودکانه(۶۷) سَمع: شنیدن(۶۸) موقوف: منوط، متوقّف(۶۹) مُبْدِع: پدید آورنده(۷۰) مَسْنَد: تکیه گاه(۷۱) حِرَف: پیشه‌ها، صنعت‌ها، جمعِ حرفه(۷۲) دَلق: پوستین، جامهٔ درویشی(۷۳) عِتاب: ملامت، سرزنش(۷۴) حَزین‌‌: اندوهگین(۷۵) پایْ ماچان: پایینِ مجلس، کفش‌کَنی(۷۶) صُلْب: تیرهٔ پشت کمر، مجازاً نسل(۷۷) طُلْب: جماعتی از مردم که در یکجا جمع شوند.(۷۸) باز: گشاده، منبسط. کنایه از سبز و خرّم.(۷۹) نادیده: حریص، آزمند(۸۰) اَنبان: کیسه(۸۱) اِجلالی: گرانقدر(۸۲) لعین: ملعون(۸۳) همشیره‌‌: در اینجا به معنی همراه و دمساز(۸۴) قِدَم: دیرینگی، قدیم (مقابل حدوث)(۸۵) خَسته: زخمی(۸۶) قَزْ: ابریشم، پرنیان(۸۷) اَجَل: مُردن(۸۸) مُلْتَحَد: پناهگاه(۸۹) سَداد: راستی و درستی(۹۰) بَر: میوه(۹۱) خَلَق: کهنه، مُندَرِس(۹۲) احتشام: حشمت و بزرگی یافتن(۹۳) مَلبس: لباس، جامه(۹۴) ذُل: خواری و انکسار(۹۵) مَحْلَب: جای دوشیدن شیر (اسم مکان) و مِحْلَب، ظرفی که در آن شیر بدوشند (اسم آلت).(۹۶) حالِب: دوشندهٔ شیر، در اینجا به معنی جویندهٔ شیر(۹۷) تَغار: ظرف سفالی بزرگی که در آن ماست می‌ریزند.(۹۸) غدیر: آبگیر، برکه(۹۹) کُدیه‌ساز: گدایی کننده، تکدّی کننده(۱۰۰) نفت اندازَنده: کسی که آتش می‌بارد.(۱۰۱) حَبر: دانشمند، دانا(۱۰۲) سَنی: رفیع، بلند مرتبه(۱۰۳) گَو: گودال(۱۰۴) قَلتَبان: بی‌حمیّت، بی‌غیرت(۱۰۵) سِبال: سبیل(۱۰۶) عُقده: گِره(۱۰۷) حَدَث: مدفوع(۱۰۸) خَس: خار، خاشاک، پست و فرومایه(۱۰۹) دَد: حیوانِ درّنده و وحشی

More episodes from Ganj e Hozour Programs