Ganj e Hozour Programs

Ganje Hozour audio Program #980

09.27.2023 - By Parviz ShahbaziPlay

Download our free app to listen on your phone

Download on the App StoreGet it on Google Play

برنامه شماره ۹۸۰ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیتاریخ اجرا: ۲۶  سپتامبر  ۲۰۲۳ - ۵  مهر ۱۴۰۲برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۹۸۰ بر روی این لینک کلیک کنید.برای دانلود فایل صوتی برنامه ۹۸۰ با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.PDF متن نوشته شده برنامه با فرمتPDF متن نوشته شده پیغام‌های تلفنی برنامه با فرمتتمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه ریز مناسب پرینت تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه درشت  خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتیخوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویریبرای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی‌ بر روی این لینک کلیک کنید.

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۵۸اِمتزاجِ(۱) روح‌ها در وقتِ صلح و جنگ‌هابا کسی باید که روحش هست صافیِّ صفا(۲)چون تغیّر(۳) هست در جان، وقتِ جنگ و آشتیآن نه یک روح است تنها، بلکه گَشتَستَند جداچون بخواهد دل، سلامِ آن یکی، همچون عروسمر زِفاف(۴) و صحبتِ دامادِ دشمن‌روی راباز چون میلی بُوَد سویی، بدان مانَد که اومیل دارد سویِ دامادِ لطیفِ دلربااز نظرها اِمتزاج و از سخن‌ها اِمتزاجوز حکایت اِمتزاج و از فِکَر آمیزهاهمچنان که امتزاجِ ظاهر است اندر رکوعوز تصافُح(۵) وز عِناق(۶) و قُبله(۷) و مدح و دعابر تفاوت این تمازُج‌ها(۸) ز میل و نیم میلوز سَرِ کُرْه(۹) و کَراهت، وز پیِ ترس و حیاآن رکوعِ با تأنّی(۱۰)، و آن ثنایِ نرمْ نرمهم‌مَراتِب(۱۱) در معانی، در صُوَرها مُجْتبا(۱۲)این همه بازیچه گردد، چون رسیدی در کسیکِش سما سجده‌اش بَرَد، و آن عرش گوید مَرحَباآن خداوندِ لطیفِ بنده‌پرور، شمسِ دینکاو رهانَد مر شما را زین خیالِ بی‌وفابا عدم تا چند باشی خایف(۱۳) و امّیدوار؟این همه تأثیرِ خشمِ اوست تا وقتِ رضاهستیِ جان اوست حقّا، چونکه هستی رو بتافتلاجرم در نیستی می‌ساز با قیدِ هواگه به تسبیعِ(۱۴) هوا و گه به تسبیعِ خیالگه به تسبیعِ کلام و گه به تسبیعِ لقاگه خیالِ خوش بُوَد در طنز، همچون اِحتلام(۱۵)گه خیالِ بد بُوَد همچون که خوابِ ناسزاوانگهی تخییل‌ها(۱۶) خوش‌تر از این قومِ رذیل(۱۷)اینْت هستی کاو بُوَد کمتر ز تخییلِ عَما(۱۸)پس از آن سویِ عدم، بدتر از این، از صد عدماین عدم‌ها بر مَراتِب بود، همچون که بقاتا نیاید ظِلِّ(۱۹) میمونِ خداوندیِّ اوهیچ بندی از تو نَگشاید، یقین می‌دان دلا(۱) اِمتزاج: آمیختگی، آمیخته شدن(۲) صافیِّ صفا: پاکِ پاک، زلالِ زلال(۳) تغیّر: دگرگون شدن، در اینجا به معنی احساس جدایی و غیریّت کردن است.(۴) زِفاف: هم‌بستر شدن(۵) تصافُح: دست دادن(۶) عِناق: در آغوش کشیدن(۷) قُبله: روبوسی(۸) تمازُج‌: درآمیختن، تعامل(۹) کُرْه: اجبار(۱۰) تأنّی: درنگ کردن، آهستگی و تأمّل در انجام کار(۱۱) هم‌مَراتِب: هم‌مرتبه(۱۲) مُجْتبا: مُجْتبیٰ، برگزیده. در اینجا: متفاوت.(۱۳) خایف: ترسان، بیمناک(۱۴) تسبیع: هفت برابر کردن چیزی، مجازاً تکثیر و زیاد کردن(۱۵) اِحتلام: انزال در خواب(۱۶) تخییل‌: خیال‌سازی، خیال‌بافی(۱۷) رذیل: فرومایه(۱۸) عَما: مخفّف اَعمیٰ به معنی کور و نابینا(۱۹) ظِل: سایه------------مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۳۶۰گر همی‌ خواهی سلامت از ضررچشم ز اوّل بند و پایان را نگرمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۳۵۷حَبَّذا(۲۰) دو چشمِ پایان‌بینِ راد(۲۱)که نگه دارند تن را از فَساد(۲۰) حَبَّذا:‌ خوشا(۲۱) راد: حکیم، فرزانه، جوانمرد------------مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۳۷۲  بنگر سویِ حریفان که همه مَست و خَرابند  تو خمش باش و چنان شو، هله ای عَربده‌باره(۲۲)(۲۲) عَربده‌باره: آنکه بسیار بدمستی می کند. عربده جوی------------مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۶۹۲پس شما خاموش باشید اَنْصِتواتا زبانتان من شوم در گفت و گومولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۴۵۶اَنْصِتُوا را گوش کن، خاموش باشچون زبانِ حق نگشتی، گوش باشمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۴۵۵ بانگِ سگ اندر شکم، باشد زیان نه شکارانگیز و نه شب پاسبانگرگ نادیده که منعِ او بود دزد نادیده که دفعِ او شود از حریصی(۲۳)، وز هوایِ سَروری در نظر کُنْد و به لافیدن جَری(۲۴)(۲۳) حریص: آزمند، زیاده خواه(۲۴) جَری: گستاخ------------مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۴۵۹ماه نادیده نشان‌ها می‌دهد روستایی را بدان کژ می‌نهد مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۹۶۹ رازها را می‌کند حق آشکار  چون بخواهد رُست، تخمِ بَد مَکار مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۲فعلِ توست این غُصّه‌هایِ دَم‌ به‌ دَماین بُوَد معنیِّ قَدْ جَفَّ الْقَلَمحدیث«جَفَّ الْقَلَمُ بِما أنْتَ لاقٍ.»«خشك شد قلم به آنچه سزاوار بودی.»مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۵۱۴بر قرینِ خویش مَفزا در صِفتکآن فراق آرد یقین در عاقبتمولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۰۷۱پیشِ بینایان خبر گفتن خطاست کآن دلیلِ غفلت و نقصان ماست پیش بینا، شد خموشی نفعِ تو بهرِ این آمد خطابِ أنْصِتوُا گر بفرماید: بگو، بر گُوی خَوش لیک اندک گُو، دراز اندر مَکَش ور بفرماید که اندر کَش دراز همچنین شَرمین(۲۵) بگو، با امر ساز(۲۶)قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۲۰۴«وَإِذَا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَأَنْصِتُوا لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ.»«هر گاه قرآن خوانده شود، گوش فرادهید و خموشی گزینید، باشد که از لطف و رحمت پروردگار برخوردار شوید.»(۲۵) شَرمین: شرمناک، با حیا(۲۶) با امر ساز: از دستورات اطاعت کن------------مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۶۲۲چون تو گوشی، او زبان، نی جنس توگوشها را حق بفرمود: اَنْصِتُوا کودک اوّل چون بزاید شیرْنوش(۲۷) مدّتی خاموش باشد، جمله گوش‌‌ مدّتی می‌‌بایدش لب‌ دوختن از سخن، تا او سخن آموختن‌‌ور نباشد گوش و تی‌‌تی(۲۸) می‌‌کند خویشتن را گُنگِ گیتی می‌‌کند (۲۷) شیرنوش: نوشنده شیر، شیرخوار(۲۸) تی‌تی: کلمه‌ای که مرغان را بدآن خوانند، زبان کودکانه------------مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۶۶گوش را بندد طَمَع از اِستماعچشم را بندد غَرَض(۲۹) از اِطّلاع همچنانکه آن جَنین را طمْعِ خونکآن غذایِ اوست در اوطانِ(۳۰) دون(۳۱)از حدیثِ این جهان، محجوب کردغیرِ خون، او می‌نداند چاشت خَورد(۲۹) غَرَض: قصد(۳۰) اوطانِ: وطن‌ها(۳۱) دون:‌ پست و فرومایه------------مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۶۵هیچ در گوشِ کسی زایشان نرفتکاین طَمَع آمد حجابِ ژرف و زَفت(۳۲)(۳۲) زَفت: سِتَبر؛ درشت؛ فربه------------مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۸۱یک زمان کار است بگزار(۳۳) و بتازکارِ کوته را مکن بر خود درازخواه در صد سال، خواهی یک زماناین امانت واگُزار و وارهان(۳۳) گزاردن: انجام دادن، ادا کردن------------مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۵۵عاقبت‌بینی مکن، تا عاقبت‌بینی شویتا چو شیرِ حق باشی، در شجاعت لافَتیٰ(۳۴)(۳۴) لافَتیٰ: جوانی نیست.------------مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۵۵سَر نَنَهد چَرخْ تو را، تا که تو‌ بی‌سَر نَشویکَس نَخَرَد نَقدِ تو را، تا سویِ میزان(۳۵) نَبَریتا نشویِ مَستِ خدا، غم نشود از تو جُداتا صِفَتِ گُرگ دَری، یوسُفِ کَنعان نَبَریخیره مَیا، خیره مَرو، جانبِ بازارِ جهانزانکه دَرین بِیْع و شَریٰ(۳۶)، این ندهی، آن نَبَری(۳۵) میزان: ترازو، مقیاس، معیار(۳۶) بِیْع و شَریٰ: خرید و فروش، معامله------------مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۱ هست احوالم خِلاف همدگرهر یکی با هم مخالف در اثر چونکه هر دَم راهِ خود را می‌زنمبا دگر کس سازگاری چون کنم؟ موجِ لشگرهای احوالم ببینهر یکی با دیگری در جنگ و کینمی‌نگر در خود چنین جنگِ گِرانپس چه مشغولی به جنگِ دیگران؟ یا مگر زین جنگ، حقّت واخَرَددر جهانِ صلحِ یک‌رنگت بَرَدمولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۸۶مُفترِق(۳۷) شد آفتابِ جان‌هادر درونِ روزنِ ابدان‌هاچون نظر در قُرص داری، خود یکی‌ستوآنکه شد محجوبِ ابدان، در شکی‌ستتفرقه در روحِ حیوانی بُوَدنَفْسِ واحد، روحِ انسانی بُوَدچونکه حق رَشَّ عَلَیْهِم نُورَهُمُفترِق هرگز نگردد نورِ اوچون که حق تعالی، نور خویش را بر این جان‌ها افشانده، نور آن خدا هرگز پراکنده نمی‌گردد.حدیث«إِنَّ اللهَ تَعالیٰ خَلَقَ خَلْقَهُ فِی ظُلْمَةٍ فَاَلْقٰى عَلَيْهِمْ مِنْ نُورِهِ. فَمَنْ أَصَابَهُ مِنْ ذٰلِکَ النُّورِ اهْتَدَىٰ وَ مَنْ اَخْطَأَهُ ضَلَّ.»«همانا خداوندِ بلندمرتبه، آفریدگان را در تاریکی بیآفرید. پس روشنیِ خود را بر آنان بتابانید. هر که را آن نور برخورَد، به راه راست آید، و هر که را آن نور برنخورَد، به گمراهی رود.»(۳۷) مُفترِق: پراکنده‌شونده------------مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۳۳دیده‌یی کاندر نُعاسی(۳۸) شد پدیدکِی توانَد جز خیال و نیست دید؟  لاجَرَم سرگشته گشتیم از ضَلالچون حقیقت شد نهان، پیدا خیال این عدم را چون نشاند اندر نظر؟چون نهان کرد آن حقیقت از بصر؟(۳۸) نُعاس: چُرت، در اینجا مطلقاً به معنی خواب.------------مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۲۸۱زآن سوی کاندازی نظر، آن جنس می‌آید صُوَرپس از نظر آید صُوَر، اَشکال مرد و زن شدهمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۰۲۳استخوان و باد، روپوش است و بسدر دو عالَم غیرِ یزدان نیست کسمولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۱۱جانِ حیوانی ندارد اتّحادتو مَجو این اتّحاد از روحِ باد گر خورَد این نان، نگردد سیر آنور کَشَد بار این، نگردد او گران بلکه این شادی کند از مرگِ اواز حسد میرد، چو بیند برگِ او جانِ گُرگان و سگان هر یک جداستمُتّحد جان‌هایِ شیرانِ خداست جمع گفتم جان‌هاشان من به اسمکآن یکی جان صد بُوَد نِسبَت به جسم همچو آن یک نورِ خورشیدِ سَماصد بُوَد نسبت به صحنِ خانه‌ها لیک یک باشد همۀ انوارشانچونکه برگیری تو دیوار از میانچون نمانَد خانه‌ها را قاعدهمؤمنان مانند، نَفْسِ واحدهحدیث«اَلْـمُؤْمِنُونَ کَنَفْسٍ واحِدَةٍ»«مؤمنان مانند نَفْسی واحدند.»مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۳۲مستانِ خدا گرچه هزارند، یکی‌اندمستانِ هویٰ جمله دوگانه‌ست و سه‌گانه‌ستمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۸۰ای تو آبِ زندگانی فَاسْقِنٰا(۳۹)ای تو دریایِ معانی فَاسْقِنٰاما سبوهایِ طلب آورده‌ایمسویِ تو ای خِضرِ ثانی فَاسْقِنٰاماهیانِ جانِ ما زنهارخواه(۴۰)از تو ای دریایِ جانی فَاسْقِنٰااز رهِ هَجر(۴۱) آمده و آورده ماعجزِ خود را ارمغانی(۴۲) فَاسْقِنٰاداستانِ خسروان بشنیده‌ایمتو فزون از داستانی، فَاسْقِنٰادر گمان و وسوسه افتاده عقلزآنکه تو فوقِ گمانی، فَاسْقِنٰانیم عاقل چه زند با عشقِ تو؟تو جنونِ عاقلانی، فَاسْقِنٰا کعبهٔ عالم ز تو تبریز شدشمسِ حق رکنِ یمانی(۴۳) فَاسْقِنٰا(۳۹) فَاسْقِنٰا: پس آب دِه ما را.(۴۰) زنهارخواه: پناه‌جو، امان‌خواه(۴۱) هَجر: فراق و هجران(۴۲) ارمغان: سوغات(۴۳) رکنِ یمانی: زاویهٔ جنوب غربی کعبه که به سوی یمن است؛ در اینجا یعنی پایهٔ زندگی، ستونِ دین------------مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۹۷۷در ستایش‌هایِ شمس‌الدین نباشم مُفتَتَن(۴۴)تا تو گویی کاین غرض نفیِ من است از لا و لن(۴۵)حق همی‌گوید منم، هش دار ای کوته‌نظرشمسِ حقّ و دین بهانه‌ست اندرین برداشتنهرچه تو با فخرِ تبریز آوری، بی‌خُردگی(۴۶)آن به عینِ ذاتِ من، تو کرده‌ای ای ممتحن(۴۴) مُفتَتَن: مفتون، شیفته(۴۵) لا و لن: دو حرف نفی(۴۶) بی‌خُردگی: ظاهراً بدون عیب و اشکال------------مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۷۸چون به من زنده شود این مُرده‌تنجانِ من باشد که رُو آرَد به منمن کنم او را ازین جان محتشمجان که من بخشم، ببیند بخششمجانِ نامحرم نبیند رویِ دوستجز همآن جان کاَصلِ او از کویِ اوستمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۵۲بیار مفخرِ تبریز، شمسِ تبریزیمثالِ اصل، که اصلِ وجود و ایجادیمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۹۵۰سپاس آن عَدَمی را، که هست ما بِرُبودز عشقِ آن عدم آمد، جهان جان به وجودمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۱۳خیزید عاشقان که سویِ آسمان رویمدیدیم این جهان را تا آن جهان رویمنی نی که این دو باغ اگرچه خوش است و خوبزین هر دو بگذریم و بدان باغبان رویمسجده‌کنان رویم سویِ بحر همچو سیلبر رویِ بحر زان پس ما کف‌زنان رویمزین کویِ تعزیت(۴۷) به عروسی سفر کنیمزین رویِ زعفران به رخِ ارغوان رویماز بیمِ اوفتادن لرزان چو برگ و شاخدل‌ها همی‌طپند، به دارُالامان(۴۸) رویماز درد چاره نیست، چو اندر غریبی‌ایموز گرد چاره نیست، چو در خاکدان رویم(۴۷) تعزیت: عزاداری کردن، تسلیت گفتن(۴۸) دارُالامان: جای امن و امان، جای سلامت------------مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۲۳۰همچنین حُبُّ الْوَطَن باشد درستتو وطن بشناس، ای خواجه نخستحدیث«حُبُّ الْوَطَن مِنَ الاْيمانِ.»«وطن‌دوستی از ایمان است.»مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۳۹آن یار همان است، اگر جامه دگر شدآن جامه به در کرد و دگربار برآمدآن باده همان است، اگر شیشه بدل شدبنگر که چه خوش بر سرِ خمّار برآمدای قومِ گمان‌ برده که آن مشعله‌ها مُردآن مشعله زین روزنِ اسرار برآمدمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۸۸صلا رندان دگرباره، که آن شاهِ قِمار آمداگر تلبیسِ(۴۹) نو دارد، همانست او که پار(۵۰) آمد(۴۹) تلبیس: پوشاندن، فریب و خدعه به کار بردن، پوشاندن حقیقت امری، روپوش(۵۰) پار: پارسال------------منسوب به مولانادیده‌ای خواهم که باشد شه‌شناستا شناسد شاه را در هر لباسمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۰۴شب که جهان است پر از لولیان(۵۱)زُهره زند پردهٔ شنگولیان(۵۲)(۵۱) لولیان: جمعِ لولی، کولی، سرودخوانِ کوچه(۵۲) شنگولیان: جمعِ شنگولی، شاداب، شوخ------------مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۴۲قُلْ اَعُوذَت خوانْد باید کِای اَحَدهین ز نَفّاثات(۵۳)، افغان وَز عُقَد(۵۴)در اینصورت باید سوره قُل اَعوذُ را بخوانی و بگویی که ای خداوند یگانه، به فریاد رس از دست این دمندگان و این گره‌ها.می‌دمند اندر گِرِه آن ساحراتاَلْغیاث(۵۵) اَلْمُستغاث(۵۶) از بُرد و ماتآن زنان جادوگر در گره‌های افسون می‌دمند. ای خداوندِ دادرس به فریادم رس از غلبهٔ دنیا و مقهور شدنم به دست دنیا.لیک برخوان از زبانِ فعل نیزکه زبانِ قول سُست است ای عزیز(۵۳) نَفّاثات: دمندگان(۵۴) عُقَد: جمعِ عقده، گره‌ها(۵۵) اَلْغیاث: کمک، فریادرسی(۵۶) اَلْمُستغاث: فریادرس، از نام‌های خداوند------------مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۳۷۷گاو در بغداد آید ناگهانبگذرد او زین سَران تا آن سراناز همه عیش و خوشی‌ها و مزهاو نبیند جز که قِشرِ خربزهکه بُوَد افتاده بر ره یا حشیش(۵۷)لایق سَیران(۵۸) گاوی یا خَریش(۵۷) حشیش: گیاهِ خشک، علف.(۵۸) سَیران: همان سَیَرانِ عربی است که فارسیان «یا» را به سکون خوانند. به معنی سیر و گردش. در اینجا به‌ معنی خوش آمدن است.------------مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۶۸از هر جهتی تو را بلا دادتا بازکَشَد به بی‌جَهاتَت(۵۹)(۵۹) بی‌جَهات: موجودی که برتر از جا و جهت است، عالَم الهی------------مولوى، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰چون ز زنده مُرده بیرون می‌کندنفسِ زنده سویِ مرگی می‌تَنَدمولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۷۴جانِ جان، چون واکَشد پا را زِ جانجان چنان گردد که بی‌‌جان تن، بدان‌‌مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٣٢۹۰جَو‌جَوی(۶۰)، چون جمع گردی زاِشتباهپس توان زد بر تو سِکّهٔ پادشاه(۶۰) جَو‌جَو: یک‌‌جو یک‌جو و ذرّه‌ذرّه------------مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴علّتی بتّر ز پندارِ کمالنیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۶۱)(۶۱) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه------------مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹در تگِ جو هست سِرگین ای فَتیٰ(۶۲)گرچه جو صافی نماید مر تو را(۶۲) فَتیٰ: جوان، جوانمرد------------مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰کرده حق ناموس را صد من حَدید(۶۳)ای بسی بسته به بندِ ناپدید(۶۳) حَدید: آهن------------مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۳۰چون ملایک، گوی: لا عِلْمَ لَناتا بگیرد دستِ تو عَلَّمْتَنامانند فرشتگان بگو: «ما را دانشی نیست.» تا «جز آنچه به ما آموختی.» دستِ تو را بگیرد.قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۳۲«قَالُوا سُبْحَانَکَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا ۖ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.»«گفتند: منّزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما آموخته‌اى دانشى نيست. تويى داناى حكيم.»مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۵۸چون تغیّر هست در جان، وقتِ جنگ و آشتیآن نه یک روح است تنها، بلکه گَشتَستَند جدامولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۷۱بَر خیالی صُلحشان و جنگشانوز خیالی فخرشان و نَنگشانمولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ٣٩٣خُفته از احوالِ دنیا روز و شبچون قلم در پنجۀ تَقلیبِ(۶۴) رب(۶۴) تَقلیب: بر‌گردانیدن، واژگونه کردن------------مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۵۹ننگرم کس را و گر هم بنگرماو بهانه باشد و، تو مَنْظَرم(۶۵) عاشقِ صُنعِ تواَم در شکر و صبر(۶۶)عاشقِ مصنوع کِی باشم چو گَبر(۶۷)؟عاشقِ صُنعِ(۶۸) خدا با فَر(۶۹) بودعاشقِ مصنوعِ(۷۰) او کافر بود(۶۵) مَنْظَر: جای نگریستن و نظر انداختن  (۶۶) شُکر و صبر: در اینجا کنایه از نعمت و بلاست.  (۶۷) گبر: کافر  (۶۸) صُنع: آفرینش  (۶۹) فَر: شکوهِ ایزدی  (۷۰) مصنوع: آفریده، مخلوق------------مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶تا کنی مر غیر را حَبْر(۷۱) و سَنی(۷۲)خویش را بدخو و خالی می‌کنی(۷۱) حَبر: دانشمند، دانا(۷۲) سَنی: رفیع، بلند‌مرتبه------------مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۱مردهٔ خود را رها کرده‌ست اومردهٔ بیگانه را جوید رَفومولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۵۸با عدم تا چند باشی خایف و امّیدوار؟این همه تأثیرِ خشمِ اوست تا وقتِ رضامولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۹۵۰رَهَد(۷۳) ز خویش و ز پیش و ز جانِ مرگ‌اندیش(۷۴)رَهَد ز خوف(۷۵) و رَجا(۷۶) و رَهد ز باد و ز بود(۷۷)  (۷۳) رَهیدن: رها شدن، خلاص شدن(۷۴) مرگ‌اندیش: آنکه پیوسته در اندیشهٔ مردن باشد. مجازاً، من ذهنی که با اندیشیدن و عمل به آن خودش را تباه می‌سازد.(۷۵) خوف: ترس(۷۶) رجا: امید(۷۷) باد و بود: من ذهنی و آثار آن، بود و نبود------------مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۶۷۵بیاموز از پیمبر کیمیاییکه هر چِت حق دهد، می‌ده رضاییهمان لحظه درِ جنّت گشایدچو تو راضی شوی در ابتلاییرسولِ غم اگر آید بَرِ توکنارش گیر همچون آشناییمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۲۳ هزار ابر عنایت بر آسمان رضاستاگر ببارم، از آن ابر بر سَرَت بارممولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۵۵ تا نیارد سجده‌ای بر خاکِ تبریزِ صفاکم نگردد از جَبینش(۷۸) داغِ نفرینِ خدا(۷۸) جَبین: پیشانی------------مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۹۳۷گفته او را من زبان و چشمِ تومن حواس و من رضا و خشمِ تومولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۵۸پس از آن سویِ عدم بدتر از این از صد عدماین عدم‌ها بر مَراتِب بود همچون که بقامولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۱۱مصطفی فرمود: گر گویم به راستشرحِ آن دشمن که در جانِ شماستزَهره‌های پُردلان(۷۹) هم بَردَرَدنه رَوَد ره، نه غمِ کاری خَورَد(۷۹) پُردل: شجاع، دلیر، دلاور، باجرئت------------مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۳۲۱رجوع به قصّه رنجور بازگرد و قصّهٔ‌ رنجور گو  با طبیبِ آگهِ سَتّارخو  نبضِ او بگرفت و واقف شد ز حال  که امید صحّتِ او بُد مُحال گفت: هر چِت دل بخواهد، آن بکن  تا رود از جسمت این رنجِ کهنهرچه خواهد خاطرِ تو، وامَگیر  تا نگردد صبر و پرهیزت زَحیر صبر و پرهیز این مرض را، دان زیان  هرچه خواهد دل، درآرَش در میان این چنین رنجور را، گفت ای عمو  حق تَعالیٰ، اِعْمَلُوا ماٰ شِئتُمُقرآن کریم، سورهٔ فصلت (۴۱)، آیهٔ ۴۰«… مَا شِئْتُمْ إِنَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ»«… هر چه مى‌خواهيد بكنيد، او به كارهايتان بيناست.»گفت: رُو هین خیر بادَت جانِ عَم  من تماشایِ لبِ جو می‌روم  بر مرادِ دل همی ‌گشت او بر آب  تا که صحّت را بیابد فتحِ باب  بر لبِ جُو صوفیی بنشسته بود  دست و رُو می‌شُست و پاکی می‌فزود او قفااَش دید، چون تخییلی‌ای(۸۰) کرد او را آرزوی سیلی‌ای بر قفایِ صوفیِ حمزه‌پَرَست(۸۱)راست می‌کرد از برایِ صَفعْ(۸۲) دست کآرزو را، گر نرانم تا رَوَدآن طبیبم گفت کآن علّت شودسیلی‌اش اندر بَرَم در معرکهزآنکه لاٰتُلْقُوا بِاَیْدیٰ تَهْلُکَه قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۱۹۵«وَأَنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ ۛ وَأَحْسِنُوا ۛ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ.»«در راه خدا انفاق كنيد و خويشتن را به دست خويش به هلاكت ميندازيد و نيكى كنيد كه خدا نيكوكاران را دوست دارد.»تَهْلُکَه‌ست این صبر و پرهیز ای فلانخوش بکوبَش، تن مزن چون دیگران چون زدش سیلی، برآمد یک طَراق(۸۳)گفت صوفی: هَی‌هَی ای قَوّادِ عاق(۸۴)خواست صوفی تا دو سه مُشتش زند  سَبْلَت و ریشش یکایک بَرکَنَد خلق، رنجورِ دِق و بیچاره‌اند  وز خِداعِ(۸۵) دیو، سیلی‌باره‌اند(۸۶) جمله در ایذایِ(۸۷) بی‌جُرمان حریص  در قفایِ(۸۸) همدگر جویان نَقیص(۸۹)(۸۰) تخییلی: ادم خیالاتی(۸۱) حمزه‌پَرَست: کسی که آش بلغور را بسیار دوست دارد. در اینجا کنایه از آدم شکمباره است.(۸۲) صَفع: پس‌گردنی(۸۳) طَراق: صدایی که از کوفتن و شکستن چیزی نظیر چوب و استخوان برآید. صدای زدن تازیانه و امثال آن.(۸۴) قَوّادِ عاق: بی‌ناموس نافرمان(۸۵) خِداع: حیله‌گری(۸۶) سیلی‌باره: کسی که میل فراوانی به زدن سیلی دارد. در اینجا مراد کسی است که خوی آزار و تهاجم بسیار داشته باشد.(۸۷) ایذا: اذیت کردن(۸۸) قفا: پشت گردن، پسِ سر(۸۹) نَقیص: عیب‌جویی------------مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۳۵۵گر چه آن صوفی پُر آتش شد ز خشم  لیک او بر عاقبت انداخت چشم اوّلِ صف بر کسی مانَد به کام  کو نگیرد دانه، بیند بندِ دام  حَبَّذا(۹۰) دو چشمِ پایان‌بینِ راد(۹۱)  که نگه دارند تن را از فَساد (۹۰) حَبَّذا:‌ خوشا(۹۱) راد: حکیم، فرزانه، جوانمرد-------------------------مجموع لغات:(۱) اِمتزاج: آمیختگی، آمیخته شدن(۲) صافیِّ صفا: پاکِ پاک، زلالِ زلال(۳) تغیّر: دگرگون شدن، در اینجا به معنی احساس جدایی و غیریّت کردن است.(۴) زِفاف: هم‌بستر شدن(۵) تصافُح: دست دادن(۶) عِناق: در آغوش کشیدن(۷) قُبله: روبوسی(۸) تمازُج‌: درآمیختن، تعامل(۹) کُرْه: اجبار(۱۰) تأنّی: درنگ کردن، آهستگی و تأمّل در انجام کار(۱۱) هم‌مَراتِب: هم‌مرتبه(۱۲) مُجْتبا: مُجْتبیٰ، برگزیده. در اینجا: متفاوت.(۱۳) خایف: ترسان، بیمناک(۱۴) تسبیع: هفت برابر کردن چیزی، مجازاً تکثیر و زیاد کردن(۱۵) اِحتلام: انزال در خواب(۱۶) تخییل‌: خیال‌سازی، خیال‌بافی(۱۷) رذیل: فرومایه(۱۸) عَما: مخفّف اَعمیٰ به معنی کور و نابینا(۱۹) ظِل: سایه(۲۰) حَبَّذا:‌ خوشا(۲۱) راد: حکیم، فرزانه، جوانمرد(۲۲) عَربده‌باره: آنکه بسیار بدمستی می کند. عربده جوی(۲۳) حریص: آزمند، زیاده خواه(۲۴) جَری: گستاخ(۲۵) شَرمین: شرمناک، با حیا(۲۶) با امر ساز: از دستورات اطاعت کن(۲۷) شیرنوش: نوشنده شیر، شیرخوار(۲۸) تی‌تی: کلمه‌ای که مرغان را بدآن خوانند، زبان کودکانه(۲۹) غَرَض: قصد(۳۰) اوطانِ: وطن‌ها(۳۱) دون:‌ پست و فرومایه(۳۲) زَفت: سِتَبر؛ درشت؛ فربه(۳۳) گزاردن: انجام دادن، ادا کردن(۳۴) لافَتیٰ: جوانی نیست.(۳۵) میزان: ترازو، مقیاس، معیار(۳۶) بِیْع و شَریٰ: خرید و فروش، معامله(۳۷) مُفترِق: پراکنده‌شونده(۳۸) نُعاس: چُرت، در اینجا مطلقاً به معنی خواب.(۳۹) فَاسْقِنٰا: پس آب دِه ما را.(۴۰) زنهارخواه: پناه‌جو، امان‌خواه(۴۱) هَجر: فراق و هجران(۴۲) ارمغان: سوغات(۴۳) رکنِ یمانی: زاویهٔ جنوب غربی کعبه که به سوی یمن است؛ در اینجا یعنی پایهٔ زندگی، ستونِ دین(۴۴) مُفتَتَن: مفتون، شیفته(۴۵) لا و لن: دو حرف نفی(۴۶) بی‌خُردگی: ظاهراً بدون عیب و اشکال(۴۷) تعزیت: عزاداری کردن، تسلیت گفتن(۴۸) دارُالامان: جای امن و امان، جای سلامت(۴۹) تلبیس: پوشاندن، فریب و خدعه به کار بردن، پوشاندن حقیقت امری، روپوش(۵۰) پار: پارسال(۵۱) لولیان: جمعِ لولی، کولی، سرودخوانِ کوچه(۵۲) شنگولیان: جمعِ شنگولی، شاداب، شوخ(۵۳) نَفّاثات: دمندگان(۵۴) عُقَد: جمعِ عقده، گره‌ها(۵۵) اَلْغیاث: کمک، فریادرسی(۵۶) اَلْمُستغاث: فریادرس، از نام‌های خداوند(۵۷) حشیش: گیاهِ خشک، علف.(۵۸) سَیران: همان سَیَرانِ عربی است که فارسیان «یا» را به سکون خوانند. به معنی سیر و گردش. در اینجا به‌ معنی خوش آمدن است.(۵۹) بی‌جَهات: موجودی که برتر از جا و جهت است، عالَم الهی(۶۰) جَو‌جَو: یک‌‌جو یک‌جو و ذرّه‌ذرّه(۶۱) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه(۶۲) فَتیٰ: جوان، جوانمرد(۶۳) حَدید: آهن(۶۴) تَقلیب: بر‌گردانیدن، واژگونه کردن(۶۵) مَنْظَر: جای نگریستن و نظر انداختن  (۶۶) شُکر و صبر: در اینجا کنایه از نعمت و بلاست.  (۶۷) گبر: کافر  (۶۸) صُنع: آفرینش  (۶۹) فَر: شکوهِ ایزدی  (۷۰) مصنوع: آفریده، مخلوق(۷۱) حَبر: دانشمند، دانا(۷۲) سَنی: رفیع، بلند‌مرتبه(۷۳) رَهیدن: رها شدن، خلاص شدن(۷۴) مرگ‌اندیش: آنکه پیوسته در اندیشهٔ مردن باشد. مجازاً، من ذهنی که با اندیشیدن و عمل به آن خودش را تباه می‌سازد.(۷۵) خوف: ترس(۷۶) رجا: امید(۷۷) باد و بود: من ذهنی و آثار آن، بود و نبود(۷۸) جَبین: پیشانی(۷۹) پُردل: شجاع، دلیر، دلاور، باجرئت(۸۰) تخییلی: ادم خیالاتی(۸۱) حمزه‌پَرَست: کسی که آش بلغور را بسیار دوست دارد. در اینجا کنایه از آدم شکمباره است.(۸۲) صَفع: پس‌گردنی(۸۳) طَراق: صدایی که از کوفتن و شکستن چیزی نظیر چوب و استخوان برآید. صدای زدن تازیانه و امثال آن.(۸۴) قَوّادِ عاق: بی‌ناموس نافرمان(۸۵) خِداع: حیله‌گری(۸۶) سیلی‌باره: کسی که میل فراوانی به زدن سیلی دارد. در اینجا مراد کسی است که خوی آزار و تهاجم بسیار داشته باشد.(۸۷) ایذا: اذیت کردن(۸۸) قفا: پشت گردن، پسِ سر(۸۹) نَقیص: عیب‌جویی(۹۰) حَبَّذا:‌ خوشا(۹۱) راد: حکیم، فرزانه، جوانمرد

More episodes from Ganj e Hozour Programs