شب ششم | یادگاری خردسال بود که پدر مظلومش به زهر کينه معاویه، جان داد و حسین او را همچون علیاکبرش به جان پرورید. و حالا سیزده ساله نوجوانی بیش نیست.- رخصت میدان میدهید؟ - این را مخواه و مگو! تو یادگار برادر منی ... دلم به ماندن تو خوش است. - تقاضایم را رد نکنید ... ناامیدم نکنید عموجان! حسین مصحف دو دست بر سر قاسم میکشد و چتر مژگان خیس، بر هم میگذارد.اینک پادکست «هان! تشنهلبان»تهیه شده در «گروه پادکستهای همیشه در میان»حمایت شده از سوی «هایوب» Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.