هوشنگ ابتهاج

هوشنگ ابتهاج | کاروان (گالیا)


Listen Later

▨ نام شعر: کاروان (گالیا)

▨ شاعر: هوشنگ ابتهاج

▨ با صدای: هوشنگ ابتهاج

▨ پالایش و تنظیم: شهروز

ـــــــــــــــــــــــــــــــ 

دیر است، گالیا!

در گوشِ من فسانهٔ دلدادگی مخوان!

دیگر ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه!

دیرست، گالیا! به ره افتاد کاروان

عشق من و تو؟... آه

این هم حکایتی‌ست.

اما، در این زمانه که درمانده هر کسی

از بهر نان شب

دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست.


شاد و شکفته، در شبِ جشنِ تولّدت

تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک،

امشب هزار دخترِ هم‌سالِ تو، ولی

خوابیده‌اند گرسنه و لخت، روی خاک.

زیباست رقص و نازِ سرانگشت‌های تو

بر پرده‌های ساز،

اما، هزار دخترِ بافنده این زمان

با چرک و خونِ زخمِ سرانگشت‌هایشان

جان می‌کنند در قفسِ تنگِ کارگاه

از بهرِ دستمزدِ حقیری که بیش از آن

پرتاب می‌کنی تو به دامانِ یک گدا.

وین فرشِ هفت‌رنگ که پامالِ رقص توست

از خون و زندگانیِ انسان گرفته رنگ

در تار و پود هر خط و خالش: هزار رنج

در آب و رنگ هر گل و برگش: هزار ننگ.

اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک

اینجا به باد رفته هزار آتش جوان

دستِ هزار کودکِ شیرینِ بی‌گناه

چشمِ هزار دختر بیمار ناتوان...


دیرست، گالیا!

هنگامِ بوسه و غزل عاشقانه نیست

هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان.

هنگامهٔ رهایی لب‌ها و دست‌هاست

عصیان زندگیست.

در رویِ من مخند!

شیرینیِ نگاه تو بر من حرام باد!

بر من حرام باد ازین پس شراب و عشق!

بر من حرام باد تپش‌های قلبِ شاد!

یارانِ من به بند:

در دخمه‌های تیره و نمناکِ باغشاه

در عُزلتِ تب‌آورِ تبعیدگاهِ خارک.

در هر کنار و گوشهٔ این دوزخ سیاه.


زودست، گالیا!

در گوش من فسانهٔ دلدادگی مخوان!

اکنون ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه!

زودست، گالیا! نرسیده‌ست کاروان...


روزی که بازوانِ بلورین صبح‌دم

برداشت تیغ و پردهٔ تاریکِ شب شکافت،

روزی که آفتاب

از هر دریچه تافت،

روزی که

...more
View all episodesView all episodes
Download on the App Store

هوشنگ ابتهاجBy شهروز کبیری