آقای ابیضی: دیدی اون روز که رفته بودیم بیمارستان، چطوری مامان کیانا دخترش رو بغل کرده بود و قربون و صدقهاش میرفت؟
همهاش میترسیدم خانومم بزنه زیر گریه، خیلی دل نازکه. آدم دلش کباب میشد که بچه به این کوچولویی باید بدون مامانش برگرده خونه.
اشکان: نمیدونین دیروز کیانا چقدر خوشحال بود. میگفت عمو اشکان مامانم پس فردا مییاد خونه