اشکان: میخواستم یه مشورتی باهاتون بکنم.
راستش نمیدونم به بچهها چی بگم و این خبر رو چطوری بهشون بدم. میترسم از من ناامید بشن. خیلی به دلشون صابون زده بودن که یه زمین برای خودشون داشته باشن و بتونن راحت بازی شون رو بکنن. این همه جمع شدن و دعا خوندن، همه به باد فنا رفت.
آقای ابیضی: اشکان جان، اینا دیگه تفسیرای تو هست. بچهها جمع شدن، با هم دعا خوندن و لذتاش رو بردن، بعدش هم کلی گفتن و خندیدن و بازی کردن و بهشون خوش گذشت.
پس دعاشون به باد فنا نرفت.