پادکست هزارویک شب

شب پنجاه‌ونه ـ حکایت ملک‌نعمان و فرزندان او


Listen Later

«او زیور همی‌بست و بازرگان همی‌گفت: به زیورها بیارایند مردم خوبرویان را / تو سیمین‌تن چنان خوبی که زیورها بیارایی»


شنیدیم که نزهت‌الزمان به کنیزی افتاد و عاقبت به دست بازرگانی مهربان افتاد که از او برای ملک نعمان نامه‌ای گرفت و تصمیم گرفت او را به سلطان دمشق بفروشد. اما سلطان دمشق هم کسی نبود جز برادر بزرگ‌تر نزهت‌الزمان، شاهزاده شرکان. ادامۀ قصه را در شب ۵۹ بشنوید.


بعضی واژه‌های دشوار شب ۵۹:


استبرق: پارچۀ نفیس زربفت

طوق: گردن‌بند

کابین بستن: عقد کردن

منشور: فرمان

Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

...more
View all episodesView all episodes
Download on the App Store

پادکست هزارویک شبBy studio senoghte