تصور کن پرده گوشت آنقدر حساس است که اگر فرکانس صدا از حدی فراتر رود پاره خواهد شد.
حال خود را در ناکجایی مجسم کن که فاصله ات از نزدیک ترین شخص به تو آنقدر زیاد است که برای رساندن صدایت به گوش او، باید فریاد بزنی.
ابتدا مرددی، اما سرانجام سودای شنیده شدن مجابت میکند که با فریاد صدایت را به گوش او برسانی.
صدایش میزنی، چندین بار،…
نمیشنود…
صدایت را بلند میکنی،
بلندتر و بلندتر…
و بالاخره با بلندترین فریادی که در توان داری توجه اش را جلب میکنی.
او سرش را به سمت تو میچرخاند، نگاهت میکند و بعد از مکثی کوتاه چیزی میگوید. اما حالا این تو هستی که صدای او را نمیشنوی. او صدایش را بلند میکند، بلند و بلندتر، حالا دیگر از چهره اش میتوان فهمید که دارد فریاد میزند.
اما تو، اندکی قبل، آنگاه که سودای شنیده شدن داشتی، با صدای فریادهای خود پرده های گوشت را پاره کرده ای.
mario_dorian