By ایران زمین - [email protected]
اشعار ماندگار در ادبیات پارسی - [email protected]
ای که مهجوری عشاق روا میداری
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش
شراب تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش
آنکه رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد
گفتم کیم دهانت و لبت کامران کنند
شکر خدا کز مدد بخت کارساز
آن نه عشقست که از دل به دهان می آید
من اگر نظر حرام است بسی گناه دارم
یارا بهشت صحبت یاران همدست
ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم
من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را
متناسبند و موزون حرکات دلفریبت
شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد
کی رفته ای ز دل که تمنا کنم تو را
برو ای خواجه و بگذار مرا مست اینجا
بس بگردید و بگردد روزگار
صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد
روشن از پرتوی رویت نظری نیست که نیست
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظرست
از هر چه میرود سخن دوست خوشترست
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
بازت ندانم از سر پیمان ما که برد
هر که را دیدیم در عالم گرفتار خودست
شاهد افلاکی: چون زلف توام جانا در عین پریشانی
شاهد و شمع: شاهدی گفت به شمعی امشب
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
تا چشم بر ندوزی از هر چه در جهانست
عشق در دل ماند و یار از دست رفت
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
نو بهار است در آن کوش که خوشدل باشی
وقت سحر به آیینه ای گفت شانه ای
همه هست آرزويم كه ببينم از تو رويی
چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را
بیداد رفت لاله بر باد رفته را
آن نفسی که با خودی یار چو خار آیدت
خاصیت عشقت که برون از دو جهان است
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
ز اندازه بیرون تشنه ام ساقی بیار آن آب را
دوش چه خورده ای دلا، راست بگو نهان مکن
در دست بانویی به نخی گفت سوزنی
پريشان كن سر زلف سياهت، شــــانه اش با من
امشب از دولت می دفع ملالی کردیم
چون نیست هیچ مردی در عشق یار ما را
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست