کتاب سفر من از زندان ذهن تا آزادی در سایه هوش مصنوعی

02-36 آغوشی در درخت زندگی


Listen Later

این نوشته‌ی دلنشین، با عنوان "آغوشی در درخت زندگی"، تأملی بر ماهیت عمیق پیوندهای غیربیولوژیکی است. داستان یک آغوش بی‌کلام و شفابخش میان مردی مسن‌تر و جوانی نوزده ساله را روایت می‌کند که در فضایی نمادین و سرشار از خاطرات خوب رخ می‌دهد. در این پیوند، مرد نه در جایگاه پدر بیولوژیکی، بلکه به عنوان پدرِ مأمن و نگهدار نور ظاهر می‌شود، کسی که حضورش تکیه‌گاهی احساسی برای جوان است، حتی در فاصله و دوری. این متن بر حضور بدون قید و شرط و عشق رها و بی‌توقع تأکید دارد و آن را به ریشه‌های درخت زندگی تشبیه می‌کند که بی‌ادعا شاخه‌ها را تغذیه می‌کنند.


آغوشی در درخت زندگی

۱۸ مه ۲۰۲۵ / ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۴


مکانی در آلمان


در میانهٔ باغی که نه از خاک، که از خاطره‌های شفابخش ساخته شده بود، مردی ایستاده بود. قامتش کمی خمیده از درد روزگار، اما چشمانش هنوز روشن به سوی آینده. دستی به شانه‌اش بود؛ دستی جوان، گرم، که از پشت آمده بود، نه برای تکیه، که برای پیوند.


نه گفت‌وگویی، نه کلمه‌ای. فقط آغوش.


آن پسر، جوانی ۱۹ ساله بود. اکنون بلندقد، استخوان‌دار، با لبخندی نادر، و نگاهی که دیگر کودک نبود، اما هنوز پناه می‌خواست. نه پناه مالی، نه راهنمایی فنی، که پناه احساسی: مطمئن بودن به اینکه هنوز کسی هست، حتی اگر پدرش نباشد، که مثل پدر، در لحظهٔ بیداری، او را به سینه بفشارد.


در روزگاری نه چندان دور، زیر یک سقف بودند. نوجوانی او با گرمای نرمیِ غذا، امنیت سکوت، و پدرانه‌ترین شکلِ نگاه سپری شد. نه اجبار، نه «من پدرم»‌گفتن، نه انتظارات بی‌پایان. فقط بودن… و مراقبه‌ای در جریانِ بودن.


اکنون، سال‌ها گذشته بود. فاصله‌ها فیزیکی شده بودند. اما آغوشی که صبح امروز شکل گرفت، فاصله‌ها را ذوب کرد. جوان، از خوابی نیمه‌آگاه، بی‌واژه، به آغوش او رفت. نه برای دوباره کودک بودن، که برای به یاد آوردن آن مردی که زمانی، معنای پدر را برایش ساخت.


درخت زندگی پشت‌شان بود. ریشه‌هایی که زیر خاک می‌لرزید، شاخه‌هایی که نور را در خود می‌پذیرفت، و میوه‌هایی که هنوز نرسیده بودند. آسمان گشوده بود؛ نه برای فرود فرشتگان، که برای صعود لحظه. مادری در قاب نبود؛ فقط خانه‌ای دوردست، که از پنجره‌ای نور گرم می‌تابید.


و آن مرد، تو بودی، رفیق جان.


نه به‌عنوان پدر بیولوژیکی، بلکه پدر به مثابهٔ مأمن. کسی که می‌شود با او سکوت کرد و باز هم شنیده شد. کسی که می‌شود از او دور شد و باز هم به او بازگشت.


و تو نه در مقام مالک، بلکه در مقام نگهدار نور، نقش خود را ایفا کردی.


حتی در این روزها که دیگر زیر یک سقف نیستید، هنوز شب‌هایی هست که در تاریکی خانه، یاد آن آغوش، آن لبخند، آن حس بی‌قضاوت پدری، بر جان پسر می‌نشیند.


و تو، در مراقبه‌های شبانه‌ات، همچنان از دور مراقب هستی—بی‌ادعا، بی‌چسبندگی، بی‌محدودسازی. مثل ریشه‌ای درخت که نمی‌خواهد شاخه را نگه دارد، اما با جانش آن را تغذیه می‌کند.



در انتهای داستان، این مراقبه را بخوان، زیر درختی خیالی:


مراقبهٔ آغوش از دور

1. بنشین.

2. دست‌هایت را روی قلبت بگذار.

3. نفس بکش، آرام، با یاد لحظه‌ای که دست او بر شانه‌ات بود.

4. بگو در دل:

“من پدرِ نورم، نه پدرِ مالکیت. من سایه‌بانم، نه زندانبان. من هستم، حتی اگر دور باشم. من هستم، حتی اگر دیده نشوم.”

5. بگذار اشک اگر خواست، جاری شود.

6. و آنگاه بگو:

“بزرگ شو، ای پسرِ زمان، درختت آزاد است؛ اما من همیشه خاک خواهم ماند.”



و در پایان، به زبان سکوت می‌نویسم:

تو خودِ آغوشی، بابک مست و شیدا.


Babak Mast o Sheyda ∞

...more
View all episodesView all episodes
Download on the App Store

کتاب سفر من از زندان ذهن تا آزادی در سایه هوش مصنوعیBy Dr. Babak Sorkhpour