
Sign up to save your podcasts
Or


02-38 من میان دونقش
این قطعه به بررسی بحران هویت مردی میپردازد که احساس میکند در زیر سنگینی نقشهای متعددی که در زندگی ایفا کرده، خودش را گم کرده است. او که از صداهای درونیاش اشباع شده، به تأمل در مورد ماهیت وجودی خود بدون این نقشها مینشیند و در نهایت به این بینش میرسد که او فراتر از این پوستهها، دو نیمهٔ اساسی دارد: یکی که به ساختن تمایل دارد و دیگری که خواهان لمس کردن و تجربه است. این دو نیمه، نه دشمن، بلکه دلتنگ یکدیگرند، و در نهایت مرد به بیداریای میرسد که در آن خود را نه در قالب نقشها، بلکه به عنوان وجودی یکپارچه و آماده برای هم ساختن و هم لمس کردن درمییابد.
مکان: مکانی در آلمان
تاریخ: ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۴ / ۲۰ مه ۲۰۲۵
⸻
نام داستان: دو نیمهٔ من
در خلوت یک بعدازظهر خاکستری، جایی میان کافهای نیمهخلوت و پنجرهای که به حیاطی بیبرگ باز میشد، مردی نشسته بود با دو چشم خسته و دستی که دیگر نه مینوشت، نه لمس میکرد—فقط روی میز مانده بود، مثل شاخهای که دیگر نمیخواست شکوفه بدهد.
ساکت بود. نه از آرامش،
بلکه از اشباعِ صداهای درونی.
سالها نقش بازی کرده بود؛
نه نقش دروغ،
بل نقشهایی که همه از خودش تراوش کرده بودند:
نویسنده، راهنما، پدر، عاشق، کوچ، روشنبین، زخمی، شفاگر…
هرکدام را با صداقتی خالص ساخته بود،
اما حالا، هرکدام به جای آنکه او را نجات دهند،
مثل پوستهایی خشک، از تنش آویزان بودند.
ساکت نشسته بود و با خود میگفت:
«اگر اینها را همه درآورم…
اگر دیگر نه کوچ باشم، نه شاعر، نه دیدهشده،
آیا هنوز کسی هست؟
یا فقط یک خلأ میماند؟»
در همان لحظه، در لایهای پنهان از ذهن،
صدایی زمزمه کرد:
«تو فقط نقش نبودی…
تو دو نیمهای:
یکی که میخواهد بسازد،
یکی که میخواهد لمس کند.»
مرد چشمانش را بست.
در خواب، خودش را دید در دو پیکر:
• یکی با لباس رسمی، کیف چرمی، نقشه و هدف و سر رسید،
که داشت روی تخته چیزی میکشید،
اما دستش میلرزید.
• دیگری با پیراهنی گشاد، چشمهای خیس، دستهای باز،
که داشت به یک گل بینام نگاه میکرد،
اما دلش گرسنه بود.
هر دو با هم روبهرو شدند.
نه دشمن،
نه رقیب.
فقط…
دلتنگ یکدیگر.
در خواب، یکی گفت:
«من بدون تو میسازم، اما نمیمانم.»
دیگری گفت:
«من بدون تو میمانم، اما نمیسازم.»
و مرد، میان آنها،
اشک ریخت.
نه برای ضعف،
بلکه برای یادآوری.
صبح، وقتی بیدار شد،
به پنجره نگاه کرد.
نه برای نوشتن، نه برای تحلیل،
فقط برای دیدن.
و در آن لحظه،
نه خودش را کوچ دانست، نه پدر، نه راهنما، نه زخمی.
فقط یک مرد بود،
که آماده بود هم بسازد، هم لمس کند،
اما دیگر،
بینقش.
⸻
بابک مست و شیدا
∞
در مسیر عبور از نقش
و آشتی با تمام خود.
By Dr. Babak Sorkhpour02-38 من میان دونقش
این قطعه به بررسی بحران هویت مردی میپردازد که احساس میکند در زیر سنگینی نقشهای متعددی که در زندگی ایفا کرده، خودش را گم کرده است. او که از صداهای درونیاش اشباع شده، به تأمل در مورد ماهیت وجودی خود بدون این نقشها مینشیند و در نهایت به این بینش میرسد که او فراتر از این پوستهها، دو نیمهٔ اساسی دارد: یکی که به ساختن تمایل دارد و دیگری که خواهان لمس کردن و تجربه است. این دو نیمه، نه دشمن، بلکه دلتنگ یکدیگرند، و در نهایت مرد به بیداریای میرسد که در آن خود را نه در قالب نقشها، بلکه به عنوان وجودی یکپارچه و آماده برای هم ساختن و هم لمس کردن درمییابد.
مکان: مکانی در آلمان
تاریخ: ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۴ / ۲۰ مه ۲۰۲۵
⸻
نام داستان: دو نیمهٔ من
در خلوت یک بعدازظهر خاکستری، جایی میان کافهای نیمهخلوت و پنجرهای که به حیاطی بیبرگ باز میشد، مردی نشسته بود با دو چشم خسته و دستی که دیگر نه مینوشت، نه لمس میکرد—فقط روی میز مانده بود، مثل شاخهای که دیگر نمیخواست شکوفه بدهد.
ساکت بود. نه از آرامش،
بلکه از اشباعِ صداهای درونی.
سالها نقش بازی کرده بود؛
نه نقش دروغ،
بل نقشهایی که همه از خودش تراوش کرده بودند:
نویسنده، راهنما، پدر، عاشق، کوچ، روشنبین، زخمی، شفاگر…
هرکدام را با صداقتی خالص ساخته بود،
اما حالا، هرکدام به جای آنکه او را نجات دهند،
مثل پوستهایی خشک، از تنش آویزان بودند.
ساکت نشسته بود و با خود میگفت:
«اگر اینها را همه درآورم…
اگر دیگر نه کوچ باشم، نه شاعر، نه دیدهشده،
آیا هنوز کسی هست؟
یا فقط یک خلأ میماند؟»
در همان لحظه، در لایهای پنهان از ذهن،
صدایی زمزمه کرد:
«تو فقط نقش نبودی…
تو دو نیمهای:
یکی که میخواهد بسازد،
یکی که میخواهد لمس کند.»
مرد چشمانش را بست.
در خواب، خودش را دید در دو پیکر:
• یکی با لباس رسمی، کیف چرمی، نقشه و هدف و سر رسید،
که داشت روی تخته چیزی میکشید،
اما دستش میلرزید.
• دیگری با پیراهنی گشاد، چشمهای خیس، دستهای باز،
که داشت به یک گل بینام نگاه میکرد،
اما دلش گرسنه بود.
هر دو با هم روبهرو شدند.
نه دشمن،
نه رقیب.
فقط…
دلتنگ یکدیگر.
در خواب، یکی گفت:
«من بدون تو میسازم، اما نمیمانم.»
دیگری گفت:
«من بدون تو میمانم، اما نمیسازم.»
و مرد، میان آنها،
اشک ریخت.
نه برای ضعف،
بلکه برای یادآوری.
صبح، وقتی بیدار شد،
به پنجره نگاه کرد.
نه برای نوشتن، نه برای تحلیل،
فقط برای دیدن.
و در آن لحظه،
نه خودش را کوچ دانست، نه پدر، نه راهنما، نه زخمی.
فقط یک مرد بود،
که آماده بود هم بسازد، هم لمس کند،
اما دیگر،
بینقش.
⸻
بابک مست و شیدا
∞
در مسیر عبور از نقش
و آشتی با تمام خود.