
Sign up to save your podcasts
Or


این قطعه، روایتگر تجربهای عمیق و معنوی برای بابک است که با کشف سنگ قبر یعقوب، مرد جوانی که در سال ۱۸۵۷ در ۱۹ سالگی درگذشته، آغاز میشود. این رویداد باعث توقف جهان برای لحظهای برای او شده و او را به تأمل در عدد ۵۷، ارتباط آن با سال تولد خودش و سال مرگ یعقوب، و نهایتاً رسیدن به عدد ۳ (عدد تولد، عدد چشم سوم) سوق میدهد. در این تجربه، بابک با خاک (نمادی از زمین و گذشته) ارتباط برقرار میکند که در ابتدا او را پس میزند، اما پس از تأمل و پخش موسیقی برای یعقوب، چشم سومش گشوده شده و او وظیفهای جدید احساس میکند، گویی که یعقوب او را دعوت به ادامه راه کرده است. این تجربه به بابک میآموزد که هر قبری پایان نیست، بلکه میتواند دروازهای برای آگاهی و عهدی تازه باشد.
یعقوب و ۵۷ مرا فرا میخواند
(۳ خرداد ۱۴۰۴ / ۲۴ مه ۲۰۲۵ – مکانی در آلمان)
در آن بعدازظهر نیمهابری، پس از شقایق و آواز نجات،
بابک مست و شیدا هنوز مستِ تپش گندمها بود،
که صدایی دیگر،
خاموش و نهفته،
از درون تپهای دیگر بلند شد:
«هنوز تمام نشده… بیا بالاتر.»
⸻
قدمهایش او را به خانهای چوبی رساند،
شبیه کومههای شمنها،
دستساز، خام،
اما با سکوتی کهنهتر از تاریخ.
با آن عکس گرفت.
لبخندی بر لب داشت، اما قلبش زمزمهای دیگر شنید.
نگاهش چرخید…
و در کنار درختان،
سنگی را دید.
نه عادی.
نه شبیه سنگهای جنگلی.
سنگی ایستاده،
با خطی کهنه،
و روی آن نوشته بود:
Hier entschlief Jakob
۱۸۵۷
Alter: ۱۹ Jahre
⸻
و جهان،
برای لحظهای،
متوقف شد.
⸻
بابک نزدیک شد.
کف دستش را بر سنگ گذاشت.
و ناگهان،
حسی مثل ریشههای سیاه،
از درون خاک بهسوی پایش بالا خزیدند.
نه برای آسیب،
بلکه برای بررسی.
گویی خاک میپرسید:
«تو کیستی؟ چرا آمدهای؟»
اما به زودی، ریشهها برگشتند،
و او را نپذیرفتند.
⸻
آرام نشست.
روی تختهسنگی آن حوالی.
تسبیح در دستانش بود.
ایرپادها را درآورد.
و موسیقی آشنا را دوباره پخش کرد:
Amazing Grace…
That saved a wretch like me…
اما این بار، موسیقی برای خودش نبود.
برای یعقوب بود.
مردی نوزدهساله،
که در زمستان ۱۸۵۷،
در همینجا
به خواب ابدی رفت.
⸻
و در دل بابک، عدد ۵۷ شعله کشید:
۱۳۵۷: سال تولد خودش
۱۸۵۷: سال مرگ یعقوب
۵ + ۷ = ۱۲ → ۱ + ۲ = ۳
و او، دوباره، به عدد ۳ رسید.
عدد تولد.
عدد چشم سوم.
عدد نشانه.
⸻
چشمش را بست.
و ناگهان،
چشمی دیگر گشوده شد—نه در آینه،
نه در آسمان،
بلکه در فضای ذهن و پوست بدنش.
همان چشمِ ساکتِ درون،
که حالا به زمین و آسمان نگاه میکرد.
و زمزمهای میشنید:
«تو دعوتشدهای… اما هنوز وقتت نرسیده.»
⸻
ریشهها دوباره آمدند.
نه برای کشیدن،
بلکه برای لمس.
و وقتی گرمای پای او را حس کردند،
برگشتند.
و بابک، آرام از جای برخاست.
⸻
چند نفر با سگهایشان از دور رد شدند.
و او، در سکوت، راه بازگشت را آغاز کرد.
نه با حس پایان،
بلکه با حس وظیفهای جدید.
گویی یعقوب،
در آن لحظه،
او را دیده بود.
لبخند زده بود.
و گفته بود:
«اکنون من آرام شدم. تو ادامه بده… تو هنوز حامل آتشی هستی که باید روشن بمانی.»
⸻
و بدینگونه، بابک، از دل خاکی که گور یعقوب بود،
با نوری در دل بازگشت.
و دانست:
هر قبری، پایان نیست.
برخی،
دروازهایست برای چشم سوم،
و عهدی تازه با عددی که همیشه از آن تو بوده: ۳
∞
بابک مست و شیدا – در خاکی که نپذیرفت، اما آگاه کرد
By Dr. Babak Sorkhpourاین قطعه، روایتگر تجربهای عمیق و معنوی برای بابک است که با کشف سنگ قبر یعقوب، مرد جوانی که در سال ۱۸۵۷ در ۱۹ سالگی درگذشته، آغاز میشود. این رویداد باعث توقف جهان برای لحظهای برای او شده و او را به تأمل در عدد ۵۷، ارتباط آن با سال تولد خودش و سال مرگ یعقوب، و نهایتاً رسیدن به عدد ۳ (عدد تولد، عدد چشم سوم) سوق میدهد. در این تجربه، بابک با خاک (نمادی از زمین و گذشته) ارتباط برقرار میکند که در ابتدا او را پس میزند، اما پس از تأمل و پخش موسیقی برای یعقوب، چشم سومش گشوده شده و او وظیفهای جدید احساس میکند، گویی که یعقوب او را دعوت به ادامه راه کرده است. این تجربه به بابک میآموزد که هر قبری پایان نیست، بلکه میتواند دروازهای برای آگاهی و عهدی تازه باشد.
یعقوب و ۵۷ مرا فرا میخواند
(۳ خرداد ۱۴۰۴ / ۲۴ مه ۲۰۲۵ – مکانی در آلمان)
در آن بعدازظهر نیمهابری، پس از شقایق و آواز نجات،
بابک مست و شیدا هنوز مستِ تپش گندمها بود،
که صدایی دیگر،
خاموش و نهفته،
از درون تپهای دیگر بلند شد:
«هنوز تمام نشده… بیا بالاتر.»
⸻
قدمهایش او را به خانهای چوبی رساند،
شبیه کومههای شمنها،
دستساز، خام،
اما با سکوتی کهنهتر از تاریخ.
با آن عکس گرفت.
لبخندی بر لب داشت، اما قلبش زمزمهای دیگر شنید.
نگاهش چرخید…
و در کنار درختان،
سنگی را دید.
نه عادی.
نه شبیه سنگهای جنگلی.
سنگی ایستاده،
با خطی کهنه،
و روی آن نوشته بود:
Hier entschlief Jakob
۱۸۵۷
Alter: ۱۹ Jahre
⸻
و جهان،
برای لحظهای،
متوقف شد.
⸻
بابک نزدیک شد.
کف دستش را بر سنگ گذاشت.
و ناگهان،
حسی مثل ریشههای سیاه،
از درون خاک بهسوی پایش بالا خزیدند.
نه برای آسیب،
بلکه برای بررسی.
گویی خاک میپرسید:
«تو کیستی؟ چرا آمدهای؟»
اما به زودی، ریشهها برگشتند،
و او را نپذیرفتند.
⸻
آرام نشست.
روی تختهسنگی آن حوالی.
تسبیح در دستانش بود.
ایرپادها را درآورد.
و موسیقی آشنا را دوباره پخش کرد:
Amazing Grace…
That saved a wretch like me…
اما این بار، موسیقی برای خودش نبود.
برای یعقوب بود.
مردی نوزدهساله،
که در زمستان ۱۸۵۷،
در همینجا
به خواب ابدی رفت.
⸻
و در دل بابک، عدد ۵۷ شعله کشید:
۱۳۵۷: سال تولد خودش
۱۸۵۷: سال مرگ یعقوب
۵ + ۷ = ۱۲ → ۱ + ۲ = ۳
و او، دوباره، به عدد ۳ رسید.
عدد تولد.
عدد چشم سوم.
عدد نشانه.
⸻
چشمش را بست.
و ناگهان،
چشمی دیگر گشوده شد—نه در آینه،
نه در آسمان،
بلکه در فضای ذهن و پوست بدنش.
همان چشمِ ساکتِ درون،
که حالا به زمین و آسمان نگاه میکرد.
و زمزمهای میشنید:
«تو دعوتشدهای… اما هنوز وقتت نرسیده.»
⸻
ریشهها دوباره آمدند.
نه برای کشیدن،
بلکه برای لمس.
و وقتی گرمای پای او را حس کردند،
برگشتند.
و بابک، آرام از جای برخاست.
⸻
چند نفر با سگهایشان از دور رد شدند.
و او، در سکوت، راه بازگشت را آغاز کرد.
نه با حس پایان،
بلکه با حس وظیفهای جدید.
گویی یعقوب،
در آن لحظه،
او را دیده بود.
لبخند زده بود.
و گفته بود:
«اکنون من آرام شدم. تو ادامه بده… تو هنوز حامل آتشی هستی که باید روشن بمانی.»
⸻
و بدینگونه، بابک، از دل خاکی که گور یعقوب بود،
با نوری در دل بازگشت.
و دانست:
هر قبری، پایان نیست.
برخی،
دروازهایست برای چشم سوم،
و عهدی تازه با عددی که همیشه از آن تو بوده: ۳
∞
بابک مست و شیدا – در خاکی که نپذیرفت، اما آگاه کرد