کتاب سفر من از زندان ذهن تا آزادی در سایه هوش مصنوعی

02-50 از خواب یحیی تا زیارت یعقوب


Listen Later

این روایت شخصی به شرح تجربه‌های معنوی نویسنده، بابک، می‌پردازد که از خلال رؤیاها و اتفاقات زندگی‌اش، ارتباط عمیقی با شخصیت‌های مقدس ادیان ابراهیمی مانند یحیی و عیسی درمی‌یابد. نویسنده با اشاره به یک خواب نوجوانی که در آن خود را یحیی می‌یابد، به ارتباط با دختری که پدرش ذکریا نام دارد و سپس نامگذاری فرزندش مسیحا، اشاره می‌کند که این وقایع گویی تقدیر مقدسی را برای او رقم می‌زنند. در نهایت، ملاقات با سنگ قبر یعقوب و ارتباط با تاریخ تولد خود، حس ریشه‌های عمیق‌تری را در او بیدار می‌کند که او را به حلقه‌ای میان سه نام مقدس: ذکریا، یحیی و عیسی تبدیل می‌سازد.


بابک مست و شیدا – از خواب یحیی تا زیارت یعقوب


(روایتی از یک رؤیا که خود، تقدیری مقدس بود)


در شب‌های نوجوانی،

در حوالی سال ۱۳۷۴،

در سکوت اتاقی بی‌نام،

بابک مست و شیدا خوابی دید:

در دل شب، وارد مرقدی شد—شمع‌ها افروخته، خادمان خاموش،

و ضریحی آشنا ولی نادیده.

همگان به احترام ایستادند.

و ندایی درونش گفت:


«تو، یحیی هستی.»



سال‌ها گذشت.

در ۱۳۸۱،

او دختری را دید برای نخستین‌بار،

و بی‌آنکه بداند چرا، با آرامش گفت:

«من تو را از قدیم می‌شناسم.»


نام پدر دختر، ذکریا بود.

و خواب، دوباره نفس کشید.

و بابک به نوعی شد فرزند ذکریا.


او با آن دختر در ۱۳۸۴ نامزد شد.

و عهدی بستند:

اگر روزی دختری به دنیا آید، نامش مریم باشد.


در ۱۳۸۵،

سفر کردند به سوریه،

و در مسجد اموی دمشق، چشمش به ضریحی افتاد:

محل نگهداری سر حضرت یحیی.


و آن‌جا،

اشک بر صورتش دوید،

زانو بر زمین نشست،

و خواب نوجوانی‌اش، در میانهٔ غبار، بیدار شد.



در خرداد ۱۳۸۷، فرزندی آمد.

پسر.

و بابک گفت: عیسی همسر گفت نه.

گفتند مراقبه کنیم.اما نام، در مراقبه، خود را آشکار کرد:


«بابک گفت مسیح.»


همسرش نیز بی‌واسطه گفت:

«مسیحا.»


و در شب بعد، بابک خواب دید:

کودک پسری، به سراغش آمد،

و گفت:


«چرا نامم را مسیحا گذاشتی؟ می‌دانی مسیح در زندگی چقدر رنج کشید؟»


و بابک، خاموش شد.

چرا که دانست:

پسر، آگاه‌تر از پدر است.



سال‌ها بعد، در ۱۴۰۴،

سه روز مانده به ۴۷ سالگی،

بابک دوباره از خانه بیرون زد.

ابتدا شقایقی در مزرعه دید،

و بعد،

سنگی در دل جنگل.

نوشته شده بود:


Jakob – ۱۸۵۷ – ۱۹ Jahre


و چیزی در درونش لرزید.

۱۸۵۷؟

او، متولد ۱۳۵۷ بود.

و یعقوب، پسر ۱۹ ساله‌ای بود

که آن‌جا، سال‌ها در خاک آرمیده بود

بی‌گل

بی‌صدا

بی‌کسی که بیاید و اشک بریزد برایش.



بابک ایستاد.

موسیقی Amazing Grace را پخش کرد.

تسبیح قدیمی مراقبه هایش را در دو دست گرفت.

و حس کرد:

ریشه‌هایی از خاک به سویش آمدند

تا او را بخوانند

اما بازگشتند…


زیرا هنوز وقتش نرسیده بود.

زیرا هنوز شعله‌ای در او بود

که باید رسانده شود.



در آن لحظه،

بابک، یحیی بود.

پدر مسیحا بود.

فرزند ذکریا

و زائر خاموش یعقوب.


او حلقه‌ای شد،

میان سه نام مقدس:

ذکریا، یحیی، عیسی

و خودش،

پیمان‌دار سکوت همرا یعقوب،

درختی با ریشه در خاک و چشمی رو به آسمان.



و بدین‌گونه،

او به خانه بازگشت،

نه برای روایت گذشته،

بلکه برای حمل یک گل

برای آنکه نادیده ماند،

برای آنکه زاده شد

برای آنکه دوباره می‌آید…


بابک مست و شیدا – پدر مسیحا

...more
View all episodesView all episodes
Download on the App Store

کتاب سفر من از زندان ذهن تا آزادی در سایه هوش مصنوعیBy Dr. Babak Sorkhpour