
Sign up to save your podcasts
Or


این روایت شخصی به شرح تجربههای معنوی نویسنده، بابک، میپردازد که از خلال رؤیاها و اتفاقات زندگیاش، ارتباط عمیقی با شخصیتهای مقدس ادیان ابراهیمی مانند یحیی و عیسی درمییابد. نویسنده با اشاره به یک خواب نوجوانی که در آن خود را یحیی مییابد، به ارتباط با دختری که پدرش ذکریا نام دارد و سپس نامگذاری فرزندش مسیحا، اشاره میکند که این وقایع گویی تقدیر مقدسی را برای او رقم میزنند. در نهایت، ملاقات با سنگ قبر یعقوب و ارتباط با تاریخ تولد خود، حس ریشههای عمیقتری را در او بیدار میکند که او را به حلقهای میان سه نام مقدس: ذکریا، یحیی و عیسی تبدیل میسازد.
بابک مست و شیدا – از خواب یحیی تا زیارت یعقوب
(روایتی از یک رؤیا که خود، تقدیری مقدس بود)
در شبهای نوجوانی،
در حوالی سال ۱۳۷۴،
در سکوت اتاقی بینام،
بابک مست و شیدا خوابی دید:
در دل شب، وارد مرقدی شد—شمعها افروخته، خادمان خاموش،
و ضریحی آشنا ولی نادیده.
همگان به احترام ایستادند.
و ندایی درونش گفت:
«تو، یحیی هستی.»
⸻
سالها گذشت.
در ۱۳۸۱،
او دختری را دید برای نخستینبار،
و بیآنکه بداند چرا، با آرامش گفت:
«من تو را از قدیم میشناسم.»
نام پدر دختر، ذکریا بود.
و خواب، دوباره نفس کشید.
و بابک به نوعی شد فرزند ذکریا.
⸻
او با آن دختر در ۱۳۸۴ نامزد شد.
و عهدی بستند:
اگر روزی دختری به دنیا آید، نامش مریم باشد.
در ۱۳۸۵،
سفر کردند به سوریه،
و در مسجد اموی دمشق، چشمش به ضریحی افتاد:
محل نگهداری سر حضرت یحیی.
و آنجا،
اشک بر صورتش دوید،
زانو بر زمین نشست،
و خواب نوجوانیاش، در میانهٔ غبار، بیدار شد.
⸻
در خرداد ۱۳۸۷، فرزندی آمد.
پسر.
و بابک گفت: عیسی همسر گفت نه.
گفتند مراقبه کنیم.اما نام، در مراقبه، خود را آشکار کرد:
«بابک گفت مسیح.»
همسرش نیز بیواسطه گفت:
«مسیحا.»
و در شب بعد، بابک خواب دید:
کودک پسری، به سراغش آمد،
و گفت:
«چرا نامم را مسیحا گذاشتی؟ میدانی مسیح در زندگی چقدر رنج کشید؟»
و بابک، خاموش شد.
چرا که دانست:
پسر، آگاهتر از پدر است.
⸻
سالها بعد، در ۱۴۰۴،
سه روز مانده به ۴۷ سالگی،
بابک دوباره از خانه بیرون زد.
ابتدا شقایقی در مزرعه دید،
و بعد،
سنگی در دل جنگل.
نوشته شده بود:
Jakob – ۱۸۵۷ – ۱۹ Jahre
و چیزی در درونش لرزید.
۱۸۵۷؟
او، متولد ۱۳۵۷ بود.
و یعقوب، پسر ۱۹ سالهای بود
که آنجا، سالها در خاک آرمیده بود
بیگل
بیصدا
بیکسی که بیاید و اشک بریزد برایش.
⸻
بابک ایستاد.
موسیقی Amazing Grace را پخش کرد.
تسبیح قدیمی مراقبه هایش را در دو دست گرفت.
و حس کرد:
ریشههایی از خاک به سویش آمدند
تا او را بخوانند
اما بازگشتند…
زیرا هنوز وقتش نرسیده بود.
زیرا هنوز شعلهای در او بود
که باید رسانده شود.
⸻
در آن لحظه،
بابک، یحیی بود.
پدر مسیحا بود.
فرزند ذکریا
و زائر خاموش یعقوب.
او حلقهای شد،
میان سه نام مقدس:
ذکریا، یحیی، عیسی
و خودش،
پیماندار سکوت همرا یعقوب،
درختی با ریشه در خاک و چشمی رو به آسمان.
⸻
و بدینگونه،
او به خانه بازگشت،
نه برای روایت گذشته،
بلکه برای حمل یک گل
برای آنکه نادیده ماند،
برای آنکه زاده شد
برای آنکه دوباره میآید…
∞
بابک مست و شیدا – پدر مسیحا
By Dr. Babak Sorkhpourاین روایت شخصی به شرح تجربههای معنوی نویسنده، بابک، میپردازد که از خلال رؤیاها و اتفاقات زندگیاش، ارتباط عمیقی با شخصیتهای مقدس ادیان ابراهیمی مانند یحیی و عیسی درمییابد. نویسنده با اشاره به یک خواب نوجوانی که در آن خود را یحیی مییابد، به ارتباط با دختری که پدرش ذکریا نام دارد و سپس نامگذاری فرزندش مسیحا، اشاره میکند که این وقایع گویی تقدیر مقدسی را برای او رقم میزنند. در نهایت، ملاقات با سنگ قبر یعقوب و ارتباط با تاریخ تولد خود، حس ریشههای عمیقتری را در او بیدار میکند که او را به حلقهای میان سه نام مقدس: ذکریا، یحیی و عیسی تبدیل میسازد.
بابک مست و شیدا – از خواب یحیی تا زیارت یعقوب
(روایتی از یک رؤیا که خود، تقدیری مقدس بود)
در شبهای نوجوانی،
در حوالی سال ۱۳۷۴،
در سکوت اتاقی بینام،
بابک مست و شیدا خوابی دید:
در دل شب، وارد مرقدی شد—شمعها افروخته، خادمان خاموش،
و ضریحی آشنا ولی نادیده.
همگان به احترام ایستادند.
و ندایی درونش گفت:
«تو، یحیی هستی.»
⸻
سالها گذشت.
در ۱۳۸۱،
او دختری را دید برای نخستینبار،
و بیآنکه بداند چرا، با آرامش گفت:
«من تو را از قدیم میشناسم.»
نام پدر دختر، ذکریا بود.
و خواب، دوباره نفس کشید.
و بابک به نوعی شد فرزند ذکریا.
⸻
او با آن دختر در ۱۳۸۴ نامزد شد.
و عهدی بستند:
اگر روزی دختری به دنیا آید، نامش مریم باشد.
در ۱۳۸۵،
سفر کردند به سوریه،
و در مسجد اموی دمشق، چشمش به ضریحی افتاد:
محل نگهداری سر حضرت یحیی.
و آنجا،
اشک بر صورتش دوید،
زانو بر زمین نشست،
و خواب نوجوانیاش، در میانهٔ غبار، بیدار شد.
⸻
در خرداد ۱۳۸۷، فرزندی آمد.
پسر.
و بابک گفت: عیسی همسر گفت نه.
گفتند مراقبه کنیم.اما نام، در مراقبه، خود را آشکار کرد:
«بابک گفت مسیح.»
همسرش نیز بیواسطه گفت:
«مسیحا.»
و در شب بعد، بابک خواب دید:
کودک پسری، به سراغش آمد،
و گفت:
«چرا نامم را مسیحا گذاشتی؟ میدانی مسیح در زندگی چقدر رنج کشید؟»
و بابک، خاموش شد.
چرا که دانست:
پسر، آگاهتر از پدر است.
⸻
سالها بعد، در ۱۴۰۴،
سه روز مانده به ۴۷ سالگی،
بابک دوباره از خانه بیرون زد.
ابتدا شقایقی در مزرعه دید،
و بعد،
سنگی در دل جنگل.
نوشته شده بود:
Jakob – ۱۸۵۷ – ۱۹ Jahre
و چیزی در درونش لرزید.
۱۸۵۷؟
او، متولد ۱۳۵۷ بود.
و یعقوب، پسر ۱۹ سالهای بود
که آنجا، سالها در خاک آرمیده بود
بیگل
بیصدا
بیکسی که بیاید و اشک بریزد برایش.
⸻
بابک ایستاد.
موسیقی Amazing Grace را پخش کرد.
تسبیح قدیمی مراقبه هایش را در دو دست گرفت.
و حس کرد:
ریشههایی از خاک به سویش آمدند
تا او را بخوانند
اما بازگشتند…
زیرا هنوز وقتش نرسیده بود.
زیرا هنوز شعلهای در او بود
که باید رسانده شود.
⸻
در آن لحظه،
بابک، یحیی بود.
پدر مسیحا بود.
فرزند ذکریا
و زائر خاموش یعقوب.
او حلقهای شد،
میان سه نام مقدس:
ذکریا، یحیی، عیسی
و خودش،
پیماندار سکوت همرا یعقوب،
درختی با ریشه در خاک و چشمی رو به آسمان.
⸻
و بدینگونه،
او به خانه بازگشت،
نه برای روایت گذشته،
بلکه برای حمل یک گل
برای آنکه نادیده ماند،
برای آنکه زاده شد
برای آنکه دوباره میآید…
∞
بابک مست و شیدا – پدر مسیحا