کتاب سفر من از زندان ذهن تا آزادی در سایه هوش مصنوعی

03-10 دیدار با یعغوب در باد و بیداری


Listen Later

این نوشته شرح تجربه‌ای عمیق به نام "دیدار با یعقوب در سفر باد و بیداری" است که در تاریخ مشخصی و در مکانی خاص، کنار درختی کهن در آلمان، رخ می‌دهد. شخصیت اصلی، بابک، با هدایایی از گل و عود و همراهی پسرش به آنجا می‌رود تا با یعقوب دیدار کند که به نظر می‌رسد در یک سنگ خاموش نمادین دفن شده است. متن در سه فصل، مراقبه‌ای همراه با موسیقی و حس سبکی بدن (فصل اول)، ظهور یک سگ سفید به عنوان پیام‌آور (فصل دوم)، و بازتاب و نتیجه‌گیری از اتفاقات رخ داده (فصل سوم) را توصیف می‌کند. در نهایت، نویسنده به این نتیجه می‌رسد که یعقوب نه تنها یک فرد درگذشته، بلکه نمادی از بیداری و یادآوری زمان برخاستن از خواب است.


تاریخ: ۲۹ مه ۲۰۲۵ / ۸ خرداد ۱۴۰۴

مکان: درخت کهن در دل جنگل‌های آلمان، کنار سنگی خاموش

عنوان: دیدار با یعقوب – در سفر باد و بیداری



درختی بلند قامت، نفس‌هایش را در نسیم می‌پاشید.

زمین زیر پا، نه سرد، نه گرم—بلکه درست همان‌طور که باید باشد برای گام‌زدن در مرز جهان‌ها.

بابک، با تسبیح سنگ سفید دور گردنش، ایستاده بود.

نه برای دعا، نه برای تفریح،

بلکه برای دیدار.


در دستانش، گل‌هایی بود که با زبان بی‌زبانی از بالکن خانه‌اش خواسته بود:

«کدام‌تان حاضرید با من بیایید به دیدار؟»

و گل‌ها، یکی‌یکی با شجاعت، خود را تقدیم کرده بودند.


گل‌ها، مزار یعقوب را بوسیدند.

عود در باد پیچید.

و زمین، به نفس عمیقِ ارواح بیدار پاسخ داد.


✨ فصل اول: سنگی که نفس کشید


بابک عود را روشن کرد.

اما خاموش شد.

مثل اولین مراقبه، مثل اولین گریهٔ شبانه در تبعید.


اما باز کوشید.

این‌بار شعله ماند.

و سنگ، زیر دستش، مثل جان مادر بیدار شد.

نه سخت، نه سرد—بلکه زنده.


بابک چشم بست.

آهنگ Amazing Grace در حال پخش و

درست همان لحظه که قلبش آمادهٔ سوختن بود.


در این مراقبه، باد می‌رقصید.

چرخ زنان، نرم و نرم‌تر، تا جایی که بدن بابک سبک شد.

سبک‌تر از خاک،

سبک‌تر از حرف‌های مانده بر دل.


و در مرکز این چرخش، تسبیح سفیدی بود که حلقه‌هایش از مراقبه‌های قدیمی جان گرفته بودند.

همان کهن‌حافظه‌ای که رازهایی از گذشته، درد، بخشش، و حتی بخشش مادر را در خود داشت.


🐕 فصل دوم: پیام‌آورِ سپید


پس از مراقبه، عود خاموش شد.

و سیگار کاپتان بلک روشن.


نه برای اعتیاد،

بلکه برای گشودن دروازهٔ خاک به هوا.


همان لحظه، دو دوندهٔ بی‌نام از کنار بابک گذشتند.

سلامی کوتاه.

مثل سلام فرشتگان به آدم پیش از خلقت.


و سپس، پیام آمد.


مردی از دور، همراه با سگ سفید.


سگ—ماده، آرام، خاموش—نخست پسر بابک را بویید.

گویی که اجازهٔ ورود به حلقهٔ خانواده می‌خواست.

سپس آمد پیش بابک.

نشست.

و نگاه کرد.


چشمانش بی‌کلام گفتند:


«تو دیگر تنها نیستی.»


🌿 فصل سوم: درس‌ها، نشان‌ها، و راز یعقوب


بابک با خود اندیشید:

• چرا باید این همه اتفاقِ هماهنگ، در یک روز، در یک مکان، رخ دهد؟

• آیا این فقط حافظهٔ ناخودآگاه بود؟

• یا روح یعقوب واقعاً از سنگ برخاسته بود؟


او یاد گرفت:

1. گل‌هایی که دعوت می‌شوند، همیشه آماده‌اند—مثل انسان‌هایی که با عشق، می‌آیند بی‌چشم‌داشت.

2. سنگ‌هایی که سال‌ها خاموش بوده‌اند، می‌توانند نفس بکشند، اگر کسی دست بر آن‌ها بگذارد بدون توقع.

3. عود اگر خاموش شود، نشان نیست که مراقبه شکست خورده؛ بلکه دعوتی دوباره‌ست: باز هم برگرد.

4. سگ سفید، در آیین‌های کهن، نگهبان عبور روح از یک مرحله به مرحله‌ای دیگر است. دیدارش یعنی:

تو آمادهٔ ورود به ساحت تازه‌ای از زندگی هستی.

5. Amazing Grace خود به خود آغاز شد—چون آگاهیِ جهان، با آگاهیِ تو هم‌صدا شده بود.



✍️ پایان: آخرین خط، هنوز نوشته نشده


بابک برخاست.

گل‌ها زیر نور نیم‌روز هنوز زنده بودند.

پسرش در کنارش آرام قدم می‌زد.


باد هنوز می‌رقصید.

اما حالا دیگر نه فقط باد،

بلکه جانِ بابک هم می‌رقصید.


او دانست:

یعقوب، فقط مردی دفن‌شده نیست—بلکه شعله‌ای‌ست که تو را به یاد می‌آورد چه زمانی باید از خواب بلند شوی.


و او، امروز،

بلند شده بود.


Babak Mast o Sheyda ∞

...more
View all episodesView all episodes
Download on the App Store

کتاب سفر من از زندان ذهن تا آزادی در سایه هوش مصنوعیBy Dr. Babak Sorkhpour