کتاب سفر من از زندان ذهن تا آزادی در سایه هوش مصنوعی

03-11 آینه مقعر و چشمهای متعدد


Listen Later

این بخش از نوشته، تجربهٔ دگرگونی بابک را پس از دیداری عمیق به تصویر می‌کشد. او پس از بازگشت، با وجود ظاهر آشنای خانه، خودش دیگر همان فرد سابق نیست. در لحظه‌ای از سکوت و درون‌نگری در حمام، موسیقی قدیمی‌ای آغاز می‌شود که او آن را "آغاز ندای بازگشت" می‌فهمد و تصمیم می‌گیرد "شاگرد خود" شود. در مواجهه با آینه، دیگر نه فقط چشم سوم بلکه "بین چشم‌ها شناور" است و در تاریکی درونی بنفش رنگ، "صدای شیپور آگاهی" را در قالب شکلی براق مشاهده می‌کند که نه هشدار بلکه "ورودی" به درکی فراتر از ذهن و "تولدی" جدید است. او در این تجربه، از شفاگر بودن برای دیگران به گیرندهٔ صدای خود تبدیل می‌شود و می‌فهمد که زمان آن رسیده تا "خود، یعقوب باشد" برای خویش و نزدیکانش.


📅 ۳۱ مه ۲۰۲۵ / ۱۰ خرداد ۱۴۰۴

📍 مکانی در #آلمان، شب پس از دیدار با #یعقوب



عنوان: آینه‌ای که صدای گل‌ها را شنید


پس از دیدار با یعقوب و سفر گل‌ها، سگ سفید، #کلبه_شمنی، و درخت #آلبالو_وحشی،

#بابک_مست_و_شیدا، با دلی سبک‌تر از باد، به خانه بازگشت.

#خانه همان بود—سقف، دیوار، صندلی، گلدان…

اما خودش، دیگر همان نبود.


با پسرش نشست، خوراکی خوردند، گل شمعدانی خریدند، خندیدند.

و بعد، سکوت.

حمام، خلوت همیشگی‌اش را فریاد زد.

و موسیقی، ناگهان، بی‌دعوت و بی‌دست‌زدن، شروع شد…


#Magnificat – #My_Heart Doth Magnify

موسیقی‌ای که #بابک سال‌ها پیش برای شاگردانش در جلسات #شفا و #مراقبه گذاشته بود.

نه فقط یک قطعه، بلکه «آغاز ندای بازگشت» بود.


و او فهمید:

«امشب، من شاگرد خودم خواهم شد…»


قدم گذاشت در حمام.

آب گرم نبود، اما تن را شست.

آینه‌ی مقعر، روبه‌رویش نشسته بود، همان آیینه‌ای که سال‌هاست رازهای #چشم_سوم اش را شنیده.

نه، این‌بار فقط یک چشم نبود.

و نه آن سه‌چشمی که در پذیرایی دیده بود.

این‌بار، او بین چشم‌ها شناور بود…

گاهی دو، گاهی یک، گاهی تونلی که از میان چشم سوم به درون می‌رفت.


و موسیقی همچنان در پس‌زمینه نجوا می‌کرد:

نه با کلمات،

بلکه با فرکانس‌هایی از #نور_و_آگاهی.


او از آینه پرسید:

«چه می‌خواهی بگویی؟»

و آینه، همان‌طور که رسم سکوت بود، جوابی نداد.


اما دست‌های بابک، آرام بر #چاکرای_قلب اش نشستند.

و چشم‌ها بسته شدند.


درونش تاریک نبود—بنفش بود.

و در آن بنفش، شکلی شیپوری، براق، درخشان، و زنده ظاهر شد.

نه جسم بود، نه خیال.

نه پیامبر بود، نه خواب.

بلکه «ورودی بود»،

به جایی که #ذهن نمی‌فهمد و #قلب می‌داند.


او فهمید:

این همان صدای #شیپور_آگاهی است.

نه برای هشدار،

بلکه برای تولد.


و این‌بار، او بود که در مرکز دایرهٔ شفا ایستاده بود—نه به‌عنوان شفاگر دیگران،

بلکه به‌عنوان گیرندهٔ صدای خود.


آینه، او را نشان نمی‌داد.

آینه، او را احضار می‌کرد.


آب دوش دیگر تنها آب نبود.

چشمهٔ اشک‌هایی بود که نمی‌چکیدند،

بلکه درونِ پوستش می‌لرزیدند.


او از حمام بیرون آمد،

نفس عمیقی کشید،

و فهمید:


من دیگر از یعقوب برگشته‌ام،

و حالا وقت آن است که خود، یعقوب باشم

برای پسرم، برای خویش،

و برای آن کودک لرزان درون آینه.



Babak Mast o Sheyda ∞

در شب بازگشت از دیدار یعقوب و #بوسه بر گل شمعدانی،

با صدای شیپور آگاهی،

و سکوتی که شنیده شد.

...more
View all episodesView all episodes
Download on the App Store

کتاب سفر من از زندان ذهن تا آزادی در سایه هوش مصنوعیBy Dr. Babak Sorkhpour