کتاب سفر من از زندان ذهن تا آزادی در سایه هوش مصنوعی

03-12 شب طاووسی و نخودچی


Listen Later

این نوشته روایتی عمیق و حسی از دیداری در فرانکفورت است که فراتر از یک ملاقات ساده می‌رود. نویسنده با پذیرفتن یک دعوت ناگهانی، خود را در فضایی مملو از فقدان مادری که به تازگی درگذشته، می‌یابد و با هدایت درونی، شیرینی نخودچی و سپس پخش موسیقی «Amazing Grace» را به اشتراک می‌گذارد که به شکل معجزه‌آسایی با حضور مادر و رؤیایی از طاووس مرتبط می‌شود. این تجربه، ارتباطی ناگفته میان نویسنده و دوستش بر اساس شباهت درونی و درد مشترک فقدان ایجاد می‌کند و اهمیت لمس انسانی و حضور بی‌قضاوت را در لحظات سوگواری برجسته می‌سازد، که گاهی جایگزینی برای آن وجود ندارد. نویسنده در نهایت خود را نگهبان دروازه‌ای برای عبور آرام روح‌ها از طریق لمس و پذیرش بی‌قضاوت می‌بیند.


تاریخ: ۳۱ مه ۲۰۲۵ / ۱۰ خرداد ۱۴۰۴

مکان: مکانی در فرانکفورت – میان خانه‌ای غریب و آسمانی بارانی



امروز، روزی بود که جهان مرا صدا زد،

نه با طبل، نه با فریاد،

بلکه با آهی آرام از پشت چشمانی آشنا.


دوستی شمالی، از خطهٔ گیلان، گفت:

«با خواهرم و دوستانمان به یک جشن در فرانکفورت می‌رویم، اگر خواستی بیا.»

پرسیدم: «تنها باشید یا من هم بیایم؟»

گفت: «بیا.»


رفتم.

نه به شوق جشن، نه به طلب دیدار—بلکه چون دلم آرام گرفته بود در شنیدن دعوت‌های خاموش.

ماشین را همان‌جایی که دل گفت، پارک کردم، هرچند دوستم گفت جای دیگر بهتر است.

در مسیر، بی‌دلیل به مغازه‌ای افغانی کشیده شدم. گفتم با دست خالی نروم.

به دنبال شیرینی بودم، و ناگهان چشمم افتاد به نخودچی.


نخودچی…

همان دانه‌های نرمِ خاطره.

خریدم، با تردید، اما دلم گفت: «این است.»


رفتم در زد، باران گرفت.

مادرشان ده روز پیش رفته بود، و فضای خانه، نه غمناک، که نیمه‌خاموش بود.

نخودچی را دادم.

دوستم با شگفتی گفت: «مادر عاشق نخودچی بود… حتی هنوز یک بسته‌اش باز است، برای چای.»

لبخند زد، بغض نکرد.

خواهرش گفت: «عجب تطابقی…»


نشستیم. گفتم: «بگذار چیزی نشانتان بدهم.»

پادکستی از من، دربارهٔ نجات، مرگ، موسیقی و طاووس.

و بعد…

آهنگ “Amazing Grace” را پخش کردم، با زیرنویس فارسی.

همه ساکت شدند.

نور خانه به‌ناگاه نرم شد.

در چشم‌هایشان چیزی لرزید که به اشک نرسید.

حضور مادر حس می‌شد، بی‌نیاز به حرف.


ناگهان دوستم گفت:

«می‌دانی… دو شب بعد از مرگ مادرم، خواب دیدم: طاووسی بالای سرمان بود. مادر ایستاده بود، آرام…»


من سکوت کردم.

یاد خاله‌ام افتادم.

یاد طاووسِ در پارک، آزاد و سرشار.

یاد رؤیاهایی که از آینه‌ها می‌جوشند، نه از ذهن.


و در آن لحظه، حس کردم دستی درونم می‌گوید:

«دستت را بگذار پشت شانهٔ دختر. پشت چاکرای قلبش، آنجایی که روح مادر، هنوز عبور نکرده.»


نرفتم. شرم کردم.

او هم حرفی نزد.

اما دقایقی بعد، رفت سراغ ماساژوری برقی—برای کتف، برای گردن…

و ماساژور… کار نکرد.

از درون فریاد کشیدم، بی‌صدا:

«این لمس، باید انسانی می‌بود… باید حضور می‌بود.»


بعد گفتم: «بیایید. برویم به آن مزار.

به مزار یعقوب، به گندم‌زار.

جایی که می‌توان سوگ را، نه فقط با اشک، که با باد گفت.»

گفتند شاید فردا…

اصرار نکردم.


دوستم تا ماشینم همراهی‌ام کرد.

گفتم: «اگر روزی شد، بیا…

نه برای خاله‌ات، نه برای مادر،

بلکه برای رهایی از آنچه نگه‌داشته‌ایم، بی‌آنکه لمسش کنیم.»


باز باران گرفت.

رفتم.

اما چیزی در من مانده بود: صدای طاووس، بوی نخودچی، و نگاهی که گفت: «ما مزه‌هایمان یکی‌ست.»

و در خانه، مادرم و یکی از دوستان، چندی پیش‌تر، گفته بودند:

«این عکس دوستت است؟!

چقدر چشمانش شبیه توست… ریش گذاشتی؟»

و امروز، خودش گفت: «ما شبیه‌ایم. شاید همزاد.»


در آن لحظه، انگار جهان لبخند زد.

من و او، نه دو نفر،

بلکه دو آینه‌ای که از یک درد آمده‌ایم:

درد نبودن مادر،

درد عبور،

درد لمس نکردن.


و امروز آموختم:


🔹 گاهی اگر دستی را در لحظه نگذاری،

دستگاهی خراب خواهد شد.

🔹 گاهی اگر نخودچی ببری،

کسی خواهد گریست، بی‌آنکه بگرید.

🔹 و گاهی اگر آهنگی را پخش کنی،

درِ بی‌زمانی باز می‌شود، به سمت حضورهایی که هنوز نرفته‌اند.



امشب فهمیدم…

من نگهبان دروازه‌ام.

نه آن‌که می‌داند،

نه آن‌که شفا می‌دهد،

بلکه آن‌که فقط هست—

آرام، بی‌ادعا، در لحظه‌ای که باران شروع می‌شود،

و روحی، دنبال راه خروجی‌ست که از آغوش نمی‌گذرد،

مگر با یک لمس بی‌قضاوت.


بابک مست و شیدا

در شب طاووس، با دستانی که آماده‌اند،

و دلی که گوش می‌دهد.

...more
View all episodesView all episodes
Download on the App Store

کتاب سفر من از زندان ذهن تا آزادی در سایه هوش مصنوعیBy Dr. Babak Sorkhpour