
Sign up to save your podcasts
Or


این روایت شخصی در آستانه باران در پارکی در آلمان در سال ۲۰۲۵، تأملی بر گذشته و حال است. نویسنده در انتظار بارانی ایستاده که نه برای پناه گرفتن، بلکه برای پاک شدن و تجربه بیواسطه آن لحظه میخواهد. با یادآوری صحنهای تلخ از زندان در سال ۱۳۹۰ که در آن با محبت غیرمنتظره یک غریبه از باران بیرحم در امان ماند، و همچنین با اشاره به کودکی پسرش و خاطرات خودش از طبیعت و بازی، نویسنده بدن و روحش را برای رویارویی با لحظه حال آماده میکند. او میخواهد بر خلاف گذشته، این بار نه از باران فرار کند، بلکه آن را با بدنی آماده و دلی مشتاق لمس کند.
تاریخ: ۱ ژوئن ۲۰۲۵ / ۱۲ خرداد ۱۴۰۴
مکان: پارکی در آلمان، پیش از باران
⸻
🌫️ پیشدرآمد باران – روایت بخش اول
ساعت ۱۴:۳۰-روی صندلی فلزی پارک نشستهام.
آسمان خاکستریست، اما نه خشمگین. صدای دورِ رعد، مثل صدای پای آهستهٔ کسیست که هنوز تصمیم نگرفته بیاید یا نه.
بادی خنک، بیشتاب، روی صورتم میچرخد.
روبرو، چند کودک میدوند، میخندند، بدون آنکه بدانند آسمان چیزی را در دلش پنهان کرده است.
اما من…
منتظرم.
نه برای دیدن کسی، نه برای رفتن جایی.
منتظر چیزی هستم که درونم وعده داده:
رگبار و رعد و برق و طوفان.
ناگهان، تصویری مرا گرفت.
⸻
اسفند ۱۳۹۰ – زندان بخش هشت ساری
در صف تلفن ایستاده بودم.
سالن بزرگ، روزهای انفرادی در اطلاعات ساری پشت سرم، قرنطینه هنوز در تنم.
باران شدیدی میبارید، سرد، بیرحم.
نه کاپشن داشتم، نه کلاه.
آب از موهایم میچکید. لبهایم میلرزید.
آنجا، هیچکس حواسش به کسی نبود.
اما ناگهان، دستی آمد.
پیرمردی ناشناس، تکه پلاستیکی را روی سرم کشید.
نه نامش را پرسیدم، نه حرفش را یادم مانده.
فقط حس آن پلاستیک گرم و بیصدا،
که گفت:
«تو بیارزش نیستی.»
⸻
۸:۳۰ صبح امروز ، پسرم را بردم به محل مسابقه.
سرحال بود. آرام، در لباس ورزشی، با چشمهایی که هنوز غبار مردانهٔ جهان را نشکسته بودند.
برگشتم خانه، اما خانه نماندم.
نمیدانم چرا، اما بدنم گفت: «برو.»
نه با ذهن، بلکه با زانویی که سنگین شده بود، با لگنی که لق میزد،
و با دلی که چیزی را بهیاد میآورد…
⸻
ساعت ۱۳:۴۵ رفتم دنبال پسرم و برشگردوندم به خانه. سریع لباس عوض کردم و با دمپایی آمدم بیرون.
امروز ساعت ۱۵:۰۰، در همین پارک، زیر همین آسمان،
من آمدهام تا برعکس آن صحنه را تجربه کنم.
اینبار، نه منتظر نجات،
بلکه مشتاق لمس بارانی که نه بیپناه کند،
بلکه پاک کند.
⸻
ساعت ۹:۰۰،پس از رساندن پسرم و پارک ماشین در مسیر پارک، به گلهای رز سر زده و بوییدمشان.
بعد به پارک رفتم،
روی ماسهها راه رفتم، صدای خشخششان را با پاهایم شنیدم—
نه برای نوستالژی، بلکه چون بدنم تشنهٔ لمس خاک بود.
و بعد…
روی تاب نشستم.
همان تابی که سالها از آن عبور کرده بودم بدون اینکه خودم را بر آن بسپارم.
اما امروز،
با همان لباس قرمز، با همان ریش سفید،
من دوباره «کودکی بودم که اجازه یافت بازی کند.»
⸻
در میان سبزهها، شبدرها بودند.
همانهایی که در کوهستان کودکیام میروییدند.
و گلی کوچک،
که میان انگشتانم جای گرفت،
همان گلهایی که در دامنهها میچیدم و به لبهایم میسپردم.
اما همه اینها،
نه برای بازگشت به گذشته بود،
بلکه برای این بود که بدنم آماده شود برای یک لحظه:
لحظهای که باران بیاید،
و من فرار نکنم.
⸻
الان در ساعت ۱۵:۰۰،
من روی صندلی پارک نشستهام.
خیس نیستم، اما آمادهام.
نه پناهی دارم، نه چتری، نه کاپشنی.
فقط یک دل دارم،
و یک بدن که لق میزند،
اما لرزشش از ترس نیست—
از انتظار باران است.
∞
بابک مست و شیدا
در آستانهٔ رگبار،
با خاطرهای از پلاستیک،
و شوقی برای لمس بیواسطه.
By Dr. Babak Sorkhpourاین روایت شخصی در آستانه باران در پارکی در آلمان در سال ۲۰۲۵، تأملی بر گذشته و حال است. نویسنده در انتظار بارانی ایستاده که نه برای پناه گرفتن، بلکه برای پاک شدن و تجربه بیواسطه آن لحظه میخواهد. با یادآوری صحنهای تلخ از زندان در سال ۱۳۹۰ که در آن با محبت غیرمنتظره یک غریبه از باران بیرحم در امان ماند، و همچنین با اشاره به کودکی پسرش و خاطرات خودش از طبیعت و بازی، نویسنده بدن و روحش را برای رویارویی با لحظه حال آماده میکند. او میخواهد بر خلاف گذشته، این بار نه از باران فرار کند، بلکه آن را با بدنی آماده و دلی مشتاق لمس کند.
تاریخ: ۱ ژوئن ۲۰۲۵ / ۱۲ خرداد ۱۴۰۴
مکان: پارکی در آلمان، پیش از باران
⸻
🌫️ پیشدرآمد باران – روایت بخش اول
ساعت ۱۴:۳۰-روی صندلی فلزی پارک نشستهام.
آسمان خاکستریست، اما نه خشمگین. صدای دورِ رعد، مثل صدای پای آهستهٔ کسیست که هنوز تصمیم نگرفته بیاید یا نه.
بادی خنک، بیشتاب، روی صورتم میچرخد.
روبرو، چند کودک میدوند، میخندند، بدون آنکه بدانند آسمان چیزی را در دلش پنهان کرده است.
اما من…
منتظرم.
نه برای دیدن کسی، نه برای رفتن جایی.
منتظر چیزی هستم که درونم وعده داده:
رگبار و رعد و برق و طوفان.
ناگهان، تصویری مرا گرفت.
⸻
اسفند ۱۳۹۰ – زندان بخش هشت ساری
در صف تلفن ایستاده بودم.
سالن بزرگ، روزهای انفرادی در اطلاعات ساری پشت سرم، قرنطینه هنوز در تنم.
باران شدیدی میبارید، سرد، بیرحم.
نه کاپشن داشتم، نه کلاه.
آب از موهایم میچکید. لبهایم میلرزید.
آنجا، هیچکس حواسش به کسی نبود.
اما ناگهان، دستی آمد.
پیرمردی ناشناس، تکه پلاستیکی را روی سرم کشید.
نه نامش را پرسیدم، نه حرفش را یادم مانده.
فقط حس آن پلاستیک گرم و بیصدا،
که گفت:
«تو بیارزش نیستی.»
⸻
۸:۳۰ صبح امروز ، پسرم را بردم به محل مسابقه.
سرحال بود. آرام، در لباس ورزشی، با چشمهایی که هنوز غبار مردانهٔ جهان را نشکسته بودند.
برگشتم خانه، اما خانه نماندم.
نمیدانم چرا، اما بدنم گفت: «برو.»
نه با ذهن، بلکه با زانویی که سنگین شده بود، با لگنی که لق میزد،
و با دلی که چیزی را بهیاد میآورد…
⸻
ساعت ۱۳:۴۵ رفتم دنبال پسرم و برشگردوندم به خانه. سریع لباس عوض کردم و با دمپایی آمدم بیرون.
امروز ساعت ۱۵:۰۰، در همین پارک، زیر همین آسمان،
من آمدهام تا برعکس آن صحنه را تجربه کنم.
اینبار، نه منتظر نجات،
بلکه مشتاق لمس بارانی که نه بیپناه کند،
بلکه پاک کند.
⸻
ساعت ۹:۰۰،پس از رساندن پسرم و پارک ماشین در مسیر پارک، به گلهای رز سر زده و بوییدمشان.
بعد به پارک رفتم،
روی ماسهها راه رفتم، صدای خشخششان را با پاهایم شنیدم—
نه برای نوستالژی، بلکه چون بدنم تشنهٔ لمس خاک بود.
و بعد…
روی تاب نشستم.
همان تابی که سالها از آن عبور کرده بودم بدون اینکه خودم را بر آن بسپارم.
اما امروز،
با همان لباس قرمز، با همان ریش سفید،
من دوباره «کودکی بودم که اجازه یافت بازی کند.»
⸻
در میان سبزهها، شبدرها بودند.
همانهایی که در کوهستان کودکیام میروییدند.
و گلی کوچک،
که میان انگشتانم جای گرفت،
همان گلهایی که در دامنهها میچیدم و به لبهایم میسپردم.
اما همه اینها،
نه برای بازگشت به گذشته بود،
بلکه برای این بود که بدنم آماده شود برای یک لحظه:
لحظهای که باران بیاید،
و من فرار نکنم.
⸻
الان در ساعت ۱۵:۰۰،
من روی صندلی پارک نشستهام.
خیس نیستم، اما آمادهام.
نه پناهی دارم، نه چتری، نه کاپشنی.
فقط یک دل دارم،
و یک بدن که لق میزند،
اما لرزشش از ترس نیست—
از انتظار باران است.
∞
بابک مست و شیدا
در آستانهٔ رگبار،
با خاطرهای از پلاستیک،
و شوقی برای لمس بیواسطه.