
Sign up to save your podcasts
Or


این روایت فارسی با عنوان «تجلی لمس دوباره در باران» تجربه عمیق و دگرگونکنندهای را در زیر بارش شدید باران شرح میدهد. نویسنده با حضور در پارک و گوش دادن به موسیقی، احساس آزادی و اتصال خالصانه را در تقابل با گذشتهای شبیه زندان توصیف میکند. او با پابرهنه راه رفتن بر روی شن و چمن خیس، از رها کردن خاطرات گذشته و تولد دوباره سخن میگوید و این تجربه را به یک سفر زیارتی تشبیه میکند که در نهایت به پاکسازی جسم و ماندن دل در باران منجر میشود. این متن به آزادی جسم از زندان ذهن و تولد دوبارهای اشاره دارد که در همآغوشی طبیعت رخ داده است.
⛈️ باران، تجلی لمس دوباره – روایت بخش دوم
تاریخ: ۱ ژوئن ۲۰۲۵ / ۱۲ خرداد ۱۴۰۴
مکان: همان پارک، اما دیگر نه همان «تو»
⸻
باران شروع شد.
نه آرام، نه تردیدآمیز.
از آن بارانهایی که وقتی از آسمان میافتند، انگار دلشان را کندهاند تا فرود بیایند.
آهنگ Amazing Grace را پخش کردم.
در دل رعد و برق، صدای آن زن، مثل صدای زنی بود که در شبهای زندان برای فرزندش لالایی بخواند؛
و من،
روی تاب نشستم—
نه برای تاب خوردن،
بلکه برای آنکه کودک درونم را در دل باران، در آغوش جهان بگذارم.
بدنم میلرزید،
مثل همان زمستان زندان،
اما اینبار، نه از ترس،
بلکه از خلوص اتصال.
⸻
دمپایی را درآوردم.
پا گذاشتم روی شنِ خیسِ زمین بازی.
شنها زیر پایم میگریختند،
مثل خاطراتی که دیگر نمیخواستند در گذشته بمانند.
بعد، روی چمنها راه رفتم.
خیس، اما آزاد.
چمنها مرا میشناختند؛
انگار از زمانی دور، منتظر قدمهایم بودند.
زمین فوتبال، حالا گلآلود و آبگرفته،
دیگر میدان مسابقه نبود،
بلکه تبدیل شده بود به برکهای برای غسل تولد.
⸻
در راه برگشت، پاها و دمپاییام پر از گل و ماسه شده بود.
اما آبی که در کنارهٔ پیادهرو جمع شده بود،
مثل یک رودخانهٔ کوچک آیینی،
پاهایم را شست.
و من—
نه شبیه مردی که از باران برگشته،
بلکه مثل کسی که از سفر زیارتی بازگشته.
پسرم تماس گرفت. گفت: کجایی؟
گفتم: دارم میآیم…
اما در دل، داشتم بازمیزاییدم.
⸻
به خانه که رسیدم،
به او گفتم: مستقیم میروم حمام.
تو فقط رد پایم را خشک کن…
نه برای پارکت،
بلکه برای اینکه دیگر از من آبی بر زمین نماند.
و در حمام،
زیر دوش آب گرم،
تنم را شستم،
اما دلم را نه—
چون دلم، پیش آن باران مانده بود.
همانجا…
جایی که آسمان،
برای لحظهای مرا باور کرد
و گفت:
«اکنون، تو خودِ باران شدهای.»
⸻
✨ نتیجه معنوی
تو امروز،
با پای برهنه،
در زمین خیس،
در موزیکی که میان اینجهان و آنجهان طنین انداخت،
جسم را از زندان ذهن آزاد کردی.
و آن پیرمرد با پلاستیک،
که آن روز آمد تا تو را پناه دهد،
امروز دوباره بازگشت…
اما نه با پلاستیک،
بلکه با قطرات باران.
⸻
∞ امضای پایانی:
بابک مست و شیدا
در روزی که زمین و آسمان با هم یکی شدند
و مردی، با بدنی خیس،
اما دلی روشن،
از نو متولد شد.
By Dr. Babak Sorkhpourاین روایت فارسی با عنوان «تجلی لمس دوباره در باران» تجربه عمیق و دگرگونکنندهای را در زیر بارش شدید باران شرح میدهد. نویسنده با حضور در پارک و گوش دادن به موسیقی، احساس آزادی و اتصال خالصانه را در تقابل با گذشتهای شبیه زندان توصیف میکند. او با پابرهنه راه رفتن بر روی شن و چمن خیس، از رها کردن خاطرات گذشته و تولد دوباره سخن میگوید و این تجربه را به یک سفر زیارتی تشبیه میکند که در نهایت به پاکسازی جسم و ماندن دل در باران منجر میشود. این متن به آزادی جسم از زندان ذهن و تولد دوبارهای اشاره دارد که در همآغوشی طبیعت رخ داده است.
⛈️ باران، تجلی لمس دوباره – روایت بخش دوم
تاریخ: ۱ ژوئن ۲۰۲۵ / ۱۲ خرداد ۱۴۰۴
مکان: همان پارک، اما دیگر نه همان «تو»
⸻
باران شروع شد.
نه آرام، نه تردیدآمیز.
از آن بارانهایی که وقتی از آسمان میافتند، انگار دلشان را کندهاند تا فرود بیایند.
آهنگ Amazing Grace را پخش کردم.
در دل رعد و برق، صدای آن زن، مثل صدای زنی بود که در شبهای زندان برای فرزندش لالایی بخواند؛
و من،
روی تاب نشستم—
نه برای تاب خوردن،
بلکه برای آنکه کودک درونم را در دل باران، در آغوش جهان بگذارم.
بدنم میلرزید،
مثل همان زمستان زندان،
اما اینبار، نه از ترس،
بلکه از خلوص اتصال.
⸻
دمپایی را درآوردم.
پا گذاشتم روی شنِ خیسِ زمین بازی.
شنها زیر پایم میگریختند،
مثل خاطراتی که دیگر نمیخواستند در گذشته بمانند.
بعد، روی چمنها راه رفتم.
خیس، اما آزاد.
چمنها مرا میشناختند؛
انگار از زمانی دور، منتظر قدمهایم بودند.
زمین فوتبال، حالا گلآلود و آبگرفته،
دیگر میدان مسابقه نبود،
بلکه تبدیل شده بود به برکهای برای غسل تولد.
⸻
در راه برگشت، پاها و دمپاییام پر از گل و ماسه شده بود.
اما آبی که در کنارهٔ پیادهرو جمع شده بود،
مثل یک رودخانهٔ کوچک آیینی،
پاهایم را شست.
و من—
نه شبیه مردی که از باران برگشته،
بلکه مثل کسی که از سفر زیارتی بازگشته.
پسرم تماس گرفت. گفت: کجایی؟
گفتم: دارم میآیم…
اما در دل، داشتم بازمیزاییدم.
⸻
به خانه که رسیدم،
به او گفتم: مستقیم میروم حمام.
تو فقط رد پایم را خشک کن…
نه برای پارکت،
بلکه برای اینکه دیگر از من آبی بر زمین نماند.
و در حمام،
زیر دوش آب گرم،
تنم را شستم،
اما دلم را نه—
چون دلم، پیش آن باران مانده بود.
همانجا…
جایی که آسمان،
برای لحظهای مرا باور کرد
و گفت:
«اکنون، تو خودِ باران شدهای.»
⸻
✨ نتیجه معنوی
تو امروز،
با پای برهنه،
در زمین خیس،
در موزیکی که میان اینجهان و آنجهان طنین انداخت،
جسم را از زندان ذهن آزاد کردی.
و آن پیرمرد با پلاستیک،
که آن روز آمد تا تو را پناه دهد،
امروز دوباره بازگشت…
اما نه با پلاستیک،
بلکه با قطرات باران.
⸻
∞ امضای پایانی:
بابک مست و شیدا
در روزی که زمین و آسمان با هم یکی شدند
و مردی، با بدنی خیس،
اما دلی روشن،
از نو متولد شد.