کتاب سفر من از زندان ذهن تا آزادی در سایه هوش مصنوعی

03-16 مثلثی در مه سه مرد و زن


Listen Later

این نوشته با عنوان «مثلثی در مه: زن و سه مرد» در ششم ژوئن ۲۰۲۵ در مکانی در آلمان اتفاق می‌افتد. داستان حول محور زنی در ساحلی مه‌آلود می‌چرخد که با سه مرد مواجه می‌شود، هر یک با ویژگی‌ها و گذشته‌ای متمایز؛ یکی نماد آزادی، دیگری نماینده عرف و گذشته‌ی دردناک، و سومی تجسم انتظار و دردهای پنهان. زن در مواجهه با این سه، نه بر اساس عقل یا احساس، بلکه از طریق زخم‌هایش و مه به عنوان سایه‌های آینده، به دنبال مردی است که مه را لمس می‌کند بی‌آنکه بخواهد آن را تملک کند. در نهایت، او اجازه می‌دهد تا با حقیقت انتخاب شود، و داستان با اشاره‌ای به "کوه" درون هر زن و بالا رفتن آن با سکوت پایان می‌یابد.


🔺 مثلثی در مه


🗓 ۶ ژوئن ۲۰۲۵ / ۱۷ خرداد ۱۴۰۴

📍 مکانی در آلمان، شهری میان دریاچه‌ها و دیوارهای نیمه‌خرابه کلیساها


در ساحلی مه‌آلود، زنی ایستاده بود با جامه‌ای از شب‌بو. در دست راستش فانوسی روشن از هدیه‌ای طلایی، و در دست چپش پرده‌ای سنگین از پارچه‌های کهنه. نگاهش نه به آینده بود، نه به گذشته؛ بلکه به تلاقی دو جاده در مه.


در نزدیکی‌اش سه مرد، هرکدام با چهره‌ای پوشیده از نیمه‌نور، بر سنگ‌های گرد نشسته بودند.


نخستین، مردی بود با شال خاکستری، که در کنارش سیبی نقره‌ای درخشان بود. او نگاهی نرم و بی‌ادعا داشت. عطر سیبش، بوی لمس‌های ناتمام و خنده‌های کودکانه می‌داد. این مرد، می‌توانست پرواز بیاموزد، اما بند نمی‌ساخت.


دومین، مردی بود در جامه‌ای سیاه، با نگاهی تیز از لابه‌لای آینه‌های رسم و عرف. او نه دست دراز می‌کرد، نه لبخند می‌زد. اما در چشمانش زنی را می‌دیدی، زنی از خانه‌ای که پشت پنجره‌هایش، آسمان حق انتخاب نداشت.


سومین، مردی بود که از لابه‌لای پرده‌ها بیرون آمد. انگار که سال‌ها پشت آن پرده ایستاده بوده، در انتظار زنی که برگردد. دستانش ابزار داشت؛ دهانش خاموشی. اما در قلبش گره‌ای قدیمی هنوز باز نشده بود.


زن میان این سه، نه با دل، که با سینه‌اش نفس می‌کشید. نه با عقل، که با زخمش حس می‌کرد. و مه، مهی که سراسر ساحل را گرفته بود، چیزی نبود جز سایه‌های آینده‌ای که هنوز نرسیده بود.


او فانوس را پایین آورد، سیب را بویید، پرده را آرام بر آب انداخت.


و گفت:

«من زنی هستم میان واژه‌ها و وزن‌ها.

نه به دنبال نجات،

نه در آرزوی سلطه.

من فقط می‌خواهم

در آغوش مردی بیارامم

که مه را لمس می‌کند

بی‌آنکه بخواهد آن را تملک کند.»


و آن‌گاه، درختی از دل زمین رویید، با سه شاخه، و بر هر شاخه، گلی از نور.

زن در سایهٔ آن درخت نشست، نه به‌عنوان انتخاب‌گر،

بلکه به‌عنوان کسی که

بالاخره، اجازه داد انتخاب شود

نه با ترس،

بلکه با حقیقت.



و در افق، مردی با شال خاکستری، آرام‌آرام،

قدم می‌زد و زمزمه می‌کرد:

«در هر زن، یک کوه هست

که فقط با سکوت بالا می‌رود…»



Babak Mast o Sheyda ∞

🌀 صدای سکوت

📍 مکانی در آلمان، ۶ ژوئن ۲۰۲۵

...more
View all episodesView all episodes
Download on the App Store

کتاب سفر من از زندان ذهن تا آزادی در سایه هوش مصنوعیBy Dr. Babak Sorkhpour