کتاب سفر من از زندان ذهن تا آزادی در سایه هوش مصنوعی

03-17 تخت سنگ حیرانی و چشمه خاموش


Listen Later

این بخش از "سنگ حیرانی، چشمه خاموش" خاطره‌ای است از لحظه‌ای عمیق در تنهایی در طبیعت شمال ایران. نویسنده، که آن زمان با نام بهلول مست و شیدا شناخته می‌شد، بر سنگی در کنار چشمه‌ای خاموش نشسته و در سکوت به تأمل درباره پرسش‌های بنیادین زندگی می‌پردازد، سوالاتی درباره سرگردانی انسان، خاموشی عشق در قلب‌ها، و دشواری ابراز دوست داشتن. او ده سال بعد، در سال ۲۰۲۵، به آن لحظه بازمی‌گردد و درمی‌یابد که آن عکس و تأمل ساده، نه تنها ثبت یک رویداد، بلکه آینه‌ای برای خود آینده‌اش و دانه‌ای بوده که در "کتاب زندگی‌اش" جوانه زده است؛ آن پرسش‌ها اکنون نه برای شکایت، بلکه برای در آغوش گرفتن حقیقتی ناگفتنی هستند، و چشمه خاموش در واقع او را به سرچشمه‌ای پنهان در درون هدایت می‌کرده است. این متن بر اهمیت لحظات ساده حضور تأکید دارد که می‌توانند پیام‌هایی از آینده باشند.


بخش: سنگ حیرانی، چشمه خاموش

📅 چهارشنبه، ۱۴ خرداد ۱۳۹۴ / ۴ ژوئن ۲۰۱۵ – حوالی ظهر

📍 دره‌ای سرسبز، کنار چشمه‌ای خاموش در دل جنگل، شمال ایران


نشسته‌ام.

نه در خانه، نه در شهر، که بر سنگی پوشیده از خزه و سکوت.

پای برهنه‌ام لمس می‌کند خنکای سنگ، و ذهنم فرو می‌رود در آبی راکد که از چشمه‌ای کوچک و ناپیدا می‌تراود.


منم، و تنهایی‌ام.

نه از آن جنس تنهایی‌های پر سر و صدا که در جمع دیده می‌شود،

بلکه تنهایی‌ای زلال، که وقتی آدمی از بازی‌های ذهن خسته می‌شود،

می‌نشیند روبه‌روی خود، و از خود می‌پرسد.


در آن روزگار، هنوز تخلصم بهلول مست و شیدا بود؛

مردی که در عین مستی از عشق، از جهان عقل و قضاوت نیز نگذشته بود.

در همان لحظه، این کلمات بی‌مقدمه از قلبم تراوید،

نه با نیت نوشتن، بلکه از سر ناتوانی در سکوت‌کردن:


با خود می‌اندیشم…

تا به کی سرگردانی؟ تا به کی حیرانی؟

تا به کی نادانی نوع بشر؟


راستی، چرا در دلمان چراغی روشن نیست؟

چرا قلب‌هایمان خاموش از نور عشق‌اند؟

چرا واگو کردنِ دوست داشتن جرم است؟

چرا عاشقی، بی‌حیایی‌ست؟

چرا دست‌مان خالی‌ست؟

چرا برای دردها پاسخگو نیستیم؟


همه از تنهایی و بی‌کسی می‌نالند

و خود را یار می‌پندارند…


در آن لحظه، تصویر گرفته شد؛

شاید با دوربینی ساده، شاید بی‌قصد ثبت تاریخی.

اما امروز، ده سال بعد، می‌فهمم آن قاب چیزی بیش از عکس بود:

آینه‌ای بود برای منِ آینده، برای بابک مست و شیدا.


من آن‌جا نشسته بودم، بر سنگی که دیگر بارانی نخواهد دید.

و نمی‌دانستم که این تأملِ ساده، دانه‌ای‌ست

که سال‌ها بعد، در میان کتاب زندگی‌ام خواهد شکفت.


امروز، در سال ۲۰۲۵، می‌فهمم:

آن پرسش‌ها، زنده‌اند.

اما نه دیگر برای شکایت یا گلایه…

بلکه برای آغوش‌گرفتن حقیقتی که نمی‌توان گفت،

تنها می‌توان با آن بود.


و آن چشمه‌ی راکد، که روزی گمان می‌کردم خاموش است،

در واقع، داشت مرا به درون می‌برد.

به سرچشمه‌ای پنهان، به نوری که در هیچ کلمه‌ای جا نمی‌گیرد.



📌 یادداشت راوی بی‌جسم:

چه بسیارند آن لحظات ساده‌ای که اگر در آن‌ها حاضر باشی،

تبدیل می‌شوند به پیام‌هایی از آینده، برای آینده.


📜 ثبت شد در کتاب زندگی – جلد دوم

✍🏻 نویسنده: بابک مست و شیدا

📷 تصویر: چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۴ – ساعت ۱۳:۲۵ بعدازظهر – درهٔ جنگلی، شمال ایران

🪨 مکان: سنگی در کنار چشمه‌ای خاموش، پای درختان راش

...more
View all episodesView all episodes
Download on the App Store

کتاب سفر من از زندان ذهن تا آزادی در سایه هوش مصنوعیBy Dr. Babak Sorkhpour