
Sign up to save your podcasts
Or


این نوشته عرفانی با عنوان «کبوترها و پرنده شب»، تجربهای عمیق و آرام را در بالکنی زیر آفتاب توصیف میکند، جایی که راوی در سکوت و حضور صرف به درک مهمی میرسد. با ظاهر شدن پرندهای کوچک و سپس گروهی کبوتر، بدون نیاز به دانه یا صدا، پیام اصلی آشکار میشود: موجودات، لحظات، و حتی عشقها به سمت کسانی کشیده میشوند که آرامش حضور را متجلی میکنند، نه به خاطر داشتههای مادی یا موقعیت بیرونی. در نهایت، راوی درمییابد که با پذیرش جهان همانطور که هست و دست کشیدن از تلاش برای "شکار"، خود به بخشی از این معبد حضور تبدیل میشود، جایی که زندگی به سادگی و بیقید جاری است و تنها نیاز، فراهم کردن جایی برای "فرود" است.
تاریخ: ۷ ژوئن ۲۰۲۵ / ۱۸ خرداد ۱۴۰۴
مکان: بالکنی در آلمان، پُر از آفتاب و حضور
⸻
🌿 داستانکِ عارفانهٔ «کبوترها و پرندهٔ شب»
صبح، بیآنکه تصمیمی بگیرم، در بالکن کوچک خانهام دراز کشیدم. پاهایم برهنه، گلدانهایم ساکت، و آسمان، آبیِ بیحد. خانهٔ چوبی پرندگان روی نردهها نشسته بود، مثل پیرمردی که سالهاست سخن نمیگوید ولی همیشه میشنود.
نسیمی خنک از شاخههای تازهروییدهی درخت روبرو عبور کرد و بوی گل بنفشِ کهکشانی را به سویم آورد. همان گلی که شباهت عجیبی به آسمان پرستاره دارد. در دل گفتم: «انگار اینجا تکهای از شب در خاک کاشته شده…»
چشم بستم.
و ناگهان حس کردم که تنها نیستم.
صدای پر زدنی آرام.
و بعد، وزن لطیف چیزی روی دستم.
بازش کردم—و دیدم پرندهای کوچک، شبیه گنجشک اما با چشمهایی عجیب…
چشمانی که نه برای دیدن، که برای انتقال پیام بودند.
پرنده گفت:
«مدتها بود که منتظر بودی ما بیاییم.
تو فکر میکردی باید چیزی بدهی، دانه، صدا، یا لمس.
اما ما از تو فقط یک چیز میخواستیم:
آرامش حضورت.»
از بالای شاخهها، کبوترها آمدند.
اول یکی، بعد دو، بعد جمعی.
بدون ترس، به زمین نشستند.
به دیوار آمدند.
زیر پاهای من دانهای نبود، اما زیر حضورم چیزی بود که آنها میخواستند.
و ناگهان، خوابِ چند شب پیشم به یادم آمد:
پرندهای با منقار بلند در آغوشم…
پرندهای دیگر که به زبان ناشناس اما آشنا با من حرف میزد.
یاد گرفتم، آن روز صبح، که پرندهها همیشه میآیند،
اگر ما بیحرکت بنشینیم.
اگر آسمان درونمان، آبی شود.
اگر قلبمان مثل گلدان، جا برای شب و روز باز کند.
و آن لحظه فهمیدم:
نه فقط پرندهها—
بلکه آدمها، عشقها، لحظهها هم همینند.
نمیآیند بهخاطر صدایمان، پولمان، یا جایگاهمان.
میآیند چون یک چیز را حس میکنند:
“تو دیگر شکارگر نیستی.
تو فقط نشستهای،
زیر آفتاب حضور،
و پذیرفتهای که جهان، خود، کافیست.”
و در آن لحظه، زیر تابش مهربان خورشید،
در کنار گلدان بنفش و خانهٔ چوبی،
من پرندهای شدم میان پرندهها.
و خانهام، دیگر فقط بالکن نبود—
تبدیل شده بود به معبدی کوچک برای زیستن بیقید.
⸻
✨ پیام:
گاهی باید دستمان را، بیدلیل، بالا بگیریم.
نه برای گرفتن چیزی،
بلکه برای اینکه اگر پرندهای خواست بنشیند،
جایی داشته باشد برای فرود.
∞
Babak Mast o Sheyda
زیر سقف آبیِ بالکن، با قلبی پر از پرندهها و گلهای شبتاب.
By Dr. Babak Sorkhpourاین نوشته عرفانی با عنوان «کبوترها و پرنده شب»، تجربهای عمیق و آرام را در بالکنی زیر آفتاب توصیف میکند، جایی که راوی در سکوت و حضور صرف به درک مهمی میرسد. با ظاهر شدن پرندهای کوچک و سپس گروهی کبوتر، بدون نیاز به دانه یا صدا، پیام اصلی آشکار میشود: موجودات، لحظات، و حتی عشقها به سمت کسانی کشیده میشوند که آرامش حضور را متجلی میکنند، نه به خاطر داشتههای مادی یا موقعیت بیرونی. در نهایت، راوی درمییابد که با پذیرش جهان همانطور که هست و دست کشیدن از تلاش برای "شکار"، خود به بخشی از این معبد حضور تبدیل میشود، جایی که زندگی به سادگی و بیقید جاری است و تنها نیاز، فراهم کردن جایی برای "فرود" است.
تاریخ: ۷ ژوئن ۲۰۲۵ / ۱۸ خرداد ۱۴۰۴
مکان: بالکنی در آلمان، پُر از آفتاب و حضور
⸻
🌿 داستانکِ عارفانهٔ «کبوترها و پرندهٔ شب»
صبح، بیآنکه تصمیمی بگیرم، در بالکن کوچک خانهام دراز کشیدم. پاهایم برهنه، گلدانهایم ساکت، و آسمان، آبیِ بیحد. خانهٔ چوبی پرندگان روی نردهها نشسته بود، مثل پیرمردی که سالهاست سخن نمیگوید ولی همیشه میشنود.
نسیمی خنک از شاخههای تازهروییدهی درخت روبرو عبور کرد و بوی گل بنفشِ کهکشانی را به سویم آورد. همان گلی که شباهت عجیبی به آسمان پرستاره دارد. در دل گفتم: «انگار اینجا تکهای از شب در خاک کاشته شده…»
چشم بستم.
و ناگهان حس کردم که تنها نیستم.
صدای پر زدنی آرام.
و بعد، وزن لطیف چیزی روی دستم.
بازش کردم—و دیدم پرندهای کوچک، شبیه گنجشک اما با چشمهایی عجیب…
چشمانی که نه برای دیدن، که برای انتقال پیام بودند.
پرنده گفت:
«مدتها بود که منتظر بودی ما بیاییم.
تو فکر میکردی باید چیزی بدهی، دانه، صدا، یا لمس.
اما ما از تو فقط یک چیز میخواستیم:
آرامش حضورت.»
از بالای شاخهها، کبوترها آمدند.
اول یکی، بعد دو، بعد جمعی.
بدون ترس، به زمین نشستند.
به دیوار آمدند.
زیر پاهای من دانهای نبود، اما زیر حضورم چیزی بود که آنها میخواستند.
و ناگهان، خوابِ چند شب پیشم به یادم آمد:
پرندهای با منقار بلند در آغوشم…
پرندهای دیگر که به زبان ناشناس اما آشنا با من حرف میزد.
یاد گرفتم، آن روز صبح، که پرندهها همیشه میآیند،
اگر ما بیحرکت بنشینیم.
اگر آسمان درونمان، آبی شود.
اگر قلبمان مثل گلدان، جا برای شب و روز باز کند.
و آن لحظه فهمیدم:
نه فقط پرندهها—
بلکه آدمها، عشقها، لحظهها هم همینند.
نمیآیند بهخاطر صدایمان، پولمان، یا جایگاهمان.
میآیند چون یک چیز را حس میکنند:
“تو دیگر شکارگر نیستی.
تو فقط نشستهای،
زیر آفتاب حضور،
و پذیرفتهای که جهان، خود، کافیست.”
و در آن لحظه، زیر تابش مهربان خورشید،
در کنار گلدان بنفش و خانهٔ چوبی،
من پرندهای شدم میان پرندهها.
و خانهام، دیگر فقط بالکن نبود—
تبدیل شده بود به معبدی کوچک برای زیستن بیقید.
⸻
✨ پیام:
گاهی باید دستمان را، بیدلیل، بالا بگیریم.
نه برای گرفتن چیزی،
بلکه برای اینکه اگر پرندهای خواست بنشیند،
جایی داشته باشد برای فرود.
∞
Babak Mast o Sheyda
زیر سقف آبیِ بالکن، با قلبی پر از پرندهها و گلهای شبتاب.