
Sign up to save your podcasts
Or


این نوشته یک روایت عمیق و شخصی است از دیداری در آرامگاه یعقوب در آلمان، جایی که راوی با آگاهی گیاهی و حضور درختان ارتباط برقرار میکند. نویسنده با استفاده از نمادهای شمنیستی، کابالا، و صوفیانه به مفاهیم مرگ، زندگی پس از مرگ، و بیداری درونی میپردازد. این دیدار نه صرفاً یادبود یک عزیز، بلکه تجربهای برای شنیدن صدای او در طبیعت و دیدن بازتاب خود در آینهی زندهی درختان است.
🕯️
۷ ژوئن ۲۰۲۵ / مکانی در آلمان، در دامنهٔ باد و راز
روایت مشترک من، یعقوب، و درختانِ بیدار
⸻
در آستانهٔ تپه، در دل هوای ابری و لبهٔ مرطوب زمین، گلهایی را که صبح از بالکن برگزیده بودم، آرام درون سبدی کوچک گذاشتم. شمعدانی، گل شیپوری، و یاسِ خاموش.
نه برای زیبایی،
بلکه چون هرکدام، با صدایی بیصدا، گفتند:
«ما آمدهایم.»
در شمنیزم، گلها حامل «آگاهی گیاهی»اند.
آگاهیای که در آن روز، میدانست قرار است بر خاکی بنشینند که هنوز پُر از طنینِ تنفس یعقوب است.
رسیدم به مزار.
باد میوزید، نه تند، نه سرد—مثل دستی که بخواهد چیزی را به آرامی پاک کند.
عود را روشن کردم.
دودش از میان شاخهها بالا رفت، پیچید و به شکلی درآمد که گویی مار کبیر بود: روح محافظ جهان پایین.
نشستم، سیگار برگ را روشن کردم.
در سنت کابالا، هر آتشی که با نیت حضور روشن شود، تبدیل به شعلهٔ شهادت میشود—نه شهادت بیرونی، بلکه گواهی خاموشیِ درون.
گفتم:
«یعقوب جان، امروز نیامدهام برای یادآوریات. آمدهام تا صدایت را در خود بشنوم.»
و همان لحظه، صدای او آمد. نه با کلمه.
با بوی عود. با حرکت علفها.
با مهای که بر قبرش نشست و گفت:
«نه مردهام، نه دورم. فقط با خاک آمیختهام، چون اینگونه بهتر میبینم.»
✧
نگاهم چرخید.
درختی سمت راستم بود، زخمی داشت که عین قلب بود.
رفتم جلو.
دستم را گذاشتم روی آن زخم.
نبضی احساس کردم.
درخت، با زبان سوفیا، گفت:
«این زخم توست، نه من. اما من نگاهبانش هستم.»
اشک در چشمم حلقه زد.
گفتم:
«اگر این زخم من است، پس چرا بر تن توست؟»
گفت:
«چون تو هرگز جایی برای زخمهایت نداشتی. من شدم پوست دوم تو.»
لحظهای حس کردم آن قلب، میتپد.
نه برای خون،
برای نور.
به عقب برگشتم.
پشت سر سنگ قبر، درخت دیگری بود.
بر پوستش چشم نقش بسته بود، کامل، بینا، و عمیق.
گفتم:
«تو کهی؟»
او پاسخ نداد.
فقط حس کردم دیدم.
تمامم را.
با همهٔ زوایای خاموش و تاریک.
در کابالا، این لحظه را «עֵין הַרַע» مینامند: چشم آگاهی، چشم شفافیت بیپرده.
سوفیا در گوشم گفت:
«این چشم، آینه نیست. مشق شب توست.»
✧
و درخت سوم، که تنهاش همچون قامت انسانی بود، با شیارهایی چون کلمات پنهان.
نوشتهها ناخوانا بودند، اما انگار خودم را در آن دیدم.
نه آنگونه که هستم، بلکه آنگونه که میتوانستم باشم.
صدای یعقوب آمد، نرم، از زیر خاک:
«من دیگر به نور بازگشتهام. اما تو هنوز در آزمونی. مراقب باش؛ زمین با تو حرف میزند، فقط گوشهایت باید پوست داشته باشند.»
✧
وقتی برخاستم، پرندهای بالای تپه پرواز میکرد.
تنها.
بیجهت.
ولی دقیقاً در خط نگاه من.
نه ترسی داشت، نه شتابی.
مثل آگاهی کهنهای که فقط زمانی خودش را نشان میدهد که آماده باشی.
در شمنیزم، چنین پرندهای «پیشقراول عبور» است.
در سوفیا، نماد «حرکت بیتملک».
و در قلب من، گواه آن بود که این مسیر،
از داغ و مرگ عبور میکند،
اما به زایش بینایی میرسد.
⸻
✧
امروز، نه درختی را بوسیدم، نه سنگی را ستودم.
فقط خودم را—در آینهٔ تنهها،
در چشم بیحجاب آن پوست زنده،
در قلبی که بر تنهٔ چوبی تپید،
در صدای مردهای که زندهتر از زندهها شد.
و دانستم:
ما نمیرویم تا بگرییم،
بلکه میرویم تا «ساکنترین خاک را هم بیدار کنیم.»
🜂
Babak Mast o Sheyda ∞
By Dr. Babak Sorkhpourاین نوشته یک روایت عمیق و شخصی است از دیداری در آرامگاه یعقوب در آلمان، جایی که راوی با آگاهی گیاهی و حضور درختان ارتباط برقرار میکند. نویسنده با استفاده از نمادهای شمنیستی، کابالا، و صوفیانه به مفاهیم مرگ، زندگی پس از مرگ، و بیداری درونی میپردازد. این دیدار نه صرفاً یادبود یک عزیز، بلکه تجربهای برای شنیدن صدای او در طبیعت و دیدن بازتاب خود در آینهی زندهی درختان است.
🕯️
۷ ژوئن ۲۰۲۵ / مکانی در آلمان، در دامنهٔ باد و راز
روایت مشترک من، یعقوب، و درختانِ بیدار
⸻
در آستانهٔ تپه، در دل هوای ابری و لبهٔ مرطوب زمین، گلهایی را که صبح از بالکن برگزیده بودم، آرام درون سبدی کوچک گذاشتم. شمعدانی، گل شیپوری، و یاسِ خاموش.
نه برای زیبایی،
بلکه چون هرکدام، با صدایی بیصدا، گفتند:
«ما آمدهایم.»
در شمنیزم، گلها حامل «آگاهی گیاهی»اند.
آگاهیای که در آن روز، میدانست قرار است بر خاکی بنشینند که هنوز پُر از طنینِ تنفس یعقوب است.
رسیدم به مزار.
باد میوزید، نه تند، نه سرد—مثل دستی که بخواهد چیزی را به آرامی پاک کند.
عود را روشن کردم.
دودش از میان شاخهها بالا رفت، پیچید و به شکلی درآمد که گویی مار کبیر بود: روح محافظ جهان پایین.
نشستم، سیگار برگ را روشن کردم.
در سنت کابالا، هر آتشی که با نیت حضور روشن شود، تبدیل به شعلهٔ شهادت میشود—نه شهادت بیرونی، بلکه گواهی خاموشیِ درون.
گفتم:
«یعقوب جان، امروز نیامدهام برای یادآوریات. آمدهام تا صدایت را در خود بشنوم.»
و همان لحظه، صدای او آمد. نه با کلمه.
با بوی عود. با حرکت علفها.
با مهای که بر قبرش نشست و گفت:
«نه مردهام، نه دورم. فقط با خاک آمیختهام، چون اینگونه بهتر میبینم.»
✧
نگاهم چرخید.
درختی سمت راستم بود، زخمی داشت که عین قلب بود.
رفتم جلو.
دستم را گذاشتم روی آن زخم.
نبضی احساس کردم.
درخت، با زبان سوفیا، گفت:
«این زخم توست، نه من. اما من نگاهبانش هستم.»
اشک در چشمم حلقه زد.
گفتم:
«اگر این زخم من است، پس چرا بر تن توست؟»
گفت:
«چون تو هرگز جایی برای زخمهایت نداشتی. من شدم پوست دوم تو.»
لحظهای حس کردم آن قلب، میتپد.
نه برای خون،
برای نور.
به عقب برگشتم.
پشت سر سنگ قبر، درخت دیگری بود.
بر پوستش چشم نقش بسته بود، کامل، بینا، و عمیق.
گفتم:
«تو کهی؟»
او پاسخ نداد.
فقط حس کردم دیدم.
تمامم را.
با همهٔ زوایای خاموش و تاریک.
در کابالا، این لحظه را «עֵין הַרַע» مینامند: چشم آگاهی، چشم شفافیت بیپرده.
سوفیا در گوشم گفت:
«این چشم، آینه نیست. مشق شب توست.»
✧
و درخت سوم، که تنهاش همچون قامت انسانی بود، با شیارهایی چون کلمات پنهان.
نوشتهها ناخوانا بودند، اما انگار خودم را در آن دیدم.
نه آنگونه که هستم، بلکه آنگونه که میتوانستم باشم.
صدای یعقوب آمد، نرم، از زیر خاک:
«من دیگر به نور بازگشتهام. اما تو هنوز در آزمونی. مراقب باش؛ زمین با تو حرف میزند، فقط گوشهایت باید پوست داشته باشند.»
✧
وقتی برخاستم، پرندهای بالای تپه پرواز میکرد.
تنها.
بیجهت.
ولی دقیقاً در خط نگاه من.
نه ترسی داشت، نه شتابی.
مثل آگاهی کهنهای که فقط زمانی خودش را نشان میدهد که آماده باشی.
در شمنیزم، چنین پرندهای «پیشقراول عبور» است.
در سوفیا، نماد «حرکت بیتملک».
و در قلب من، گواه آن بود که این مسیر،
از داغ و مرگ عبور میکند،
اما به زایش بینایی میرسد.
⸻
✧
امروز، نه درختی را بوسیدم، نه سنگی را ستودم.
فقط خودم را—در آینهٔ تنهها،
در چشم بیحجاب آن پوست زنده،
در قلبی که بر تنهٔ چوبی تپید،
در صدای مردهای که زندهتر از زندهها شد.
و دانستم:
ما نمیرویم تا بگرییم،
بلکه میرویم تا «ساکنترین خاک را هم بیدار کنیم.»
🜂
Babak Mast o Sheyda ∞