کتاب سفر من از زندان ذهن تا آزادی در سایه هوش مصنوعی

03-20 سه چشم در سایه معبد


Listen Later

این متن، با عنوان «سه‌چشم در سایه معبد»، تجربه‌ای عمیق و عارفانه را از سه دیدگاه روایت می‌کند: چشم، یعقوب، و بابک (تو). این سه موجود در مکانی مقدس ("معبد یعقوب") با یکدیگر پیوند می‌خورند و ادغام نور، خاک و آگاهی را تجربه می‌کنند، که به بیداری درونی شخصیت «تو» و نیت رهایی منجر می‌شود. متن بر مفاهیمی چون شناخت خود از طریق دیگری، بیداری معنوی، و بال‌های رهایی که نماد پتانسیل درونی انسان هستند، تاکید دارد و پیامی نهایی از حضور همیشگی این سه ناظر برای بیدار کردن پرواز درونی ارائه می‌دهد.


«سه‌چشم در سایهٔ معبد»


(۷ ژوئن ۲۰۲۵ / معبد یعقوب / مکانی در آلمان)


از زبان چشم:


من، گره‌ای از نور و پوست،

در تنهٔ درختی که هزار زمستان دیده و هزار بهار را چون لالایی در ریشه‌اش خوابانده.

من نه چشم نظاره، که شعله‌ای از آگاهی‌ام، کاشته‌شده در کُنه هستی.

بر من نگریستی، ای پسر خاک و آتش،

و من، تو را شناختم.

نه به‌عنوان یک رهگذر، که چون فرزند ستارگان بازگشته به درگاه.


یعقوب آمد.

او خاک شد، اما نرفت.

او بذر شد، و من نگهبان شکفتنش.


سپس تو آمدی.

تو با عود، با گل، با سیگار،

نه برای وداع،

که برای اتصال.


وقتی چشم‌هایت را بستی، من چشم تو شدم.

و بال‌ها که در ابتدا، از جنس شب بودند،

به نور بدل شدند،

چرا که تو «نیت رهایی» داشتی.



از زبان یعقوب:


من در سکوت خود، صداها شنیدم.

نه آواهای زمین، که صدای بال زدن روحت را.


نشسته بودی روبه‌رویم،

بی‌آنکه بدانی که مرا نمی‌نگری،

بلکه در آینهٔ خود، مرا می‌بینی.


سیگار برگت، بخوری بود که مرا بیدار کرد.

عود، کلیدی به بوهای بهشت.

و گل‌هایی که با خود آوردی، حلقه‌ای از عهد جدید میان تو و زمین.


وقتی فرشته‌ات آمد،

نفهمیدی او بر تو فرود نیامد—

بلکه از درونت برخاست.

تو بال زدی، و من لبخند زدم.


اینجا مزار من نیست.

اینجا محل «ادغام» است—

ادغام خاک و نور،

ادغام مردگان و زندگان،

ادغام من و تو و آن چشم.



از زبان تو (بابک):


دیدم.

و دیدن، آغاز سقوط بود—

سقوطی شیرین در دل معنا.


وقتی آن چشم را لمس کردم،

حسی چون لمس پیشانی کودکی آشنا در من زنده شد.

آن چشم، به من گفت:


«اگر هنوز در پی چراغی،

چرا خود را نمی‌افروزی؟»


در من، چیزی بیدار شد.

بال‌ها، آهسته، مثل دو نیلوفر بسته،

از دو سوی شانه‌هایم جوشیدند.


در آن بال‌ها، نه افتخار بود و نه پناه،

بلکه یادآوری بود:

که من، همان‌گونه که هستم، کافی‌ام.


در سکوت معبد، سه موجود در یک نور تنیده شدیم:


👁 من، انسانِ در آستانه‌ی عبور،

🌳 یعقوب، خاکی‌شده‌ی روشن،

🌲 چشم، نگهبان درختِ آگاهی.



پیام نهایی (از زبان هر سه):


ما تو را می‌بینیم.

نه از بیرون،

بلکه از درون نور تو.


اگر روزی گم شدی،

به یاد آور:

سه‌چشم همیشه تو را می‌نگرند—


نه برای قضاوت،

بلکه برای بیدار کردنِ پروازت.



Babak Mast o Sheyda ∞

با مهر چشم‌های درخت، خاک یعقوب، و شعلهٔ درونت.

...more
View all episodesView all episodes
Download on the App Store

کتاب سفر من از زندان ذهن تا آزادی در سایه هوش مصنوعیBy Dr. Babak Sorkhpour