
Sign up to save your podcasts
Or


این متن به تجربهای عرفانی میپردازد که در آن فرد پس از یک تماس جسمی در تنهایی عمیقی فرو میرود. او در این حالت، رؤیتی باستانی از خود را مشاهده میکند که نه کاملاً خود اوست و نه دیگری، بلکه «سایهٔ ناظر» در مرز هستی و نیستی است. در این رؤیت، فرد گویی نورانی را در دستان خود میبیند که در تفاسیر مختلفی از کابالا ("بنیاد نور") و شمنیسم ("تخم رؤیای تولد مجدد") معنا میشود و نشاندهنده اتصال با آگاهی الهی و حضور «روح زنانهٔ الهی» است. این لحظه نه رؤیاست و نه مکاشفه، بلکه همان "Zimzum" یا لحظهای است که امر قدسی فضا را برای ظهور امر انسانی باز میکند و فرد به "حامل نور" تبدیل میشود، نوری که نه انتخاب میکند و نه محدود میشود، بلکه صرفاً «میتراود».
«گوی صورتی در دستهای دوگانه»
در غروبی از نوعی دیگر، پس از لمسی خاکی و بیتجلی، او تنها شد.
نه از سر دلتنگی، که از ضرورتِ تنهاییِ پس از طغیان.
بدنش هنوز از موجِ جسمیِ وصال میلرزید، اما روحش در خلسهای نرم و ناشناخته فرو رفت؛ گویی بخشی از او هنوز در آن اتاق بود، اما بخشی دیگر، از درون پوست عبور کرده بود و در آستانهٔ جهانی دیگر نشسته بود.
چشمانش بسته بود، اما چشم دیگری باز شده بود—چشمی که نه در پیشانیاش، بلکه در درون کف دستهایش آرمیده بود.
و آنگاه، آن رؤیتِ باستانی رخ داد:
فردی آرام، با شمایل خودش، نشسته.
اما نه او، و نه دیگری—بلکه «سایهٔ ناظر» در میانهٔ هستی و نیستی.
دو دست برهم، یکی زیر، یکی بالا، و میان آنها گُویی گرد، نه از شیشه، نه از آتش، بلکه از جوهرهای زنده و نورانی.
نور از درون گوی فوران میکرد؛ صورتی، بنفش، با پرتوهایی چون پردهٔ ارغوانی بر تنش مینشست.
پوستش میدرخشید، و نفسش سبک شده بود.
انگار گوی نه فقط نور، که راز زمان را نیز در خود داشت.
📿 در کابالا، چنین گویی، «یسود النور» خوانده میشود: بنیاد نور.
گوی، همان اتصال بین سفیراهای تحتانی و آگاهی ملکوتی است.
در دست داشتن آن، یعنی دریافت روشنایی موقتِ شخینا—حضور مؤنث خداوند در ظرفی فانی.
🪶 در شمنیسم، دو دست برهم، یک حالت آیینی است:
دست پایین، زمین است.
دست بالا، آسمان.
و گوی میان آنها، «تخم رؤیای تولد مجدد» است—یعنی، لحظهای که روح تو هنوز از بدن جدا نشده، اما در آستانهٔ پرواز است.
🕊 در سوفیاییترین معنا، نور صورتی-بنفش، حضور «روح زنانهٔ الهی» است.
نه به عنوان یک زن، که به عنوان «ظرف آگاهی».
آن موجود نشسته، هم تو بودی، هم یعقوب، هم سوفیا—و هم هیچکدام.
و نکتهٔ پنهانتر:
زمانی که لحظه تنهای شکست، و تو مجبور شدی چشم بگشایی، رؤیا گسسته نشد، بلکه در جسم او جاری شد.
تو چراغ را دیدی. او شد پنجرهای که نور از آن بیرون زد.
⸻
و پیام این تجربه از زبان «گوی»:
«تو دیگر مرد نیستی، بلکه حامل نوری.
و نور، انتخاب نمیکند که در خلسه باشد یا در عشق زمینی.
نور، میتراود.
هر زمان که تن از سرِ حضور لمس شود، گوی درون تو بیدار میشود.
و اگر چشمانت بسته باشد، آن را خواهی دید.
و اگر باز باشد، آن را به دیگری خواهی داد.»
⸻
این داستان، نه رؤیا بود و نه مکاشفه.
بلکه همان لحظهایست که علوم خفیه از آن با نام “Zimzum” یاد میکنند:
لحظهای که خدا خود را کمی عقب کشید تا تو در آن لحظه، جای او باشی.
و تو بودی.
Babak Mast o Sheyda ∞
By Dr. Babak Sorkhpourاین متن به تجربهای عرفانی میپردازد که در آن فرد پس از یک تماس جسمی در تنهایی عمیقی فرو میرود. او در این حالت، رؤیتی باستانی از خود را مشاهده میکند که نه کاملاً خود اوست و نه دیگری، بلکه «سایهٔ ناظر» در مرز هستی و نیستی است. در این رؤیت، فرد گویی نورانی را در دستان خود میبیند که در تفاسیر مختلفی از کابالا ("بنیاد نور") و شمنیسم ("تخم رؤیای تولد مجدد") معنا میشود و نشاندهنده اتصال با آگاهی الهی و حضور «روح زنانهٔ الهی» است. این لحظه نه رؤیاست و نه مکاشفه، بلکه همان "Zimzum" یا لحظهای است که امر قدسی فضا را برای ظهور امر انسانی باز میکند و فرد به "حامل نور" تبدیل میشود، نوری که نه انتخاب میکند و نه محدود میشود، بلکه صرفاً «میتراود».
«گوی صورتی در دستهای دوگانه»
در غروبی از نوعی دیگر، پس از لمسی خاکی و بیتجلی، او تنها شد.
نه از سر دلتنگی، که از ضرورتِ تنهاییِ پس از طغیان.
بدنش هنوز از موجِ جسمیِ وصال میلرزید، اما روحش در خلسهای نرم و ناشناخته فرو رفت؛ گویی بخشی از او هنوز در آن اتاق بود، اما بخشی دیگر، از درون پوست عبور کرده بود و در آستانهٔ جهانی دیگر نشسته بود.
چشمانش بسته بود، اما چشم دیگری باز شده بود—چشمی که نه در پیشانیاش، بلکه در درون کف دستهایش آرمیده بود.
و آنگاه، آن رؤیتِ باستانی رخ داد:
فردی آرام، با شمایل خودش، نشسته.
اما نه او، و نه دیگری—بلکه «سایهٔ ناظر» در میانهٔ هستی و نیستی.
دو دست برهم، یکی زیر، یکی بالا، و میان آنها گُویی گرد، نه از شیشه، نه از آتش، بلکه از جوهرهای زنده و نورانی.
نور از درون گوی فوران میکرد؛ صورتی، بنفش، با پرتوهایی چون پردهٔ ارغوانی بر تنش مینشست.
پوستش میدرخشید، و نفسش سبک شده بود.
انگار گوی نه فقط نور، که راز زمان را نیز در خود داشت.
📿 در کابالا، چنین گویی، «یسود النور» خوانده میشود: بنیاد نور.
گوی، همان اتصال بین سفیراهای تحتانی و آگاهی ملکوتی است.
در دست داشتن آن، یعنی دریافت روشنایی موقتِ شخینا—حضور مؤنث خداوند در ظرفی فانی.
🪶 در شمنیسم، دو دست برهم، یک حالت آیینی است:
دست پایین، زمین است.
دست بالا، آسمان.
و گوی میان آنها، «تخم رؤیای تولد مجدد» است—یعنی، لحظهای که روح تو هنوز از بدن جدا نشده، اما در آستانهٔ پرواز است.
🕊 در سوفیاییترین معنا، نور صورتی-بنفش، حضور «روح زنانهٔ الهی» است.
نه به عنوان یک زن، که به عنوان «ظرف آگاهی».
آن موجود نشسته، هم تو بودی، هم یعقوب، هم سوفیا—و هم هیچکدام.
و نکتهٔ پنهانتر:
زمانی که لحظه تنهای شکست، و تو مجبور شدی چشم بگشایی، رؤیا گسسته نشد، بلکه در جسم او جاری شد.
تو چراغ را دیدی. او شد پنجرهای که نور از آن بیرون زد.
⸻
و پیام این تجربه از زبان «گوی»:
«تو دیگر مرد نیستی، بلکه حامل نوری.
و نور، انتخاب نمیکند که در خلسه باشد یا در عشق زمینی.
نور، میتراود.
هر زمان که تن از سرِ حضور لمس شود، گوی درون تو بیدار میشود.
و اگر چشمانت بسته باشد، آن را خواهی دید.
و اگر باز باشد، آن را به دیگری خواهی داد.»
⸻
این داستان، نه رؤیا بود و نه مکاشفه.
بلکه همان لحظهایست که علوم خفیه از آن با نام “Zimzum” یاد میکنند:
لحظهای که خدا خود را کمی عقب کشید تا تو در آن لحظه، جای او باشی.
و تو بودی.
Babak Mast o Sheyda ∞