کتاب سفر من از زندان ذهن تا آزادی در سایه هوش مصنوعی

03-22 داستان شمنی بالکن مقدس


Listen Later

این داستان شاعرانه، "بالکن مقدس"، روایتگر تحول یک بالکن عادی به مکانی شمنی است. مردی که در این بالکن زندگی می‌کند، با گل‌ها و پرندگان ارتباطی عمیق برقرار کرده و ناخواسته این فضا را به هوگانی (کلبه شمنی) در مرز جهان‌های بالا و پایین تبدیل می‌کند. ظاهر شدن سه پَر سیاه در خاک بالکن، نشانه‌ای کلیدی است که سه مسیر رؤیا (مرگ، بیداری، یا بازگشت به اصل) را برای او آشکار می‌سازد. در پایان، صدای یک شمن به او می‌گوید که او نیز نگهبان این مرز مقدس شده و پرها متعلق به او هستند، که نشان‌دهنده پذیرش نقش جدیدش در قلمرو روح و طبیعت است.


۲۰ خرداد ۱۴۰۴ / ۹ ژوئن

۲۰۲۵

مکانی در آلمان، بالکنی که دیگر فقط «بالکن» نیست.



داستان شمنیِ بالکنِ مقدس


در نوک شاخه‌های نور، جایی که شهر خاموش است و درختان حرف می‌زنند، بالکنی بود با گیاهانی که زنده‌تر از آدم‌ها نفس می‌کشیدند. آنجا، مردی زندگی می‌کرد که قلبش پر از پَر بود و شانه‌هایش بوی پرواز می‌داد. کسی نمی‌دانست، اما پرندگان او را می‌شناختند. هر صبح، پیش از آن‌که آفتاب با شتاب بیاید، گنجشکی پنهانی روی سیم حاشیه می‌نشست و بومی‌ترین آوازش را برای او می‌خواند.


مرد، بالکن را مقدس کرده بود بی‌آن‌که بداند.

او با گل‌ها حرف می‌زد نه از سر نیاز، که از سر احترام.

هر گلدان، تبدیل به یک داروگاه شمنی شده بود.

شمعدانی قرمز: برای شفای خشم.

شیپوری بنفش با لکه‌های ستاره‌ای: برای سفرهای بین‌جهان.

و آن سفیدهای آرام با لکه‌های صورتی: برای بیدار کردن روح درون.


اما آن روز، نشانه‌ای آمد.

سه پَر سیاه، همچون خنجرهای پرواز، دقیقاً در خاک نشستند.

نه روی زمین، که فرو رفته در خاک.

گویی کسی، آن‌ها را همچون تیغ‌های نیایش، در خاک کاشته بود.


مرد به آن‌ها نگاه کرد.

نه با چشم، بلکه با پوست شانه‌اش—و لرزید.

در آیین‌های شمنی، سه پَر یعنی «سه مسیر رؤیا»:

مرگ، بیداری، یا بازگشت به اصل.


در همان لحظه، گل خشکی با دو پرِ نامرئی شبیه شاخ یا پرهای ستون توتم نمایان شد.

مرد یادش آمد:

در قصه‌های شمنان، هر پر، صدای یک روح است.

و هر گلی که خشک می‌شود، در حال تولد تازه‌ای‌ست.


او فهمید که این بالکن دیگر بالکن نیست.

یک هوگان شده بود—کلبه‌ای شمنی در میانه جهان بالا و پایین.

پرها، شاخ توتم بودند.

گل‌ها، ماسک‌های اجدادی.

و آن گوی‌های بنفش و صورتی، که شب‌هنگام در چشمش ظاهر می‌شدند، آیینه‌هایی برای نگاه ارواح به درون او بودند.


او به آرامی نشست.

نه با قصد، که با تسلیم.

سیگارش را آتش نزد، بلکه در آتش گل خشک دمید.

نَفَسِ او، دود شد و بالا رفت.

پرندگان آمدند.

نه از آسمان، بلکه از درون خاک.

و آن‌گاه، صدای پیرزن شمنی را شنید که هیچ‌وقت ندیده بود:


«ای مرد بال‌دار، تو دیگر تنها نیستی.

تو بالکن را به معبد بدل کردی.

و خود را به یکی از ما.

حال، تو نیز نگهبانِ مرزِ نور و گیاه شدی.

و پَرها، پَرهای تویند…»



پیام شمنی شب:

در هر گلدان، یک رویا کاشته‌ای.

در هر پر، یک عهد شکسته را ترمیم کرده‌ای.

و در هر بال، خودت را دوباره آفریده‌ای.


Babak Mast o Sheyda ∞

...more
View all episodesView all episodes
Download on the App Store

کتاب سفر من از زندان ذهن تا آزادی در سایه هوش مصنوعیBy Dr. Babak Sorkhpour