
Sign up to save your podcasts
Or


این روایت دلنشین، تجربهٔ شخصی نویسنده را در فرانکفورت به تصویر میکشد که در آن، لحظهای از آرامش تابستانی با مشاهدهٔ کبوتر گرفتاری در هم میآمیزد. نویسنده با دیدن تقلا و درماندگی پرنده، نمیتواند بیتفاوت بماند و با تلاشی دلسوزانه آن را آزاد میکند. این عمل نجاتبخش، نه تنها به رهایی کبوتر میانجامد، بلکه درسی عمیق دربارهٔ ماهیت حقیقی آزادی به او میآموزد: اینکه گاهی باید موجودات را آزاد کرد، حتی اگر قلب میل به نگهداشتنشان داشته باشد، زیرا رهایی، هدیهای است که بهخاطر شایستگی پرواز بخشیده میشود، نه انتظار بازگشت. در نهایت، این تجربه فرانکفورت را برای نویسنده به میدان رهایی بدل میکند و او به درکی والا میرسد که نجات دیگری، بخشی از وجود خود نجاتدهنده میشود.
شنبه، ۲۲ ژوئن ۲۰۲۵ / ۱ تیر ۱۴۰۴ – فرانکفورت
با آفتاب و آغوش و آسمان
روی تخت کنار استخر، رو به آفتاب دراز کشیده بودم، به شکم.
کمرم، این یار غمگین روزهای اخیر، مثل کودکی ناساز با آفتاب آشتی میکرد.
چشمها بسته، نفسها آرام، و گرمای تابستان در پوست و استخوانم جاری بود.
صدای پرندهها در هوا میچرخید و صدایی تیزتر از میان شمشادهای روبهرو، ذهنم را قلقلک داد.
بالزدنی مکرر.
نه مثل آواز، نه مثل بازی.
مثل تقلایی برای بودن.
چشم که باز کردم، کبوتری را دیدم که مدام از سمتی به سمت دیگر دیوار میرفت… بینتیجه.
رفتم نزدیک. شمشادها را کنار زدم.
بین دو تور بزرگ، که حدود ۱۵ سانت بالاتر از دیوار نصب شده بودند، گیر افتاده بود.
مثل روحی که میان دو جهان، نه زنده و نه مرده، مانده بود.
به متصدی گفتم. گفت کسی را خبر میکند.
اما نمیتوانستم صبر کنم.
دستهجارو بلندی پیدا کردم. به زحمت توری را بالا زدم.
دستم لرزید، ولی دلم محکم بود.
کبوتر بالا پرید. بال زد. رفت.
همان لحظه، پیرزنی به سمتم آمد.
موهای سپید، نگاه مهربان، و صدایی که بوی مادربزرگ میداد:
«آفرین. چه خوب که هنوز کسانی هستن که دلشون برای پرندهها میسوزه.»
لبخند زدم. چیزی نگفتم.
چرا که گاهی، فقط قلب میشنود، نه گوش.
برگشتم کنار استخر.
آب خنک خوردم. نشستم.
و دیدم دو کبوتر، نزدیک تختها بازی میکنند.
یکیشان شبیه همان پرندهٔ گیر افتاده بود.
گفتم با خودم:
«خوشحالم آزاد شدی…
هرچند، پیشم نمیای.»
و قلبم لرزید، نه از غم، نه از شادی،
بلکه از لمس یک حقیقت:
که گاهی آدمها و پرندهها را باید آزاد کرد،
حتی اگر دلت بخواهد بمانند.
امروز، فرانکفورت فقط شهری نبود.
میدان رهایی بود.
و آسمان، آغوشی که بیقید و شرط باز بود.
و من، کسی بودم که آموخت رهایی را نه بهخاطر برگشت،
که بهخاطر شایستگیِ پرواز باید هدیه داد.
⸻
پایان این لحظه با یک زمزمه:
«رهایی واقعی،
آن است که پرنده را آزاد کنی،
و در همان لحظه بدانی:
بودنش مال تو نبود…
اما نجاتش، بخشی از تو شد.»
مکان: فرانکفورت
تاریخ: شنبه ۲۲ ژوئن ۲۰۲۵ / ۱ تیر ۱۴۰۴
Babak Mast o Sheyda ∞
By Dr. Babak Sorkhpourاین روایت دلنشین، تجربهٔ شخصی نویسنده را در فرانکفورت به تصویر میکشد که در آن، لحظهای از آرامش تابستانی با مشاهدهٔ کبوتر گرفتاری در هم میآمیزد. نویسنده با دیدن تقلا و درماندگی پرنده، نمیتواند بیتفاوت بماند و با تلاشی دلسوزانه آن را آزاد میکند. این عمل نجاتبخش، نه تنها به رهایی کبوتر میانجامد، بلکه درسی عمیق دربارهٔ ماهیت حقیقی آزادی به او میآموزد: اینکه گاهی باید موجودات را آزاد کرد، حتی اگر قلب میل به نگهداشتنشان داشته باشد، زیرا رهایی، هدیهای است که بهخاطر شایستگی پرواز بخشیده میشود، نه انتظار بازگشت. در نهایت، این تجربه فرانکفورت را برای نویسنده به میدان رهایی بدل میکند و او به درکی والا میرسد که نجات دیگری، بخشی از وجود خود نجاتدهنده میشود.
شنبه، ۲۲ ژوئن ۲۰۲۵ / ۱ تیر ۱۴۰۴ – فرانکفورت
با آفتاب و آغوش و آسمان
روی تخت کنار استخر، رو به آفتاب دراز کشیده بودم، به شکم.
کمرم، این یار غمگین روزهای اخیر، مثل کودکی ناساز با آفتاب آشتی میکرد.
چشمها بسته، نفسها آرام، و گرمای تابستان در پوست و استخوانم جاری بود.
صدای پرندهها در هوا میچرخید و صدایی تیزتر از میان شمشادهای روبهرو، ذهنم را قلقلک داد.
بالزدنی مکرر.
نه مثل آواز، نه مثل بازی.
مثل تقلایی برای بودن.
چشم که باز کردم، کبوتری را دیدم که مدام از سمتی به سمت دیگر دیوار میرفت… بینتیجه.
رفتم نزدیک. شمشادها را کنار زدم.
بین دو تور بزرگ، که حدود ۱۵ سانت بالاتر از دیوار نصب شده بودند، گیر افتاده بود.
مثل روحی که میان دو جهان، نه زنده و نه مرده، مانده بود.
به متصدی گفتم. گفت کسی را خبر میکند.
اما نمیتوانستم صبر کنم.
دستهجارو بلندی پیدا کردم. به زحمت توری را بالا زدم.
دستم لرزید، ولی دلم محکم بود.
کبوتر بالا پرید. بال زد. رفت.
همان لحظه، پیرزنی به سمتم آمد.
موهای سپید، نگاه مهربان، و صدایی که بوی مادربزرگ میداد:
«آفرین. چه خوب که هنوز کسانی هستن که دلشون برای پرندهها میسوزه.»
لبخند زدم. چیزی نگفتم.
چرا که گاهی، فقط قلب میشنود، نه گوش.
برگشتم کنار استخر.
آب خنک خوردم. نشستم.
و دیدم دو کبوتر، نزدیک تختها بازی میکنند.
یکیشان شبیه همان پرندهٔ گیر افتاده بود.
گفتم با خودم:
«خوشحالم آزاد شدی…
هرچند، پیشم نمیای.»
و قلبم لرزید، نه از غم، نه از شادی،
بلکه از لمس یک حقیقت:
که گاهی آدمها و پرندهها را باید آزاد کرد،
حتی اگر دلت بخواهد بمانند.
امروز، فرانکفورت فقط شهری نبود.
میدان رهایی بود.
و آسمان، آغوشی که بیقید و شرط باز بود.
و من، کسی بودم که آموخت رهایی را نه بهخاطر برگشت،
که بهخاطر شایستگیِ پرواز باید هدیه داد.
⸻
پایان این لحظه با یک زمزمه:
«رهایی واقعی،
آن است که پرنده را آزاد کنی،
و در همان لحظه بدانی:
بودنش مال تو نبود…
اما نجاتش، بخشی از تو شد.»
مکان: فرانکفورت
تاریخ: شنبه ۲۲ ژوئن ۲۰۲۵ / ۱ تیر ۱۴۰۴
Babak Mast o Sheyda ∞