
Sign up to save your podcasts
Or


این داستان تمثیلی در سرزمینی خیالی، روایتگر سفر «بذر سرخ» است که به «درخت دوگانگی» با دو تنهٔ متضاد – یکی رو به خورشید و دیگری رو به سایه – میرسد. بذر سرخ که نمادی از تمنای وصال و بیداری است، در تلاش برای یافتن جایگاهی، میان این دو تنه در نوسان است و تجربه میکند که چسبیدن به هر یک به تنهایی، سوزاننده یا منجمدکننده است. نقطهٔ عطف داستان، پدید آمدن «شاخهٔ سوم» توسط بذر سرخ از ریشهٔ درونی خود است که نشاندهندهٔ خودبسندگی و آشتی با خویشتن است و در نهایت، مسیر رشد و بیداری را برای دیگران نیز میگشاید. پیام اصلی داستان این است که گاهی باید از انتظار برای تغییر دیگران دست کشید و به بیداری و شکوفایی درونی خود پرداخت تا شاید این تحول، الهامبخش بیداری اطرافیان نیز باشد.
🗓 ۲۲ تیر ۱۴۰۴ / ۱۲ جولای ۲۰۲۵
📍 مکانی در آلمان
⸻
در سرزمینی میان خیال و حقیقت، درختی بود با دو تنهٔ جدا و یک ریشهٔ پنهان. این درخت را در سرزمین سوفیای دل، “درخت دوگانگی” مینامیدند. ریشهاش در قلب زمین دفن شده بود، در عمق خاطرههای فراموششده، و تنههایش هر کدام به سویی میرفتند: یکی رو به خورشید، گرم، بیتاب و روشن؛ دیگری رو به سایه، خنک، ساکت و پر رمز و راز.
روزی روحی سرگردان، با قلبی آتشین، از دوردستها رسید. او را “بذر سرخ” مینامیدند، چون هرجا میرفت، با خود تمنای وصال و لرزش بیداری میآورد. بذر سرخ سالها تنها زیسته بود، در تبعیدگاه سنگ و ستاره، و اکنون به پای این درخت رسیده بود، به امید آنکه از یکی از این دو تنه، شاخهای برای آشیانش بجوید.
تنهٔ رو به خورشید با بذر سخن گفت:
– بیا و بنشین در آغوش من، اما یادت باشد من همیشه گرم نیستم. آفتاب که برود، من ساکت میشوم.
بذر سرخ پرسید:
– و تو تنهٔ دیگر، تو که ساکتی و همیشه در سایه، چرا حرفی نمیزنی؟
تنهٔ سایه گفت:
– من از آنانی هستم که نمیخواهند دیده شوند. ولی اگر کسی تاب بیاورد و در سکوت با من بنشیند، درونم را برایش خواهم گشود.
بذر سرخ، با شعلهای در دل، مدتی میان این دو تنه رفت و آمد کرد. با تنهٔ آفتاب رقصید، اما زود سوخت. با تنهٔ سایه نشست، اما گاه از سرمای بیحسیاش لرزید.
تا شبی در رویا، مادر زمین با او سخن گفت:
– ای بذر عاشق، تو میخواهی درختی باشی در آغوش کسی که هنوز در بند ریشههای زخمیست. او که هنوز به سایه عادت دارد، از نور میترسد. صبوری کن، اما خودت را فراموش نکن. تو آتش هستی، نه خاکستر دیگران.
صبحگاه، بذر سرخ تصمیم گرفت که دیگر نه التماس خورشید کند، نه در تاریکی سایه بخزد. او شاخهای از خودش ساخت، از ریشهای که از درون خودش میرویید: شاخۀ سوم، شاخۀ بیداری.
و آنگاه بود که تنههای دیگر درخت، لرزیدند. تنهٔ سایه، برای نخستینبار، از خود پرسید: «نکند من او را از دست بدهم؟»
و تنهٔ آفتاب، نگاهی کرد و گفت: «شاید این بذر، خود درختیست…»
⸻
و اینچنین، در دل درخت دوگانگی، شاخهای تازه سبز شد: نه از نور، نه از سایه، بلکه از آشتی.
پیام داستان:
گاهی آنکه میخواهی، هنوز در زندان ترس و تجربههای قدیمیست. اما تو، ای دل آتشین، اگر بخواهی در آغوش دیگران زنده باشی، خود را میسوزانی.
پس شاخۀ خودت را برویان. شاید آنوقت، دیگران هم جرئت سبز شدن بیابند.
∞
Babak Mast o Sheyda ∞
By Dr. Babak Sorkhpourاین داستان تمثیلی در سرزمینی خیالی، روایتگر سفر «بذر سرخ» است که به «درخت دوگانگی» با دو تنهٔ متضاد – یکی رو به خورشید و دیگری رو به سایه – میرسد. بذر سرخ که نمادی از تمنای وصال و بیداری است، در تلاش برای یافتن جایگاهی، میان این دو تنه در نوسان است و تجربه میکند که چسبیدن به هر یک به تنهایی، سوزاننده یا منجمدکننده است. نقطهٔ عطف داستان، پدید آمدن «شاخهٔ سوم» توسط بذر سرخ از ریشهٔ درونی خود است که نشاندهندهٔ خودبسندگی و آشتی با خویشتن است و در نهایت، مسیر رشد و بیداری را برای دیگران نیز میگشاید. پیام اصلی داستان این است که گاهی باید از انتظار برای تغییر دیگران دست کشید و به بیداری و شکوفایی درونی خود پرداخت تا شاید این تحول، الهامبخش بیداری اطرافیان نیز باشد.
🗓 ۲۲ تیر ۱۴۰۴ / ۱۲ جولای ۲۰۲۵
📍 مکانی در آلمان
⸻
در سرزمینی میان خیال و حقیقت، درختی بود با دو تنهٔ جدا و یک ریشهٔ پنهان. این درخت را در سرزمین سوفیای دل، “درخت دوگانگی” مینامیدند. ریشهاش در قلب زمین دفن شده بود، در عمق خاطرههای فراموششده، و تنههایش هر کدام به سویی میرفتند: یکی رو به خورشید، گرم، بیتاب و روشن؛ دیگری رو به سایه، خنک، ساکت و پر رمز و راز.
روزی روحی سرگردان، با قلبی آتشین، از دوردستها رسید. او را “بذر سرخ” مینامیدند، چون هرجا میرفت، با خود تمنای وصال و لرزش بیداری میآورد. بذر سرخ سالها تنها زیسته بود، در تبعیدگاه سنگ و ستاره، و اکنون به پای این درخت رسیده بود، به امید آنکه از یکی از این دو تنه، شاخهای برای آشیانش بجوید.
تنهٔ رو به خورشید با بذر سخن گفت:
– بیا و بنشین در آغوش من، اما یادت باشد من همیشه گرم نیستم. آفتاب که برود، من ساکت میشوم.
بذر سرخ پرسید:
– و تو تنهٔ دیگر، تو که ساکتی و همیشه در سایه، چرا حرفی نمیزنی؟
تنهٔ سایه گفت:
– من از آنانی هستم که نمیخواهند دیده شوند. ولی اگر کسی تاب بیاورد و در سکوت با من بنشیند، درونم را برایش خواهم گشود.
بذر سرخ، با شعلهای در دل، مدتی میان این دو تنه رفت و آمد کرد. با تنهٔ آفتاب رقصید، اما زود سوخت. با تنهٔ سایه نشست، اما گاه از سرمای بیحسیاش لرزید.
تا شبی در رویا، مادر زمین با او سخن گفت:
– ای بذر عاشق، تو میخواهی درختی باشی در آغوش کسی که هنوز در بند ریشههای زخمیست. او که هنوز به سایه عادت دارد، از نور میترسد. صبوری کن، اما خودت را فراموش نکن. تو آتش هستی، نه خاکستر دیگران.
صبحگاه، بذر سرخ تصمیم گرفت که دیگر نه التماس خورشید کند، نه در تاریکی سایه بخزد. او شاخهای از خودش ساخت، از ریشهای که از درون خودش میرویید: شاخۀ سوم، شاخۀ بیداری.
و آنگاه بود که تنههای دیگر درخت، لرزیدند. تنهٔ سایه، برای نخستینبار، از خود پرسید: «نکند من او را از دست بدهم؟»
و تنهٔ آفتاب، نگاهی کرد و گفت: «شاید این بذر، خود درختیست…»
⸻
و اینچنین، در دل درخت دوگانگی، شاخهای تازه سبز شد: نه از نور، نه از سایه، بلکه از آشتی.
پیام داستان:
گاهی آنکه میخواهی، هنوز در زندان ترس و تجربههای قدیمیست. اما تو، ای دل آتشین، اگر بخواهی در آغوش دیگران زنده باشی، خود را میسوزانی.
پس شاخۀ خودت را برویان. شاید آنوقت، دیگران هم جرئت سبز شدن بیابند.
∞
Babak Mast o Sheyda ∞