معلمت همه شوخی و دلبری آموختجفا و ناز و عتاب و ستمگری آموختغلام آن لب ضحاک و چشم فتانمکه کید سحر به ضحاک و سامری آموختتو بت چرا به معلم روی که بتگر چینبه چین زلف تو آید به بتگری آموختهزار بلبل دستان سرای عاشق رابباید از تو سخن گفتن دری آموختبرفت رونق بازار آفتاب و قمراز آن که ره به دکان تو مشتری آموختهمه قبیله من عالمان دین بودندمرا معلم عشق تو شاعری آموختمرا به شاعری آموخت روزگار آن گهکه چشم مست تو دیدم که ساحری آموختمگر دهان تو آموخت تنگی از دل منوجود من ز میان تو لاغری آموختبلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ورعچنان بکند که صوفی قلندری آموختدگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطنکسی که بر سر کویت مجاوری آموختمن آدمی به چنین شکل و قد و خوی و روشندیدهام مگر این شیوه از پری آموختبه خون خلق فروبرده پنجه کاین حناستندانمش که به قتل که شاطری آموختچنین بگریم از این پس که مرد بتوانددر آب دیده سعدی شناوری آموخت
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.