زمانی خیال میکرد همهچیز را به دست آورده؛
اما در میانهی راه فهمید خیلی چیزها پشت نقابی از جنس طلا پنهان مانده بود.
آسمانی که همیشه ابری بود، جز سکوت و باران نصیبی برایش نداشت. دردی که تکهای از وجودش را گرفت، و حسرتی که هر روز بیشتر همهچیز را میبلعید.
این، قصهی زنیست که در میان دیوارهای خانه آرامآرام از درون فرو میریخت…
- تقدیم به تمام زنانی که با وجود شکست، بیوقفه با ناامیدی میجنگند.