گاهی وقتا، یهدفعه به خودت میای… میبینی وسط ناکجاآباد ایستادی. جایی مبهم، نامعلوم، جایی که انگار زمین زیر پاهات میلرزه، همهچیز سرگیجهواره…
هر قدم که جلوتر میری، یه تصویر محو، یه خاطرهی عمیق تو ذهنت روشن میشه. قدمتو که محکمتر برمیداری، لایههای بیشتری از ذهن باز میشن… لایههایی که تو رو میکِشن به اعماق، اونقدر عمیق که گم میشی… گم میشی توی خودت…
و درست همونجاست که میفهمی… مازی توی ذهنت ساخته شده یه هزارتوی پیچیده که مغزت بیصدا توش رهات کرده بیخبر، بینشونه، درست وسط یه خواب سنگین…
اونجاست که حس میکنی، بودن توی این بازی یه تاوان داره… تاوانی سنگین و بهایی که گاهی بیشتر از تحمل روحت میشه