رادیو فیکشن

داستان حمامی که صبح نداشت


Listen Later

به پسرم گفتیم از حمام عمومی دوری کند. در حقیقت من و مادرش هر دو متخصص و استاد دانشگاه هستیم. یک جفت زن و مرد عاقل و سالم وسط بحرانهایی که باید بچه‌مان را درست هدایت کنیم.  به همین خاطر می‌دانیم آن تو چه خبر است. یعنی درست وقتی شما بین این همه آدم دارید از یک حوض عمومی یا نمره‌ی آفتاب مهتاب ندیده استفاده می‌کنید ممکن است کلی قارچ در ورودی شما برای مهمانی را باز ببینند. اما پسر گوش شنوا نداشت. ما هم برای اینکه یک بچه‌ی هشت ساله اینقدر حرفمان را پشت گوش نیندازد برایش جریمه در نظر گرفتیم. هر بار حمام، معادل یک روز بیرون نرفتن از خانه و بازی نکردن توی کوچه بود. اما اگر امروز که محکومیتش را سپری می‌کرد فردایش دوباره راهی حمام می‌شد. هفته‌ی اول که گذشت اوضاع به هم پیچید. گاهی از لج ما وقتی پول توجیبی‌اش از جیبش فوران می‌کرد سه بار در روز حمام می‌رفت. حمامی آمارش را به من می‌داد. زنگ می‌زد مطب. منشی می‌گفت: ناصر دلاکه آقای دکتر، می‌تونید صحبت کنید؟

چون اولین بار گفت ناصر همتی و من نشناختم. می‌گفت: دکتر آقازاده‌اتون با این بار سومین باره رفته نمره.

پسرم بدجور پیله کرده بود. ناصر ازش پرسیده بود چرا اینقدر میای حموم بچه مریض میشی. پسرم می‌گفت: می‌خوام بدونم این بخارهای حمام کجاها می‌تونن قایم بشن. ناصر می‌خندید ولی من و مادرش حرص می‌خوردیم. ناصر می‌گفت: شاید پسرتون عاشق این نوشابه خنکهای توی وانه. گفتم: توی وان؟ گفت: نترس آقای دکتر. این برادر زاده‌ی ما یه وان از خونه‌اشون آورده. می‌دونید خونشون توی جنگ موشک خورده. البته شمال بودن هیچی نشدن. 

بهش می‌گویم: ناصر اصل مطلب رو بگو من کلی مریض دارم.

-         چشم چشم آقای دکتر. این برادر زاده‌ی ما وان خونه‌اشون تنها چیز سالم خونه‌اشون بوده. این رو توش صبح به صبح دو تا کلنگ یخ میذاره. چرخ هم داره. میاره حموم به مشتریها نوشابه و دوغ خنک می‌فروشه.

گوشی را می‌گذارم. صدای بوق تلفن تا نصفه شب طول می‌کشد. خوابم نمی‌برد. اگر ماجرای راپورتهای ناصر را بفهمد، شاید برود سراغ یک حمام دیگر. نقشه‌ی تهران را می آورم. توی محله‌ی ما که بیشتر از همین سه تا حمام نیست.

 فردا عصر می‌روم دوتا حمام دیگر. بهشان می‌گویم مواظب پسرم باشید. محمود سیرابی که حالا تازه امسال حمامش را افتتاح کرده‌ است، یک چشم الکی می‌گوید: ولی آقای دکتر چرا؟

- چون داره بیماری پوستی می‌گیره. ولی به روش نیارین. فقط زنگ بزن مطب بگو من محمودم. لقبی هم داری ؟

-         بله آقای دکتر من از اول سیرابی بودم. 

-         بسیار خوب. آقای سیرابی. چون فامیلی بگی من یادم میره.

دست می‌دهم و قرارداد به ظاهر شکل می‌گیرد. اما همین هم می‌شود. پسرم توسط یکی از همکلاسیهایش متوجه می‌شود که ناصر دلاک راپورتش را به من می‌دهد. چون پدر پسرک برای حمامشان گازوییل می‌برد. یک بار که همراه پدرش می‌رود دقیقا دیالوگ من و ناصر را می‌شنود.

 اما پسرک فردا می‌رود سراغ محمود سیرابی. محمود هم زنگ می‌زند مطب و باورم نمی‌شود که همین اولین بار پسرک را لو می‌دهد. با زنم حساب می‌کنم. توی شش ماه گذشته محکومیتش به هزار روز رسیده است. یعنی تا پایان دوران دبستان را باید توی خانه بماند. شب دوباره خوابم نمی‌برد. مهرناز کارها را رسیده و چراغ توی حیاط روشن است. یعنی شوهرش کشیک کارخانه است و خودش زودتر توی عمارت سرایداری بیدار است.  می‌روم توی حیاط. به در اتاقشان تقه می‌زنم: بیداری مهرناز؟

سریع می‌گوید بله آقا و با روسری نیم بند خودش را از پنجره نشان می‌دهد. می‌گویم: مهرناز شما هر چند وقت یکبار توی دهاتتون می‌رفتین حموم؟

تعجب می‌کند ولی به روی خودش نمی‌آورد و می‌گوید: والا هر سه چهار روز. مادرم خدا رحمتی وسواسی بود. مخصوصا که ما سگ داشتیم و دایم می‌گفتن باس بریم حموم.

- حمومتون چطوری بود؟ تمیز بود؟ 

- نه آقا. الان اینجا خیلی خوب شده. خیلی تمیزه.

- مگه تو اینجا حموم می‌ری؟

-گاهی با فرشید می‌ریم نمره.

.......

اگر فکر میکنید این اپیزود حال کسی رو خوب میکنه و یا به دردش میخوره براش بفرستید.


Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

...more
View all episodesView all episodes
Download on the App Store

رادیو فیکشنBy Ammar Poursadegh