
Sign up to save your podcasts
Or
«“تابستان ۶٧ ” اولین داستان منتشر شده در ایران در باره کشتارزندانیان سیاسی در سال ۶٧ است. این داستان در مجلهی وزین آدینه تنها دوسال بعد از آن فاجعه انتشار یافت. #امیرحسن_چهلتن این رویداد را از این سوی سیم های خار دار و دیوارهای سیمانی و در “خانه” ی خانواده روایت کرده است. با روایت رنج انتظار دائم، هراس و وحشت خانواده ها، هر آنچه که باید از آن تابستان تلخ و پردرد گفته شده است.» از متن: تلفن همچنان زنگ میزد. آقای متین دوید. ـ الو. صدا از آن سو گفت: منزل آقای متین؟ ـ بله. یک سر تشریف بیاورید اینجا. ـ بله؟ ـ مگر صدا نمیرسد؟ یک سر تشریف بیاورید اینجا. ـ هان؟ ـ میگویم بیایید وسایلش را ببرید. بار دیگر صدای حشرات بلند شده بود و همه جا پر از لکههایی بود که همهی ماههای گذشته دو تایی زن و شوهر روی راه به دنبالش گشته بودند. میترسید. لکهها او را میترساند … عقب عقب رفت. پشت به دیوار تکیه داد. اما دیوار هم دیگر امنیت نمیآورد. مثل دیوانهای از خانه بیرون پرید. بیرون خانه اما … نه ممکن نبود. نسیم ملایمی از همه طرف به سویش میورزید. چشمها را تنگ کرد و از میان تور مژهها گذشت. دستمال حریری پر از سیب میان زمین و آسمان آویزان بود. سنگها، سنگهای کنار راه همه به زمزمه به او چیزی گفتند. دیوارها همه سبز میزد و مهی شیری رنگ همه جا بر سطح زمین جاری بود. گلها پنجرههایشان را باز میکردند و میان آفتابی که آنجا بود زنش را دید؛ از پشت تور کلاهش به او لبخند میزد. در کت و دامن کتان تابستانی چقدر جوان و زیبا شده بود. بر لبهی کلاهش گلی بود و پرندهای. زن دست تکان داد. از روی جویها میپرید؛ به سویش میآمد. راه نمیرفت، پرواز میکرد. قوهای سپید در دریاچه سیمگون شنا میکردند و از گلها بخاری گرم در هوا منتشر میشد. آقای متین بازو به بازوی زنش داد و سرشار از حس معطری که احاطه اش کرده بود عاقبت در انتهای راه پسری را دید غوطهور در همان مهی که از اسفالت خیابان بر میخاست؛ با قفسی در دست به سویش میآمد.
#تابستان_۶۷
#داستان_کوتاه
#داستان_کوتاه_صوتی
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
«“تابستان ۶٧ ” اولین داستان منتشر شده در ایران در باره کشتارزندانیان سیاسی در سال ۶٧ است. این داستان در مجلهی وزین آدینه تنها دوسال بعد از آن فاجعه انتشار یافت. #امیرحسن_چهلتن این رویداد را از این سوی سیم های خار دار و دیوارهای سیمانی و در “خانه” ی خانواده روایت کرده است. با روایت رنج انتظار دائم، هراس و وحشت خانواده ها، هر آنچه که باید از آن تابستان تلخ و پردرد گفته شده است.» از متن: تلفن همچنان زنگ میزد. آقای متین دوید. ـ الو. صدا از آن سو گفت: منزل آقای متین؟ ـ بله. یک سر تشریف بیاورید اینجا. ـ بله؟ ـ مگر صدا نمیرسد؟ یک سر تشریف بیاورید اینجا. ـ هان؟ ـ میگویم بیایید وسایلش را ببرید. بار دیگر صدای حشرات بلند شده بود و همه جا پر از لکههایی بود که همهی ماههای گذشته دو تایی زن و شوهر روی راه به دنبالش گشته بودند. میترسید. لکهها او را میترساند … عقب عقب رفت. پشت به دیوار تکیه داد. اما دیوار هم دیگر امنیت نمیآورد. مثل دیوانهای از خانه بیرون پرید. بیرون خانه اما … نه ممکن نبود. نسیم ملایمی از همه طرف به سویش میورزید. چشمها را تنگ کرد و از میان تور مژهها گذشت. دستمال حریری پر از سیب میان زمین و آسمان آویزان بود. سنگها، سنگهای کنار راه همه به زمزمه به او چیزی گفتند. دیوارها همه سبز میزد و مهی شیری رنگ همه جا بر سطح زمین جاری بود. گلها پنجرههایشان را باز میکردند و میان آفتابی که آنجا بود زنش را دید؛ از پشت تور کلاهش به او لبخند میزد. در کت و دامن کتان تابستانی چقدر جوان و زیبا شده بود. بر لبهی کلاهش گلی بود و پرندهای. زن دست تکان داد. از روی جویها میپرید؛ به سویش میآمد. راه نمیرفت، پرواز میکرد. قوهای سپید در دریاچه سیمگون شنا میکردند و از گلها بخاری گرم در هوا منتشر میشد. آقای متین بازو به بازوی زنش داد و سرشار از حس معطری که احاطه اش کرده بود عاقبت در انتهای راه پسری را دید غوطهور در همان مهی که از اسفالت خیابان بر میخاست؛ با قفسی در دست به سویش میآمد.
#تابستان_۶۷
#داستان_کوتاه
#داستان_کوتاه_صوتی
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.