مدتها بود تو یه غم خیلی زیاد و بزرگی دست و پا میزدم،کل وجودم رو گرفته بود.یه روز یه پستی تو اینستاگرام دیدم که خیلیییییی درباره حال خودم و شاید بهتره بگم همهمون صدق میکرد،دربارهی یه سندروم بود.
فهمیدم همهمون این سندروم وحشتناک رو داریم و برای نجات ازش شاید نیاز به یه ناجی باشه و تلاش زیاد.نجات از چیزی که داره زندگیهامون رو نابود میکنه.
سندروم فومو،سندروم فراگیری که وقتی در موردش خوندم فهمیدم چقدر همهمون توش غرق شدیم.
تو بحبوحهی اُمیکرون گرفتن و نگرفتن و سختیهای زندگی و غم زیادی که اسیرم کرده بود،اتفاق وحشتناکی افتاد.
خارج از شهر بودم،ساعت ۹:۳۰ صبحِ جمعه گوشیم زنگ خورد و اردلان با یه صدای گرفته گفت کارِل رو میتونی واسم نگه داری؟ کارِل اسم سگِ اردلانه.
صدای پر از بغض و غمش نگرانم کرد،تا پرسیدم چی شده؟
گفت مانی!!
(شهرزاد)