((بخش اول))
شهرزاد گفت بچه که بودیم انقدر تو گوشمون خوندن که بزرگ شی فلانکار رو میکنی،بهمان کار رو میکنی،با خودمون فکر کردیم که بزرگی چه دنیایه! راست میگفت هیچ آش دهنسوزی نبود.بچه که بودیم انگار تمام ذرات این جهان میخواستن که ما هرچه سریعتر بزرگ بشیم تا زندگی و خوشبختی شروع بشه.بعدشم با شکایت و ناراحتی گفت خب چرا انقدر هی بهمون میگفتن بزرگ شید؟راست میگفت،واقعا راه نداشت یه کاری کنن که از همون بچه بودنمون احساس رضایت کنیم؟بزرگی همچین مالی هم نبود و نیست.
((بخش دوم))
تا حالا برای کسی آرزوی خوبی کردین؟
آرزوی خوبتون چی بوده و چجوری فهمیدین دارین براش آرزوی خوبی میکنید؟
یا تا حالا به آرزوهای ثابتی که از بچگی واسه همهمون میکردن فکر کردین؟ تا حالا به این فکر کردین این آرزوها از کجا میومدن و میان و اثرشون تو زندگی ما چی بوده؟
ایشالله مدرسه رفتنت،دانشگاه رفتنت،خونه و ماشین خریدنت،عروسی کردنت،بچه دار شدنت،خارج رفتنت و ... .
اینا آرزوهای خوب و مشخص و دقیقی بودن توسط آدمهای عزیز زندگیمون،ولی تا حالا فکر کردین با ما چکار کردن؟ اون شب صحبت من و شهرزاد توی پارک ناخودآگاه رفت سمت همین آرزوها و اثراتی که تو زندگیمون داشتن،اثرات بدی که داشتن و نمیدونستیم،و شاید اثرات بدی که با آرزوهامون تو زندگی بقیه گذاشتیم.بعدش هم صحبت رفت سمت خوشبختی،کودکی،ازدواج و دروغ و سکس و هِرم مازلو و هزار تا چیز دیگه.
اگه میخواید بدونید آرزوهای ثابت و هدفمندِ خوب کودکی با ما چه کرده،اگه میخواید ببینید ما ایرانی ها چجوری عشق رو خراب کردیم که یه بچه ۷ ساله هم حداقل صد بار شنیده که عشق دروغه و تکرارش میکنه و شده باورش این قسمت رو گوش کنید.
(به دلیل شرایط سخت تولید رادیوم،اگر جایی صدا دلچسب شما نبود پیشاپیش پوزش میطلبیم).ما رو به دیگرون معرفی کنید.