(ادامهی قسمت ششم)
خونهی عجیبی بود.پر بود از چیزهای خوشگل با یه فضا و اتمسفر متفاوت و گیرا،هنوز دقیقا نمیدونستم اونجا خونهی کیه و همین داستان رو برام جذاب تر کرده بود.روح و انرژی آدمها توی وسایلی که درست میکنن وجود داره و حس میشه،اونجا پر بود از چیزهایی که همهشون داشتن حرف میزدن.پر از تابلوهای معرق،پر از مجسمههای چوبی،پر از پازل و هرچی که فکرش رو بکنید.خیلی وقت بود از بودن تو یه جایی انقدر شگفت زده نشده بودم.توی لحظهی حالِ حال بودم و نه از گذشتهام چیزی یادم بود نه به فکر آینده بودم.واقعا این بهترین جایی بود که علی تا حالا من رو آورده بود.توی خونه پر بود از بوهای ناشناسی که نمیدونستم دوستشون دارم یا نه دقیقا،ولی خیلی واسم جذاب بودن.وقتی برای اولین بار صاحب خونه،یعنی آقای پرتو رو دیدم فضای اونجا به یک باره عوض شد واسم،همهی اون چیزهای جذاب و زیبا انگار یهویی شدن وزنه و جمع شدن رو قفسه سینهام و فشارش میدادن،از اینکه اونجا بودم به شدت پشیمون بودم و فقط دلم میخواست زمان بگذره و از اونجا برم بیرون ،چون...
نظرات و تصویرهای ذهنیتون رو واسهمون بنویسید.