
Sign up to save your podcasts
Or
▨ نام شعر: کتیبه (تخته سنگ)
▨ شاعر: مهدی اخوان ثالث
▨ با صدای: مهدی اخوان ثالث
▨ موسیقی: رامین جوادی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــ
فتاده تختهسنگ آنسویتر، انگار کوهی بود
و ما اینسو نشسته، خستهانبوهی
زن و مرد و جوان و پیر
همه با یکدیگر پیوسته، لیک از پای
وَ با
زنجیر
اگر دل میکشیدت سوی دلخواهی
به سویش میتوانستی خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بود
تا زنجیر
ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان
و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدیم
چنین میگفت:
فتاده تختهسنگ آنسوی، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است، هرکس طاق هرکس جفت
چنین میگفت چندین بار
صدا، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی میخفت
و ما چیزی نمیگفتیم
و ما تا مدتی چیزی نمیگفتیم
پس از آن نیز تنها در نگهمان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش، ایستاده بود
و دیگر
سیل و خیلِ خستگی بود و فراموشی
و حتی در نگهمان نیز خاموشی
و تختهسنگ آن سو اوفتاده بود
شبی که لعنت از مهتاب میبارید
و پاهامان ورم میکرد و میخارید
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود
لعنت کرد گوشش را و نالان گفت: باید رفت
و ما با خستگی گفتیم
لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز
باید رفت
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تختهسنگ آنجا بود
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند:
کسی راز مرا داند
که از اینرو به آنرویم بگرداند
و ما با لذتی بیگانه این رازِ غبارآلود را مثل دعایی زیر لب
تکرار می کردیم
و شب شطّ جلیلی بود پر مهتاب
هلا، یک... دو... سه.... دیگر بار
هلا، یک... دو... سه.... دیگر بار
عرقریزان، عزا، دشنام، گاهی گریه هم کردیم
...
▨ نام شعر: کتیبه (تخته سنگ)
▨ شاعر: مهدی اخوان ثالث
▨ با صدای: مهدی اخوان ثالث
▨ موسیقی: رامین جوادی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــ
فتاده تختهسنگ آنسویتر، انگار کوهی بود
و ما اینسو نشسته، خستهانبوهی
زن و مرد و جوان و پیر
همه با یکدیگر پیوسته، لیک از پای
وَ با
زنجیر
اگر دل میکشیدت سوی دلخواهی
به سویش میتوانستی خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بود
تا زنجیر
ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان
و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدیم
چنین میگفت:
فتاده تختهسنگ آنسوی، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است، هرکس طاق هرکس جفت
چنین میگفت چندین بار
صدا، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی میخفت
و ما چیزی نمیگفتیم
و ما تا مدتی چیزی نمیگفتیم
پس از آن نیز تنها در نگهمان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش، ایستاده بود
و دیگر
سیل و خیلِ خستگی بود و فراموشی
و حتی در نگهمان نیز خاموشی
و تختهسنگ آن سو اوفتاده بود
شبی که لعنت از مهتاب میبارید
و پاهامان ورم میکرد و میخارید
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود
لعنت کرد گوشش را و نالان گفت: باید رفت
و ما با خستگی گفتیم
لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز
باید رفت
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تختهسنگ آنجا بود
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند:
کسی راز مرا داند
که از اینرو به آنرویم بگرداند
و ما با لذتی بیگانه این رازِ غبارآلود را مثل دعایی زیر لب
تکرار می کردیم
و شب شطّ جلیلی بود پر مهتاب
هلا، یک... دو... سه.... دیگر بار
هلا، یک... دو... سه.... دیگر بار
عرقریزان، عزا، دشنام، گاهی گریه هم کردیم
...