
Sign up to save your podcasts
Or
▨ نام شعر: حسرت
▨ شاعر: میرزا حسن خان وثوقالدوله
▨ با صدای: علیاکبر یاغیتبار
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــ
بگذشت در حسرت مرا بس ماهها و سالها
چون است حال اَر بگذرد دایم بدین منوالها
ایام بر من چیره شد چشم جهانبین خیره شد
واین آب صافی تیره شد، چون ماند در گودالها
دل پر اسف از ماضیم وز حال بس ناراضیم
تا خود چه راند قاضیام تقدیر استقبالها
نقش جبین درهم شده، فرّ جوانی كم شده
شمشادِ قامت خم شده؛ گشته الفها دالها
گویی كه صبحِ واپسین رخ كرد و منشق شد زمین
وین سیلهای قهر و كین برجَست از این زلزالها
مغلوب شد هر خاصیت برگشت هر خُلق و صفت
مانند تغییر لغت از فرط استعمالها
هم منقصم شد وصلها هم منهدم شد اصلها
هم منقلب شد فصلها هم مضطرب شد حالها
شب كرد ظلمت گستری وآن چشمِ شبكور از خری
نشناخت نورِ مشتری از شعلهٔ جوالها
چون ریشه بندد خویِ بد، بهتر نگردد خَود به خَود
سخت است رفع این نمد بی نشترِ كحالها
این نالهٔ شبگیرها، برّنده چون شمشیرها
هم بگسلد زنجیرها هم بشكند اغلالها
تا چند در این كشمكش چون مرغِ بسمل در تپش
گاهِ صعود است و پرش زی كشور آمالها
رخت از محیطِ مردگان بندم به شهرِ زندگان
چون اختران تابندگان چون گوهران سیالها
هر صبحدم در كویشان خواهم{بندم} نظر بر رویشان
كز مطلع ابرویشان مسعود گردد فالها
كو عزلتی راحترسان دور
▨ نام شعر: حسرت
▨ شاعر: میرزا حسن خان وثوقالدوله
▨ با صدای: علیاکبر یاغیتبار
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــ
بگذشت در حسرت مرا بس ماهها و سالها
چون است حال اَر بگذرد دایم بدین منوالها
ایام بر من چیره شد چشم جهانبین خیره شد
واین آب صافی تیره شد، چون ماند در گودالها
دل پر اسف از ماضیم وز حال بس ناراضیم
تا خود چه راند قاضیام تقدیر استقبالها
نقش جبین درهم شده، فرّ جوانی كم شده
شمشادِ قامت خم شده؛ گشته الفها دالها
گویی كه صبحِ واپسین رخ كرد و منشق شد زمین
وین سیلهای قهر و كین برجَست از این زلزالها
مغلوب شد هر خاصیت برگشت هر خُلق و صفت
مانند تغییر لغت از فرط استعمالها
هم منقصم شد وصلها هم منهدم شد اصلها
هم منقلب شد فصلها هم مضطرب شد حالها
شب كرد ظلمت گستری وآن چشمِ شبكور از خری
نشناخت نورِ مشتری از شعلهٔ جوالها
چون ریشه بندد خویِ بد، بهتر نگردد خَود به خَود
سخت است رفع این نمد بی نشترِ كحالها
این نالهٔ شبگیرها، برّنده چون شمشیرها
هم بگسلد زنجیرها هم بشكند اغلالها
تا چند در این كشمكش چون مرغِ بسمل در تپش
گاهِ صعود است و پرش زی كشور آمالها
رخت از محیطِ مردگان بندم به شهرِ زندگان
چون اختران تابندگان چون گوهران سیالها
هر صبحدم در كویشان خواهم{بندم} نظر بر رویشان
كز مطلع ابرویشان مسعود گردد فالها
كو عزلتی راحترسان دور