
Sign up to save your podcasts
Or
بزرگان که آن نامهٔ دلپذیر
شنیدند گفتار فرخ دبیر
هش و رای پیران تنک داشتند
همه پند او را سبک داشتند
به گودرز بر آفرین خواند
ورا پهلوان گزین خواندند
پس آن نامه را مهر کرد و بداد
به رویین پیران ویسهنژاد
چو از پیش گودرز برخاستند
بفرمود تا خلعت آراستند
از اسبان تازی به زرین ستام
چه افسر چه شمشیر زرین نیام
ببخشید یارانش را سیم و زر
کرا در خور آمد کلاه و کمر
برفت از در پهلوان با سپاه
سوی لشکر خویش بگرفت راه
چو رویین به نزدیک پیران رسید
به پیش پدر شد چنانچون سزید
به نزدیک تختش فرو برد سر
جهاندیده پیران گرفتش به بر
چو بگزارد پیغام سالار شاه
بگفت آنچ دید اندر آن رزمگاه
پس آن نامه برخواند پیشش دبیر
رخ پهلوان سپه شد چو قیر
دلش گشت پردرد و جان پرنهیب
بدانست کآمد به تنگی نشیب
شکیبایی و خامشی برگزید
بکرد آن سخن بر سپه ناپدید
از آن پس چنین گفت پیش سپاه
که گودرز را دل نیامد به راه
از آن خون هفتاد پور گزین
نیارامدش یک زمان دل ز کین
گر ایدونک او بر گذشته سخن
به نوی همی کینه سازد ز بن
چرا من به کین برادر کمر
نبندم نخارم از این کینه سر
هم از خون نهصد سر نامدار
که از تن جدا شد گه کارزار
که اندر بر و بوم ترکان دگر
سواری چو هومان نبندد کمر
چو نستیهن آن سرو سایه فگن
که شد ناپدید از همه انجمن
بباید کنون بست ما را کمر
نمانم به ایرانیان بوم و بر
به نیروی یزدان و شمشیر تیز
برآرم از آن انجمن رستخیز
5
99 ratings
بزرگان که آن نامهٔ دلپذیر
شنیدند گفتار فرخ دبیر
هش و رای پیران تنک داشتند
همه پند او را سبک داشتند
به گودرز بر آفرین خواند
ورا پهلوان گزین خواندند
پس آن نامه را مهر کرد و بداد
به رویین پیران ویسهنژاد
چو از پیش گودرز برخاستند
بفرمود تا خلعت آراستند
از اسبان تازی به زرین ستام
چه افسر چه شمشیر زرین نیام
ببخشید یارانش را سیم و زر
کرا در خور آمد کلاه و کمر
برفت از در پهلوان با سپاه
سوی لشکر خویش بگرفت راه
چو رویین به نزدیک پیران رسید
به پیش پدر شد چنانچون سزید
به نزدیک تختش فرو برد سر
جهاندیده پیران گرفتش به بر
چو بگزارد پیغام سالار شاه
بگفت آنچ دید اندر آن رزمگاه
پس آن نامه برخواند پیشش دبیر
رخ پهلوان سپه شد چو قیر
دلش گشت پردرد و جان پرنهیب
بدانست کآمد به تنگی نشیب
شکیبایی و خامشی برگزید
بکرد آن سخن بر سپه ناپدید
از آن پس چنین گفت پیش سپاه
که گودرز را دل نیامد به راه
از آن خون هفتاد پور گزین
نیارامدش یک زمان دل ز کین
گر ایدونک او بر گذشته سخن
به نوی همی کینه سازد ز بن
چرا من به کین برادر کمر
نبندم نخارم از این کینه سر
هم از خون نهصد سر نامدار
که از تن جدا شد گه کارزار
که اندر بر و بوم ترکان دگر
سواری چو هومان نبندد کمر
چو نستیهن آن سرو سایه فگن
که شد ناپدید از همه انجمن
بباید کنون بست ما را کمر
نمانم به ایرانیان بوم و بر
به نیروی یزدان و شمشیر تیز
برآرم از آن انجمن رستخیز
10,038 Listeners
2,284 Listeners
7,789 Listeners
1,458 Listeners
1,044 Listeners
264 Listeners
347 Listeners
93 Listeners
119 Listeners
2,915 Listeners
377 Listeners
524 Listeners
3 Listeners
6 Listeners