
Sign up to save your podcasts
Or
شهنشاه ایران سر و تن بشست
یکی جایگاه پرستش بجست
کز ایرانیان کس مر او را ندید
نه دام و دد آوای ایشان شنید
ز شبگرد تا ماه بر چرخ ساج
به سر بر نهاد آن دلافروز تاج
ستایش همی کرد بر کردگار
از آن شادمان گردش روزگار
فراوان بمالید بر خاک روی
به رخ بر نهاد از دو دیده دو جوی
وز آنجا بیامد سوی تاج و تخت
خرامان و شادان دل و نیکبخت
از ایرانیان هرکه افگنده بود
اگر کشته بودند گر زنده بود
از آن خاک آورد برداشتند
تن دشمنان خوار بگذاشتند
همه رزمگه دخمهها ساختند
از آن کشتگان چون بپرداختند
ز چیزی که بود اندر آن رزمگاه
ببخشید شاه جهان بر سپاه
وز آنجا بشد شاه به بهشت گنگ
همه لشکر آباد با ساز جنگ
چو آگاهی آمد به ماچین و چین
ز ترکان وز شاه ایران زمین
بپیچید فغفور و خاقان به درد
ز تخت مهی هر کسی یاد کرد
وز آن یاوریها پشیمان شدند
پراندیشه دل سوی درمان شدند
همی گفت فغفور کافراسیاب
از این پس نبیند بزرگی به خواب
ز لشکر فرستادن و خواسته
شود کار ما بیگمان کاسته
پشیمانی آمد همه بهر ما
کز این کار ویران شود شهر ما
ز چین و ختن هدیهها ساختند
بدان کار گنجی بپرداختند
فرستادهای نیکدل را بخواند
سخنهای شایسته چندی براند
یکی مرد بد نیکدل نیک خواه
فرستاد فغفور نزدیک شاه
طرایف به چین اندرون آنچه بود
ز دینار وز گوهر نابسود
به پوزش فرستاد نزدیک شاه
فرستادگان برگرفتند راه
بزرگان چین بیدرنگ آمدند
به یک هفته از چین به گنگ آمدند
جهاندار پیروز بنواختشان
چنانچون ببایست بنشاختشان
بپذرفت چیزی که آورده بود
طرایف بد و بدره و پرده بود
فرستاده را گفت کو را بگوی
که خیره بر ما مبر آبروی
نباید که نزد تو افراسیاب
بیاید شب تیره هنگام خواب
فرستاده برگشت و آمد چو باد
به فغفور یکسر پیامش بداد
چو بشنید فغفور هنگام خواب
فرستاد کس نزد افراسیاب
که از من ز چین و ختن دور باش
ز بد کردن خویش رنجور باش
هر آن کس که او گم کند راه خویش
بد آید بداندیش را کار پیش
چو بشنید افراسیاب این سخن
پشیمان شد از کردههای کهن
بیفگند نام مهی جان گرفت
به بیراه، راه بیابان گرفت
چو با درد و با رنج و غم دید روز
بیامد دمان تا به کوه اسپروز
ز بدخواه روز و شب اندیشه کرد
شب روز را دل یکی پیشه کرد
بیامد ز چین تا به آب زره
میان سوده از رنج و بند گره
5
77 ratings
شهنشاه ایران سر و تن بشست
یکی جایگاه پرستش بجست
کز ایرانیان کس مر او را ندید
نه دام و دد آوای ایشان شنید
ز شبگرد تا ماه بر چرخ ساج
به سر بر نهاد آن دلافروز تاج
ستایش همی کرد بر کردگار
از آن شادمان گردش روزگار
فراوان بمالید بر خاک روی
به رخ بر نهاد از دو دیده دو جوی
وز آنجا بیامد سوی تاج و تخت
خرامان و شادان دل و نیکبخت
از ایرانیان هرکه افگنده بود
اگر کشته بودند گر زنده بود
از آن خاک آورد برداشتند
تن دشمنان خوار بگذاشتند
همه رزمگه دخمهها ساختند
از آن کشتگان چون بپرداختند
ز چیزی که بود اندر آن رزمگاه
ببخشید شاه جهان بر سپاه
وز آنجا بشد شاه به بهشت گنگ
همه لشکر آباد با ساز جنگ
چو آگاهی آمد به ماچین و چین
ز ترکان وز شاه ایران زمین
بپیچید فغفور و خاقان به درد
ز تخت مهی هر کسی یاد کرد
وز آن یاوریها پشیمان شدند
پراندیشه دل سوی درمان شدند
همی گفت فغفور کافراسیاب
از این پس نبیند بزرگی به خواب
ز لشکر فرستادن و خواسته
شود کار ما بیگمان کاسته
پشیمانی آمد همه بهر ما
کز این کار ویران شود شهر ما
ز چین و ختن هدیهها ساختند
بدان کار گنجی بپرداختند
فرستادهای نیکدل را بخواند
سخنهای شایسته چندی براند
یکی مرد بد نیکدل نیک خواه
فرستاد فغفور نزدیک شاه
طرایف به چین اندرون آنچه بود
ز دینار وز گوهر نابسود
به پوزش فرستاد نزدیک شاه
فرستادگان برگرفتند راه
بزرگان چین بیدرنگ آمدند
به یک هفته از چین به گنگ آمدند
جهاندار پیروز بنواختشان
چنانچون ببایست بنشاختشان
بپذرفت چیزی که آورده بود
طرایف بد و بدره و پرده بود
فرستاده را گفت کو را بگوی
که خیره بر ما مبر آبروی
نباید که نزد تو افراسیاب
بیاید شب تیره هنگام خواب
فرستاده برگشت و آمد چو باد
به فغفور یکسر پیامش بداد
چو بشنید فغفور هنگام خواب
فرستاد کس نزد افراسیاب
که از من ز چین و ختن دور باش
ز بد کردن خویش رنجور باش
هر آن کس که او گم کند راه خویش
بد آید بداندیش را کار پیش
چو بشنید افراسیاب این سخن
پشیمان شد از کردههای کهن
بیفگند نام مهی جان گرفت
به بیراه، راه بیابان گرفت
چو با درد و با رنج و غم دید روز
بیامد دمان تا به کوه اسپروز
ز بدخواه روز و شب اندیشه کرد
شب روز را دل یکی پیشه کرد
بیامد ز چین تا به آب زره
میان سوده از رنج و بند گره
10,174 Listeners
235 Listeners
491 Listeners
2,744 Listeners
340 Listeners
564 Listeners
92 Listeners
3,003 Listeners
513 Listeners
4 Listeners
6 Listeners
56 Listeners