
Sign up to save your podcasts
Or


▨ نام شعر: گلِ مهتاب
▨ شاعر: نیما یوشیج
▨ با صدای: احمد کیایی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــ
وقتی که موج برزبرآب تیرهتر،
میرفت و دور
میماند از نظر؛
شکلی مهیب در دل شب چشم میدرید،
مردی بر اسب لخت،
با تازیانه ئی از آتش،
بر روی ساحل از دور میدوید.
و دست های او چنان
در کار چیرهتر
بودند و بود قایق ما شادمان بر آب؛
از رنگهای در هم مهتاب
رنگی شکفتهتر به در آمد.
هم چون سپیدهدم
در انتهای شب
کاید ز عطسههای شبی تیرهدل پدید.
گلهای «جیزر» از نفسی سرد گشت تر
زافسانهٔ غمین پر از چرک زندگی
طرح دگر بساختند؛
فانوسهای مردم آمد به ره پدید.
جمعی به ره بتاختند.
و آن نو دمیده رنگ مصفا
بشکفت هم چنان گل و آکنده شد به نور
برما نمود قامت خود را.
با گونههای سرد خود و پنجههای زرد،
نزدیک آمد از بر آن کوه های دور
چشمش به رنگ آب،
بر ما نگاه کرد.
تا دیدهبان گمره گرداب،
روشنترش ببیند،
دست روندگان،
آسانترش بچیند؛
آمد به روی لانهٔ چندین صدا فرود؛
بر بالهای پر صور مرغ لاجورد
گرد طلا کشید.
از یکسره حکایت ویرانهٔ وجود
زنگار غم زدود
وز هر چه دید زرد
یک چیز تازه کرد.
آن وقت سوی ساحل راندیم با شتاب،
با حالتی که بود
نه زندگی نه خواب.
میخواست همرهم که ببوسد ز دست او.
میخواستم که او
مانند من همیشه بود پای بست او.
میخواستم که با نگه سرد او دمی
افسانهای دگر بخوانم از بیم ماتمی
میخواستم که بر سر آن ساحل خموش
در خواب خود شوم
جز بر صدای او،
سوی صدای دیگر ندهم به یاوه گوش.
و آنجا جوار آتش همسایهام
یک آتش نهفته بیفروزم.
اما به ناگهان
تیره نمود رهگذر موج؛
شکلی دوید از ره پایین،
آنگه بیافت بر زبری اوج
در پیش روی ما گل مهتاب،
کمرنگ ماند و تیره نظر شد؛
در زیرکاج و بر سر ساحل،
جادوگری شد از پی باطل؛
وافسردهتر بشد گل
 By شهروز کبیری
By شهروز کبیری▨ نام شعر: گلِ مهتاب
▨ شاعر: نیما یوشیج
▨ با صدای: احمد کیایی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــ
وقتی که موج برزبرآب تیرهتر،
میرفت و دور
میماند از نظر؛
شکلی مهیب در دل شب چشم میدرید،
مردی بر اسب لخت،
با تازیانه ئی از آتش،
بر روی ساحل از دور میدوید.
و دست های او چنان
در کار چیرهتر
بودند و بود قایق ما شادمان بر آب؛
از رنگهای در هم مهتاب
رنگی شکفتهتر به در آمد.
هم چون سپیدهدم
در انتهای شب
کاید ز عطسههای شبی تیرهدل پدید.
گلهای «جیزر» از نفسی سرد گشت تر
زافسانهٔ غمین پر از چرک زندگی
طرح دگر بساختند؛
فانوسهای مردم آمد به ره پدید.
جمعی به ره بتاختند.
و آن نو دمیده رنگ مصفا
بشکفت هم چنان گل و آکنده شد به نور
برما نمود قامت خود را.
با گونههای سرد خود و پنجههای زرد،
نزدیک آمد از بر آن کوه های دور
چشمش به رنگ آب،
بر ما نگاه کرد.
تا دیدهبان گمره گرداب،
روشنترش ببیند،
دست روندگان،
آسانترش بچیند؛
آمد به روی لانهٔ چندین صدا فرود؛
بر بالهای پر صور مرغ لاجورد
گرد طلا کشید.
از یکسره حکایت ویرانهٔ وجود
زنگار غم زدود
وز هر چه دید زرد
یک چیز تازه کرد.
آن وقت سوی ساحل راندیم با شتاب،
با حالتی که بود
نه زندگی نه خواب.
میخواست همرهم که ببوسد ز دست او.
میخواستم که او
مانند من همیشه بود پای بست او.
میخواستم که با نگه سرد او دمی
افسانهای دگر بخوانم از بیم ماتمی
میخواستم که بر سر آن ساحل خموش
در خواب خود شوم
جز بر صدای او،
سوی صدای دیگر ندهم به یاوه گوش.
و آنجا جوار آتش همسایهام
یک آتش نهفته بیفروزم.
اما به ناگهان
تیره نمود رهگذر موج؛
شکلی دوید از ره پایین،
آنگه بیافت بر زبری اوج
در پیش روی ما گل مهتاب،
کمرنگ ماند و تیره نظر شد؛
در زیرکاج و بر سر ساحل،
جادوگری شد از پی باطل؛
وافسردهتر بشد گل